نوشته مریم امیری
این مرد را ستایش میکنم، نه تنها به خاطر نوشتههایش، بلکه بیشتر به خاطر چگونه زیستنش. زندگی غنی، طولانی، پرحادثه و تعهد سیاسی، او را برای من به تجسم روشنفکری بدل کرد.
اندی مریفیلد
شهرساز مارکسیست انگلیسی
«پرکارترین روشنفکر چپ فرانسه، در شب 28 ژوئن 1991، دو هفته پس از نودمین سالروز تولدش، از دنیا رفت. در طول زندگی" حرفهایش به تناوب مورد توجه و عدم توجه قرار گرفت. در این مدت بسیار طولانی نه تنها فلسفه که جامعه شناسی، جغرافیا، علوم سیاسی و نقد ادبی را بسط داد... یک مارکسیست مدعی و پرانرژی که همواره اعتقاد داشت خوانشی غیردراماتیک از مارکس و انگلس بهترین چارچوب برای درک طبیعت و توسعه اجتماعی را فراهم میکند و نیز بلندپروازی انقلابی بخت و اقبال دستیابی به توسعه انسانی واقعی از طریق جریانهای معکوس و نامطمئن تاریخ است ... »
جملات فوق بخشی از آگهی ترحیم لوفور در مجله «فلسفه رادیکال» است. آنها میخواستند با «آخرین فیلسوف کلاسیک» خداحافظی کنند؛ با آخرین فیلسوف بزرگ مارکسیست. مرگ لوفور بر پایان قرن بیستم صحه گذارد؛ قرن کوتاه بیستم آنگونه که اریک هابزبام توصیف کرد: انباشته شده با نویدها و ترسها. لوفور کسی بود که برای نخستین بار این قرن را تمام و کمال شناخت. او دگرگونیها و ماجراهای درهمتنیده تاریخی آن را پیمود: جنگهای جهانی، جنبشها و انقلابهای عظیم آن را. او متعلق به حزب کمونیست فرانسه بود؛ در جنبش مقاومت بر علیه فاشیسم مبارزه کرد؛ عصر بمب و جنگ سرد را درک کرد و شاهد فرو ریختن دیوار برلین بود. در پاریس مدتی راننده لوکوموتیو بود، مدتی هم در رادیو تولوز کار کرد. و مهمتر از همه پدر معنوی دانشجویان طاغی 1968 بود – لوفور به همان خوبی که ایده میداد، اهل عمل نیز بود.
لوفور تجسم کامل مارکسیسم اومانیستی در فرانسه بود. اما به نظر میرسد مارکسیستی بود که خود را دوباره خلق کرد، صدایی جدید شنید، ایدههای نو را کاوید و به تفسیر جدیدی دست یافت. او بیش از 60 کتاب نوشت که برخی از آنها به بیش از سی زبان مختلف ترجمه شدهاند. در این نوشتهها تحلیلهای درخشانی درباب دیالکتیک، ازخودبیگانگی، زندگی روزمره و فضا انجام داد که هنوز نو جلوه میکنند. استاد بازنشسته دهههای 1970 و 1980 هرگز از پای ننشست؛ هرگز در غار بازنشستگی استراحت نکرد. همواره راهجو و پرسشگر بود و پیوسته سفر میکرد. در کتاب بقای سرمایهداری تحلیل پیشگویانهای درباره طبیعت دولت و نقش فضا ارائه داد. وسعت دلفریب و غنای سرشار از تخیل اندیشه لوفور به عنوان یک «اثرهنری» شاید بیهمتا باشد.
مانوئل کاستلز، دستیار سابق لوفور در نانت یکبار در اواخر 1960 گفت: «لوفور چیزی درباره اقتصاد یا تکنولوژی نمیداند ... اما برای درک آنچه واقعاً دارد اتفاق میافتد نبوغی حیرتانگیز دارد .. شاید او برجستهترین فیلسوفی باشد که در زمینه شهر تابهحال داشتهایم ...»
هدف وی دگرگونی اجتماعی بود و برای این منظور با نیروهای روشنفکری و جنبشهای متعددی در فرانسه دمخور شد. راب شیلدز[1] درباره او می گوید: «همانند سیم هادی الکتریکی ایدههای همسان از گروهی به گروه دیگر عمل میکرد: از سورئالیستها و آوانگاردهای دادائیست، از حزب کمونیست فرانسه تا جنبش COBRA و از فعالان بینالملل موقعیتگرایان تا دانشجویان انقلابی مِی 1968.
فهم لوفور بر پایه تألیفات وی به شناخت رخدادهای زندگی نویسنده وابسته است. به ویژه اینکه هیچیک از آثار وی تا به حال به فارسی برگردانده نشدهاند و گذشته از آن تألیفات بسیار کمی نیز به زبان انگلیسی از لوفور وجود دارد.
لوفور متفکری وفادار به مارکسیسم رادیکال است که از ماتریالیسم دیالکتیکی به عنوان راهی بیپایان در پژوهشهای اجتماعی دفاع میکند. تكوين فكري و سياسي لوفور بيش و پيش از همه حاصل آميزهاي از انديشههاي ماركس، هگل و نيچه در ميان ساير صاحبنظران، همچنين نوشتههاي در حال ظهور هايدگر بود. از تاثیر بلامنازع مارکس که بگذریم، هگل با روش دیالکتیکی خود؛ هایدگر (علیرغم انتقادات گستردهای که لوفور بر جهانبینی او وارد کرد) با مفهوم در-جهان-بودن، و بینش نیچه درباب ریتم، فضا و بدن، متفکران و اندیشههایی هستند که لوفور به نوعی میراثخوار آنها محسوب میشود.
بررسی حیات روشنفکری فرانسه در دهههای 1950 و 1960 نشان میدهد که لوفور در میان آنها بیگانهای ابدی است که علیرغم این هنوز یکی از بانفوذترین نیروهای اومانیسم دست چپی فرانسه به حساب میآید. اگرچه نویسندهای غیرارتدوکس بود که به طور رسمی از حزب کمونیست فرانسه اخراج شد، بسیار پیش از کسانی همچون لیوتار، آلتوسر و فوکو نظریهپردازان آنگلوفون را به خود جلب کرده بود و آثارش در طول سالهای 1950-60 بیش از دیگران ترجمه شد. در سال 1930 کتابی درباب ماتریالیسم دیالکتیکی نوشت که به زبانهای بسیاری ترجمه و بارها تجدید چاپ شد. همین کتاب برای او لقب "پدر دیالکتیک" را برای دست کم دو نسل دانشجو در سراسر جهان به ارمغان آورد. در 1980 پست مدرنیستهای امریکایی و جغرافیدانان او را به عنوان پیش قراول نقد شهر و چرخش فضایی[2] میپرستیدند.
هانری لوفور فیلسوفی مارکسیست و همچنین اگزیستانسیالیست بود. در فضای اجتماعی و جریانهای جهانی سرمایه جامعه شناس زندگی روستایی و شهری و تئوریسین "دولت"[3] بود. وی در سال 1901 در جنوب فرانسه به دنیا آمد و در 1991 در سرزمین محبوب خود پیرنه و در شهر تاریخی ناوارن[4] درگذشت. در طول این دوره او شاهد مدرنیزه شدن زندگی روزمره، صنعتی شدن اقتصاد و حومهای شدن شهرهای فرانسه بود. در این فرآیند شیوه زندگی رعیتی سنتی ویران شد.
پس از تحصیلات ابتدایی در ساحل غربی فرانسه، لوفور نه تنها طعم کمبود غذا و جای گرم در پاریس اشغال شده را چشید، که از کسالت و خمودگی گسترده پس از جنگ جهانی دوم و احساس از خود بیگانگی توده مردم به دلیل صنعتی شدن شیوه کار و نهادهای بوروکراتیک جامعه مدنی به شدت متأثر شد. این امر او را به انتقادگرایی اجتماعی هگل ومارکس سوق داد و بر تمرکز روی مسئله ازخودبیگانگی تشویق کرد. همین موضوع راهش را برای ورود به حزب کمونیست فرانسه (PCF) هموار ساخت. زندگی حرفهای لوفور در جریان جنگ دوم جهانی از هم گسیخت. رژیم ویشی کتابها و دست نوشته هایش را سوزاند و در این مدت قدرتهای پس از جنگ مدام او را به خاطر نوشته های کمونیستی اش آزار می دادند. تنها با کاهش فشار بر محافل روشنفکری توانست رساله دکتری خود را با موضوع تغییر در زندگی روستایی فرانسه تکمیل کند. چاپ این رساله تحت عنوان " روستای کامپن[5] " او را به عنوان موسس جامعه شناسی روستایی معروف کرد.
سرانجام در میانه 1950 توانست یک شغل رسمی دانشگاهی در استراسبورگ به دست آورد که نسل اول دانشجویان دهه 60 در آنجا پرورش یافته بودند و با پیشتاز بودن سیاسی شناخته میشد. وقتی به پاریس بازگشت جایگاه استادی را در دانشگاه سوربون در نانت[6] تصاحب کرد که در آنجا هنگامی که دانشجویان در سال 1968 سوربون و لِفت بانک[7] را اشغال کردند نفوذ غیرقابل انکاری به دست آورده بود. نانت محیطی را فراهم کرد که لوفور در آن توانست نقد خود را از بیگانگی زندگی مدرن شهری که با مصرفگرایی و رازگونگی[8] پاریس (با صنعت توریسم و میراث فرهنگی) تیره و تار شده بود، بسط دهد. نقد شهر پایه پژوهشهای لوفور درباره ساخت فرهنگی در درک عُرفی از شهر، سرزمین و طبیعت شد. او همزمان با آوازه جهانی خود، از تخصصی کردن بیش از حد رشتههای آکادمیک و "تقسیم بندی" مباحث شهری به رشتههای مختلف مانند برنامهریزی، جغرافیا، نقشهبرداری، معماری، جامعهشناسی و روانشناسی که با فضا و دیگر مباحث جغرافیای انسانی سروکار داشتند انتقاد کرد. همچنین در طول سفرهایش به سراسر دنیا یکی از نخستین نظریهها درباره جهانی شدن را ارائه داد که بعدها بارها بدان مراجعه شد.
نفوذ و تاثیر لوفور عمیق و گسترده و با این حال اغلب ناشناخته است. یکی از نشانه های این نفوذ پدیدار شدن برخی از بنمایهها و نشانههای تفکر وی بر مباحث روشنفکری چپ است. هر چند که این امر منحصراً مختص به لوفور نیست، ولی او در روشن کردن بسیاری از خطوط اصلی پرسش برانگیز که بحث از آنها دشوار مینمود کمک شایانی کرد. درک مفاهیمی مانند زندگی روزمره، مدرنیته، رازگونگی، تولید اجتماعی فضا، مارکسیسم اومانیستی و حتی از خود بیگانگی بدون ردگیری مباحث وی دشوار است. گرچه این واژگان از قبل وجود داشتهاند ولی لوفور یکی از اصلیترین متفکرانی است که اهمیت آنها را برای فهم رفتاربشری در متن زندگی روزمره مدرن نشان داد.
هسته اصلی اومانیسم لوفور نقد از خودبیگانگی زندگی روزمره است که نخستین بار به طور مشترک با نوبرت گوترمن[9] در دهه 1930 آغاز کرد و در سال 1947 با عنوان نقد زندگی روزمره منتشر کرد. لوفور تفسیری مارکسیستی از روزمرگی[10] و یا پیش پا افتادگی[11] ارائه داد و آنگونه که لوگاچ نیز تصریح کرده بود آن را به عنوان روح ویرانگر مدرنیته معرفی کرد برخلاف هایدگر که روزمرگی را یک دشواری متافیزیکی و غیرمادی می دانست. لوفور تحلیل مارکس را با احیاء صورتهای جدید بیگانگی بسط داد و گفت سرمایهداری نه تنها سازماندهنده روابط تولیدی بهرهکشانه است که اشکال متعدد از خود بیگانگی را در طبقه متوسط پدیدار میکند که نمودی هر روزه از زندگی تهی شده از معنا و مفهوم و تبدیل شده به صورتی از کالاهای نمایشی نیز هست. مصرف، بخشی از بدفهمی وضعیت بیگانه شده کالاها توسط مصرف کنندگان در چرخهای است که لوفور و گوترمن آن را رازگونگیِ[12] آگاهی می نامند. کارهای اولیه مشترک لوفور و گوترمن در آگاهی رازگونه[13] و نخستین گلچینی که از کارهای مارکس جوان درباره ازخود بیگانگی به چاپ رساندند، تحلیل فرهنگی-مارکسیستی والتر بنیامین را تحت تاثیر قرار داد.
مفهوم روزمرگی توسط لوکاچ باب شد. در دسترس نبودن این آثار برای لوکاچ به او اجازه داد بدون شناخت نظریه رازگونگی لوفور و گوترمن (که به ایده مارکس درباره آگاهی کاذب نزدیک بود) مفهوم شی انگاری خود را بسط دهد. بحث لوفور درباره ازخود بیگانگی در نقد زندگی روزمره و توسعه آن خوانشهای بسیار ساده شده از بیگانگی و خلع ید که مارکس و انگلس برشمرده بودند را به جریان انداخت. طیفی از ایدهها با مفهوم فرانسوی از خودبیگانگی جایگزین شدهاند که تمام آنها با ازخودبیگانگی اجتماعی-فلسفی مترادف بودند. مارکس و انگلس در عوض ازخودبیگانگی را احساس مصادره سود یا ارزش میدانستند.
در مقابل رازگونگی و در مقابل ابتذال زندگی "مترو-کار-خواب[14]" حومه شهری، لوفور پیشنهاد کرد که لحظات و رازگشایی، وضوح و حضورنفس نهفته در آنها را به عنوان اساس واقعیت بخشیدن به خود تصرف کنیم. این مفهوم از لحظه در تمام آثار او به عنوان نظریه حضور و اساس تجربه رهایی بارها ظاهر میشود. تجربه الهام، احساس آشناپنداری (دژاوو) و مخصوصاً عشق و مبارزه متعهد مثالهایی از لحظه هستند. در این تعریف لحظه شاهدی از بیگانگی زدایی است؛ لحظات استمرار ندارند اما میتوانند دوباره تجربه شوند. لوفور میگوید آنها را به سادگی نمیتوان کالایی کرد و یا به کد تقلیل داد[15]. آنها روزنههای رهایی از بیگانگی زندگی روزمره هستند که ناگهان به چنگ میآیند؛ هر کجا و هرزمان. لحظات ابزار اندازهگیری کیفیت زندگی در جوامع هستند.
حتی پیش از بازخوانی هگل و مارکس، لوفور تحت تاثیر آرتور شوپنهاور اومانیسم رمانتیک را با تهور شگفتآوری بسط داد. یک بیوگراف آلمانی (مایِر) وی را رمانتیک انقلابی لقب داد. در امتزاج با دانشجویان و فعالان سیاسی پاریس در میانه دهه 1920 به حلقه فیلسوفان پیوست که پل نیزان، فریدمن[16] و مندلبور[17] نیز درآن عضو بودند. آنها به طور جسته گریخته با ژید در ارتباط بودند و تحت تاثیر سورئالیستهایی نظیر آندره برتون (کسی که لوفور را با مارکس و هگل آشنا کرد) و دادائیستهایی مانند تریستان تزارا[18] نیز قرار داشتند. همچنین حلقه فیلسوفان تحت نفوذ سارتر و اطرافیانش به تمام راهحلهای متافیزیکی به نفع عمل دست رد میزدند.
صرف نظر از مارکس جوان، لوفور و گوترمن مقدمه به جایی بر هگل نوشتند که با سخنرانی نافذ الکساندرکوژو[19] درباره تاویل انسانشناسانه هگلشناسان همزمان بود. بین جنگ جهانی اول و دوم و زمانی که نخستین تلاشهای جدی برای خوانش ضدفاشیستی از نیچه و انتقاد تند از ناسیونال سوسیالیسم و ناسیونالیسم صورت میگرفت، اولویت لوفور ماتریالسیم دیالکتیکی بود که به عنوان نظریهپردازی مارکسیست به او شهرتی جهانی بخشیده بود. با وجود اینکه حزب نسبت به نوشتههای بیش از حد اگزیستانسیالیستی وی درباره زندگی روزمره نظر خوبی نداشت در سالهای 1944 و 4519 (علیرغم پیوستنش به جبهه مقاومت) نوشته های بیشتری در نقد زندگی روزمره برای انتشار آماده کرد.
تباهی و شهرت فیلسوفان اگزیستانسیالیست که از دلبستگی آنها به مدیای بینالمللی ناشی می شد، نزاع طولانی مدتی میان لوفور و سارتر را رقم زد که از 1940 آغاز شد و تا زمانی که هریک از آنها به تاثیر دیگری بر کار خود واقف شد ادامه یافت. حزب حمله لوفور به نظریه وجود و عدم وجود سارتر را تحریک میکرد زیرا از نفوذ دومی هراس داشت. زمانی که لوفور جایگاه سارتر را دریافت و سارتر نیز متد دیالکتیکی لوفور را کشف کرد، خود لوفور مورد حمله حزب قرار داشت و از آن اخراج شده بود.
شاید جالبترین مورد بسط این نقد از عصر زندگی روزمره و رابطه میان خانواده و جامعه به طور عام و در تحلیلی جامع و کامل از زندگی شهری باشد. لوفور این کار را در اوایل 1960 هنگامی که در نگاشتن بینالملل موقعیتگرایان همکاری کرد انجام داد. بینالملل موقعیتگرایان گونهای خوانش و بحث گروهی درباره کمون پاریس بود که لوفور آن را تحت عنوان بیانیه کمون (1965) منتشر کرد. کمون خیزش و دموکراسی مستقیم کارگران بود که در قلب پاریس اشغال مکانهای سمبولیک شهر را در پی داشت. یک فستیوال اتفاق افتاده بود؛ یک ماردیگریز[20] که علیه محدودیتها و مقررات اجتماعی طغیان کرد و به یک فستیوال انقلابی بدل گشت. بعدتر لوفور کار باختین را مورد آزمون قرار داد اما مشخصه رویکرد او تمرکز بر پتانسیل انقلابی بازی، موازی کار لیوتار (اقتصاد لیبیدویی) و دولوز و گتاری (میل به منزله نیروی تولیدی) بود. لوفور کارها و مصاحبههای کولاکوفسکی در مورد تکامل یا انقلاب در مقایسه با وجه مخالف آن سوروکین درباره جامعه شناسی انقلاب خواند. این ایده ناب بعدها در سمینار دانشجویی لوفور در نانت به تجربه درآمد: لوفور تصرف سوربون پاریس را در می 1968 راهبری کرد.
هر کسی حقی نسبت به شهر دارد که شهر را به عنوان مکان برتر مبادله و کنش متقابل اجتماعی یا به قول لوفور مرکزیت اجتماعی میشناساند. او تاثیر روابط متغیر اجتماعی و فاکتورهای اقتصادی سرمایهداری را بر کیفیت دسترسی و مشارکت در محیط اجتماعی شهر بررسی کرد. او میگوید این کنشهای متقابل نباید در نمایش کالا بازتولید شوند و یا به سادگی به کنش خرید کردن تقلیل یابند. و در عوض میباید شکلی اجتماعی از حضور نفس باشد به گونهای که افراد خصوصی از حق پیوند با جمع و در عین حال اتکا به خود لذت برند.
تعریف مهم او از شهر هرگز آنطور که باید توسط نظریهپردازان شهری بهکار گرفته نشد. او پرسید شهر چیست؟ و پاسخ داد شهر جمعیت مشخصی ندارد، اندازه جغرافیایی خاصی ندارد، یا مجموعهای از ساختمانها نیست. شهر تمام اینها با هم است. بنابراین هر تعریفی از آن میباید کیفیات اساسی تمام این جنبهها را جستجو کند. لوفور شهر را از خلال این پایه پدیدارشناسانه به عنوان فرمی هگلی بازمیشناسد اما به راحتی نمیتوان گفت که او پدیدارشناس است. مانند فضای اجتماعی، امر شهری یک انتزاع محسوس[21] است. شهر محسوس است زیرا جسمیت دارد؛ و همچنان محسوس است هنگامیکه بخشی از فعالیت ماست که در برابر آن مقاومت میکنیم یا تسلیم میشویم. شهر به دلایل روشنی انتزاعی است... شکل های قابل اندازهگیری، و نیز به این دلیل که میتواند به هستی اجتماعی وارد و حامل تمام روابط جدید شود. (لوفور 1968) امر شهری یک مرکزیت اجتماعی است، جایی که بسیاری از عناصر و جنبههای سرمایهداری در فضا با هم تصادم پیدا میکنند. شهریت[22] همزمان پراکندگی کالاها، اطلاعات و مردم را گرد میآورد. برخی شهرها از این لحاظ شاخصتر هستند و بنابراین با تجربه شخصی آنها را شهرهایی بهتر میشناسیم.
پس از نخستین مجموعه از کارهایی که مستقیماً به امر شهری و تجربه می 68 میپرداخت، تولید فضا (نگین درخشان تمام تحلیلهای مرحله دوم لوفور از شهر) در حدو سال 1972 آغاز شد. این مرحله اخیر با فضای اجتماعی سروکار داشت. همانطور که در کتاب تولید فضا و بعدها در کتاب دولت[23] دوباره بیان کرد، لوفور از تحلیل فضای خود در نظام قدیمی بحث درباره فضا به این رسید که ادراک فضای جغرافیایی، دورنمای مکان و مالکیت، اموری فرهنگی هستند و در نتیجه یک تاریخ تغییر دارند. علاوه بر بحث درباره نظریههای خاص فضای اجتماعی، او تلاشهای زیادی درباره معنای فضا و فهم چگونگی روابطی که در یک قلمرو سرزمینی معنای فرهنگ را شکل میدهند انجام داد. سعی لوفور براین بود که در کنار نظریههای مسلط فضا در رشتههایی مانند فلسفه، جغرافیا و برنامهریزیشهری یا هر گرایش دیگری که یکسره امر فضایی را نادیده میگیرند تجربهای زنده در جهت درک فضای جغرافیایی بنا نهد. بنابراین بخش اعظم تولید فضا به بسط پدیدارشناسی رادیکال فضا به عنوان پایهای اومانیستی و نقد انکار حق فردی و جمعی به فضا معطف شد. به عنوان مثال در جوامع سرمایهداری فضای جغرافیایی با املاک و مستغلات فضامند[24] شده است. فضا معمولاً توسط شخص به خصوصی تصرف میشود درنتیجه تصور خصوصی شده فضا به صورت بیقید و شرط پذیرفته میشود که خصوصیت اصلی فرهنگی جوامع سرمایهداری است.
هانری لوفور استدلال می کند که سرمایه داری به واسطه اشغال و تولید فضا قادر به حفظ و بازتولید خود شده است. در نتیجه روابط اجتماعی زندگی روزمره به واسطه شیوه های مختلف تولید فضا شکل می گیرند و ساختاربندی می شوند؛ یعنی در عین اینکه فضای اجتماعی محصول عاملیت انسان است، به نوبه خود به شکل گیری فرایندهای اجتماعی، اقتصادی، قانونی و سیاسی کمک می کند. لوفور با الهام گرفتن از مفهوم لایبنیسیِ «فضای نسبی[25]» ـ به جای فضای مطلق فیزیک نیوتنی ـ روابط فضایی را به مثابه مجموعه ای از عملکردها، بازنمایی ها و عناصر تصویری توصیف می کند. او می گوید که فضا را نمی توان به شکل ظرفی خنثی از روابط اجتماعی یا یک عرصه کاملاً گفتمانی یا ذهنی مفهوم سازی کرد. بلکه فضا تنها در قالب فرایندهای بازتولید اجتماعی قابل توصیف است؛ فضا محصول و در عین حال پیش شرط فرایندهای تولیدی است؛ هم ابزار برنامه ریزی و کنترل دولتی و هم عرصه خلاقیت و کشمکش سیاسی محسوب می شود.
لوفور تاریخ فضا را در سه محور تحلیل کرد. او این سه جنبه را در روشهای مختلف تحلیل کرد. به طور ساده میتوان آنها بدین گونه معرفی کرد: فضای مشاهده شده[26] زندگی روزمره اجتماعی و دریافت عُرفی که به فعالیتها و نظرگاههای توده مردم متعلق است اما غالباً متخصصان آن را نادیده میگیرند؛ فضای درک شده[27] کارتوگرافها، شهرسازها، و یا سوداگران زمین؛ اما انسان کامل[28] در فضای سوم اقامت میگزیند: فضای زیسته[29] تخیل و لحظاتْ که هنر و ادبیات آنها را زنده نگاه داشتهاند. این فضای سوم نیرویی دارد که میتواند تعادل میان فضای مشاهده شده عامه و فضای درک شده متخصصان متکبر و سرمایهداران حریص را دوباره شکل دهد.
تحلیل این سه بُعد از فضا که به صورت دیالکتیکی با هم ارتباط دارند باید این توانایی را داشته باشد که بر وحدت آنها در تفسیر «استفاده» از فضا تأکید کند. این امر برخلاف گرایش به کاهیدن جنبههای اجتماعی و فیزیکی فضا به قلمرو تصویر ذهنی است که از مفهوم مطلق فضا برخاسته است. در عین حال، این سه بُعد فضا بخشی از انتقاد دیرینه لوفور از گسیختگی قواعد و تحلیلهاست که به ناچار به بنبست فُرمالیسم، ساختارگرایی، و کارکردگرایی منتهی میشود. هرگاه یکی از آنها بدون وابستگی به دوتای دیگر مورد استفاده قرار گیرد، به طور کاهندهای به دام استراتژیهای همگنساز فرومیغلتد. بنابراین تحلیل استفاده از فضا باید بتواند میان این سه عنصر فضا تعادل ایجاد کند.
این قلمرو روایتهای پیچیدهای رازآلودشده و حتی رازگشایی شده از فضامندسازی زنده را که در پس انتقاد از نظامهای اجتماعی مسلط و دستهبندیهای تفکر اجتماعی پنهان شدهاند ارائه میکند که اغلب در واژگان زیباییشناسی به عنوان مقاومت نمادین بیان میشود. لوفور کار دادائیستها و سورئالیست و به ویژه رنه ماگریت را مثالهایی از هنر، ادبیات و تخیل در حوزه این نوع فضامندسازی میداند. همچنین گونهای تجربههای فضایی زیرزمینی و غیرمشروع وجود دارند که تغییر ساختار انقلابی فضا را پیشنهاد و به جلو هدایت میکنند. مانند زورآبادها، محله مهاجران غیرقانونی و زاغههای جهان سومی که روشهای جدید پراکسیس فضایی را نوید میدهند.
تقسیمبندیهای سهتایی لوفور ریشه مسیحی دارند و از مسیانیسم کاتولیک سرچشمه میگیرند. چیزی که به لوفور کمک کرد تا عنصر «سوم» را وارد دیالکتیک مارکس کند. «دیالکتیک سهگانه» هر گونه گرایش کاهنده به دوتاییهای روبنامحور را طرد میکند (دوتاییهایی مانند اقتصاد/فرهنگ، تولید/مصرف، عمل/تفکر) و اندیشیدن به این مقولات را دشوار میسازد.
این نظریه چندجانبهنگر در تضاد مستقیم با تقلیل مرسوم فضا به بخشی از تثلیث تولید- مصرف- مبادله است. لوفور میگوید فضا یا فضامندسازی عرصه چهارم و تعیینکننده روابط اجتماعی است که تولید و گسترش ثروت و ارزشافزوده در آن اتفاق افتاده است.
ایده فضامندسازی تاریخی، پایه ایده مارکس در گروندیسه و در واژگانی فضایی است. تاریخِ «شیوههای تولید فضا» با تصویری که مارکس از شیوههای تولید تاریخی در شهر تبیین میکند امتزاج مییابد. لوفور از این ایده فراتر میرود و میگوید انقلاب کمونیستی واقعی نه تنها روابط نیروی کار و ابزار تولید را تغییر میدهد، بلکه فضای جدیدی را نیز خلق میکند.
جداکردن امر تودهپسند از امر تخصصی نتیجه رابطه لوفور با جبهه مردمی (اغلب از طریق همسرش) و تجربه دهههای 1960 و 70 در برنامهریزی شهری بود که نبرد میان مدافعان اجتماعات محلهای در مواجهه با «پاکسازی زاغهها» را که گروهی از برنامهریزان و سوداگران زمین مطرح میکردند و معتقد بودند این فضاها باید به کسانی تعلق گیرد که توانایی پرداخت مالیات داشته باشند، برجسته میساخت. لوفور میگفت قوانین منطقهبندی و تقسیمهای فضایی سفت و سختٰ آلفاویل[30]های واقعی از ذهن و جسم ایجاد میکنند.
در تماس با آوانگاردهای سیاسی و هنری نظیر سورئالیستها و موقعیتگراها، اهمیت و برتری امر هنری در کارهای لوفور قوام یافت تا آنجا که وی زندگی روزمره را در حالت اعلیِ خود جلوهای از œuvre یا اثر هنری میداند. «فضای زیسته» که لوفور آن را از آوانگاردها قرض کرد، مفهومی برای دریافت پتانسیل حیاتبخشی و هدایتگری فضای درک شده است. این نظریه از تفکر مارکسیتی به محیطگرایی پل می زند – لوفور به ویژه بر شکلگیری حزب سبز آلمان تأثیر بهسزایی داشت.
لوفور بخشی از سال 1983 را در کالیفرنیا گذراند. در طول این سفر رابطه پایداری میان او و متفکران علوم اجتماعی معاصر پدید آمد و توانست این روشنفکران را به شدت تحت تأثیر عقاید خود قرار دهد. در این هنگام بود که جغرافیدانانی مانند ادوار سوجا و نیل اسمیت، جامعهشناسانی مانند مارک گوتنیر و تئوریسینهای فرهنگ نظیر فردریک جیمسون، او را دوباره کشف کردند.
چرا کار لوفور اهمیت دارد؟ لوفور از مناقشات فیلسوفانه پیش از خود درباره طبیعت فضا فراتر میرود، از جغرافیای انسانی، برنامهریزی شهری و معماری که انسانها و اشیا را تنها «درون» فضا فرض می کنند فراتر میرود و به نظریه منسجم توسعه سیستمهای متفاوت فضایی در دورههای تاریخی مختلف و یا «تاریخ فضامندسازی» میرسد. این فضامندسازی تنها ترتیب رخدادها نیست بلکه الگوهای فضایی عمل و عُرف اجتماعی همچنین مفاهیم تاریخی فضا هستند. دلیل اهمیت لوفور نه تنها نقش برجسته وی به عنوان «پدر دیالکتیک» که بیش از آن تاریخ گم شده اندیشههای او برای گذر از ایده انقلاب شخصی در زندگی روزمره است که افراد و گروه های زیادی را تحت تأثیر قرار داد و از این حیث میتوان گفت بخشی از تاریخ قرن بیستم را زیر نفوذ خود داشت – از دادائیستها تا دانشجویان مخالفخوان دهه 60، و تا پانکهای بریتانیایی و آنارشیستهای دهه 1980. او معمار چرخش فضایی است و برای نخستین بار مسائل فضایی را به طور جدی وارد تحلیلهای مارکسیستی کرد و با این کار نقش عمدهای در رفع توهم از تاریخگری مارکسیسم ارتدوکس داشت. او به انتزاعی شدن فضا در عصر سرمایهداری اشاره میکند و در عین حال از خلال شکافها و تناقضات همین فضاست که پتانسیلهای رهاییبخش و عناصر اتوپیایی را نوید میدهد.
این نوشتار کوتاه تنها مقدمهای در شناخت رخدادهای زندگی طولانی و مهمترین اندیشههای هانری لوفور بود. بدون شک تلاش برای نگاشتن تمام ابعاد زندگی او در این مجال کوتاه کاری بیهوده است و شناسایی زوایای پنهان و پتانسیلهای معطوف به عمل در تفکر وی کاری سترگ است و در خلال پژوهشهای مستمر و لازمه آن
کتابشناسی:
- 1925: حمله به و دفاع از مسیانیسم جدید
- 1934: (به همراه نوبرت گوترمن) گلچینی از کارل مارکس
- 1936: (به همراه نوبرت گوترمن) آگاهی رازگونه
- 1937: ناسیونالیسم در برابر ملت (با مقدمه پل نیزان)
- 1938: هیتلر در قدرت – پنج سال حکومت فاشیسم در آلمان
- 1938: (به همراه نوبرت گوترمن) گلچینی از هگل
- 1938: (به همراه نوبرت گوترمن) دستنوشتههای لنین درباره دیالکتیک آلمانی
- 1946: اگزیستانسیالیسم
- 1947: منطق رسمی، منطق دیالکتیکی
- 1947: دکارت
- 1950: آگاهی و نقد اجتماعی، تفکر فلسفی در فرانسه و امریکا
- 1958: مصائب جاری مارکسیسم
- 1958: (به همراه لوسین گلدمن، کلود روی، تریستان تزارا) رومانتیسیسم انقلابی
- 1961: نقد زندگی روزمره II بنیانهای جامعه شناسی زندگی روزمره
- 1963: روستای کامپَن – جامعهشناسی روستایی
- 1965: فلسفهٔ فلسفه (Metaphilosophy) با مقدمه جین وال
- 1965: بیانیه کمون
- 1968: حق شهر
- 1968: زندگی روزمره در دنیای مدرن
- 1968: ماتریالسم دیالکتیکی
- 1968: جامعهشناسی مارکس
- 1969: انفجار: از نانت تا اوج
- 1970: انقلاب شهری
- 1971: مانیفست دیفرانسیلیست
- 1971: فراتر از ساختارگرایی
- 1973: بقای سرمایهداری
- 1974: تولیدفضا
- 1974: (به همراه کولاکوفسکی) تکامل یا انقلاب
- 1975: هگل، مارکس، نیچه یا سلطنت سایهها
- 1975: زمان اشتباهات: گفتگو با کلود گلایمن
- 1978: (به همراه کاترین رگولیه) انقلاب آنچه بود، نیست
- 1978: تناقضات دولت مدرن، دیالکتیک سیاست
- 1980: حال و گذشته
- 1981: نقد زندگی روزمره III مدرنیته یا مدرنیسم
- 1981: مدرنیته یا مدرنیسم: برای متافلسفه روزمره
- 1985: (به همراه کاترین رگولیه) پروژه ریتمآنالیز
- 1986: (به همراه سرژ رانودی و پییر گیلبود) مسابقه بینالمللی بهبود ساختار نیوبلگراد
- 1988: به سوی سیاستهای فرهنگی چپ – به مناسبت صدسالگی درگذشت مارکس
برای نگارش این بیوگرافی از منابع زیر استفاده کردهام:
1- Merrifield, Andy (2006) Henri Lefebvre : A Critical Introduction Routledge New York and London
2- Shields, Rob (1999) LEFEBVRE, LOVE AND STRUGGLE Routledge New York and London
3- Butler C. (2003) Law and The Social Production of Space, Griffith university, Queensland
4- Wikipedia
5- مریفیلد، اندی، گای دوبور، شهر مارکس و کوکاکولا ترجمه امین قضایی، مایندموتور 1388
6- اسمیت، نیل، پیشگفتار انقلاب شهری، هانری لوفور، ترجمه عارف اقوامی مقدم (چاپ نشده)
9
[1] لوفور شناس
[2] Spatial turn
[3] ْState
[4] Navarrenx
[5] La Vallée de Campan (1963)
[6] Nannterre
[7] Left Bank
[8] mystification
[9] Norbert Guterman گوترمن یک یهودی بود که در سال 1933 فرانسه را به قصد نیویورک ترک کرد. همراه با لوفور و نویسندگان کمونیستی مانند پل نیزان و گئورگ پولیتزر در مجلههای فلسفی که عموماً عمر کوتاهی داشتند همکاری کرد. گوترمن و لوفر بیش از چهل سال –تا زمان مرگ گوترمن در 1984- با هم در ارتباط بودند. آن دو درسال 1935 روی کتابی کار میکردند که سعی میکرد نشان دهد چرا طبقه کارگز آلمان برخلاف منافع جمعیشان با هیتلر همراه شدند. افسوس که کتاب آنها در محافل رسمی کمونیستی تقبیح شد و مانند هگلینها و روزیونیستها طرد شدند.
[10] Everydayness, quotidienneté, Altäglichkeit
[11] banality
[12] mystification
[13] La Conscience mystifiée (1936)
[14] metro-bulot-dodo
[15] Codified
[16] Friedman
[17] Mandelbrot
[18] Tristan Tzara
[19] Kojève's 1920-1968 فیلسوف مارکسیست- هگلیست که نفوذی قابل توجهی در فلسفه قرن بیستم فرانسه داشت.
[20] Mardi gras سه روز قبل از چهارشنبه توبه کاتوليک ها که در استان لويزيانا کاروان شادى حرکت ميکند
[21] concrete abstraction
[22] City-ness
[23] De l'Etat
[24] spatialized
[25] Relative space
[26] 'perceived space' ('le perçu')
[27] 'conceived space' ('le conçu'
[28] l'homme totale
[29] 'lived space' ('le vecu')
[30] Alphaville یا «شهر آلفا» (۱۹۶۵) فیلمی از ژاک لوک گُدار، کارگردان فرانسوی است که در آن شهری از آینده به تصویر کشیده میشود. در فیلم آلفاویل ، گدار قالب یک تریلر علمی- تخیلی را بهکار گرفت تا تمثیلی اخلاقی درباره تأثیرهای بیگانهسازی تکنولوژی بهدست دهد. این فیلم از سرراستترین و منضبطترین کارهای گدار است. در این فیلم از پاریس معاصر بهرهبرداری بسیار زیبائی شده تا چهرهای از آینده را تصویر کند و بدینسان به ما گوشزد میشود که جهان آلفاویل عملاً وجود دارد.
ترجمه از: آندِرزه زیِلِنیک
Zieleniec, Andrzej, Space and Social Theory,
نقش مهمی که دیوید هاروی در تحلیل فضا ایفا کرده، اکنون به سومین دهه خود رسیده است. کمتر کسی است که در نقش او در تبیین جغرافیای انتقادی شک کند. نظریهای که در آن به فضا به عنوان عنصر اساسی بقا و شکوفایی سرمایهداری اولویت میدهد. هدف هاروی ایجاد نظریهی «ماتریالیسم تاریخی-جغرافیایی» است که در آن پارادایم «انباشت سرمایه»ی مارکس به نحوی بسط یابد که «تولید فضا» در تولید و بازتولید زندگی اجتماعی را نیز در برگیرد.
به قول ساندرز، هاروی روی «تنشهای بازگردانده میان مسائل [جغرافیایی] فضا و مسائل [جامعه شناختی] فرآیند اجتماعی که درون آن رخ میدهد» تمرکز کرده است. (ساندرز،۱۹۸۱:۲۲۰) هاروی نقش مهمی در بسط تحلیل میان رشتهای فضا و کاربرد آن در پژوهش در زندگی مدرن نیز دارد. او مینویسد، صورتبندی اصلی مارکس نیاز به تغییر دارد تا مسائل فضایی، همچنین تحلیل زمانی توسعه، استمرار و گسترش سرمایه داری مدرن را نیز در برگیرد:
لازم است ماتریالسم تاریخی به ماتریالیسم تاریخی- جغرافیایی ارتقا یابد جغرافیای تاریخی سرمایهداری باید موضوع نظریهپردازی قرار گیرد. (Harvey، 1985:xii)
هاروی، مانند لوفور، دغدغه ایجاد نظریهای دارد که تولید فضا را به گونهای توضیح دهد که نقش فضا، انباشت و گردش سرمایه و همچنین بازتولید نیروی کار، به رسمیت شناخته شود. طبق این نظریه، انباشت سرمایه در زمینهای تاریخی و جغرافیایی به وقوع میپیوندد و فرمهای خاص فضایی را به وجود میآورد.
بنابراین هسته تحلیل هاروی احتساب فضا (و زمان) در فرآیندهای مادی و روابط اجتماعی است که در نظر گرفتن آنها در طرح پرسش از شهری شدن ضروری است. پرسش از شهریشدن و «فرآیند شهری» مضمونی است که در همهی نوشتههای هاروی تکرار شده است:
پرسش «فضا چیست» جای خود را به پرسش «چگونه فعالیتهای مختلف بشری مفاهیمی متمایز از فضا را خلق کرده و مورد استفاده قرار میدهند؟» داد. ... برای درک شهرسازی، فرآیند اجتماعی و مضمون فرم فضایی لازم است بفهمیم چگونه فعالیت بشری، به ایجاد مفاهیم ویژه نیاز پیدا میکند و چگونه تجربه روزمره زندگیٍ اجتماعی به سهولت و کمال اسرار به ظاهر فلسفی و عمیق درباره ماهیت فضا و رابطه میان فرآیند اجتماعی و فرمهای فضایی را حل میکند. (Harvey, 1973:14)
هاروی، هم فضا و هم زمان را به عنوان مقولات اساسی هستی بشری در نظر میگیرد. این دو نمیتوانند از فرآیندهای مادی جدا باشند. در نتیجه برای درک فضا (و زمان) ابتدا باید فرآیندهای مادی و فعالیتهایی که پایه بازتولید اجتماعی را شکل میدهند، بازشناخت. هر شیوه تولیدْ مفاهیم خاص زمانی و فضایی خود را تولید میکند. هاروی از اتفاق نظر ظاهری که اکنون برسر شکل گیری اجتماعیِ فضا و زمان وجود دارد دفاع می کند. هاروی نیز بر اهمیت چشمانداز ماتریالیستی برای تحلیل نقش فضا و زمان در زندگی اجتماعی تاکید میکند. او مینویسد:
جوامع مختلف به طور کیفی استنباطهای مختلفی از معنی زمان و مکان دارند. [بنابراین] ... هر صورتبندی اجتماعی، معانی عینی خود را از زمان و مکان میسازد. به نحوی که پاسخگوی نیازهای آن جامعه در جهت بازتولید مادی اجتماعی باشد و کنشهای مادی آن را مطابق مفاهیم فوق، سازماندهی نماید. (Harvey, 1997:256-8)
بنابراین، هاروی فضا را چیزی میداند که در دورههای مختلف و در میان جوامع متفاوت تولید شده، شکل گرفته، قالببندی شده و به کار گرفته شده است. فرمی که فضا به خود میگیرد، نه تنها شیوه تولید را معرفی میکند که آرمانهای فرهنگی یک جامعه معین را نیز نشان میدهد. بنابراین هاروی فضای جغرافیایی را از جامعه جدا نمیداند و معتقد است فضا را باید به مثابه محصول روابط اجتماعی و کنشهای تاریخی دید که در فرمها و ساختارهای فضایی حک و درونی شدهاند. ماتریالیسم تاریخی-جغرافیایی، که بارها در کار هاروی مورد تاکید و ارجاع قرار گرفته است، نقش فضا را در سرمایهداری صنعتی تحلیل میکند. به ویژه در تحقیق وی روی:
شیوهای که بازار با استفاده از آن اطلاعات و روابط اجتماعی (و باید اضافه کرد جغرافیایی) را پنهان میکند. ناچاریم به حجاب بتوارگی که با سیستم تولید کالا و مبادله ما را احاطه کرده است نفوذ کنیم و آنچه در قفای آن است، کشف کنیم . (Harvey, 1997: 262–3)
رویکرد هاروی اساسا تحلیل مارکسیستی نقش فضا در فرآیندهای انباشت و گردش سرمایهداری، تولید محیط مصنوع، مبارزه طبقاتی -و هر آنچه که در مفاهیم و ارزشها متجلی میشود- است. وی همچنین به آرایش فضایی، سازماندهی و شکلدهی به چشمانداز شهری نیز توجه دارد. بحث هاروی در مجموع در نظر گرفتن بعد فضایی تحلیل سرمایهداری مارکس به عنوان نوعی شیوه تولید است که در آن محیط مصنوع شهر تجلی نیازهای سرمایه، هم برای تولید و هم بازتولید نیروی کار، است.به زعم اسمیت ، جهتگیری نظری هاروی از نظریه مارکس ریشه میگیرد و:
ساختار ویژه اقتصادی، سیاسی و اجتماعی جامعه در یک دوره معین، نه به عنوان برآمد نیروهای به ظاهر جهانشمول (مثلا طبیعت بشری) بلکه به عنوان برآمد فرآیندهای -به طور تاریخی- خاص و مشروط، توضیح میدهد. نه تنها رقابت و بازار، رشد اقتصادی و انگیزه کسب سود ، به طور تاریخی مشروط هستند، بلکه فرمهایی هم که خود در طول تاریخ سرمایهداری تغییر یافته و توسعه مییابند نیز مشروط هستند. قابلیت بیشتر نظریه مارکس دیدگاه رابطهای[1] آن است که جامعه سرمایهداری را بیش از تودهای از قطعات گسسته، به مثابه یک کل به همپیوسته (اگر همواره نامتناقض نباشد) تلقی میکند . (Smith, 1984: x)
آنچه هاروی در جستجوی آن است، فضایی کردن نظریه مارکس است. او این کار را با برجسته کردن تولید فضا و به ویژه تولید محیط مصنوع شهر به عنوان شرط لازم تولید فرآیند انباشت، گردش و مصرف سرمایه است. بنابراین طرح هاروی بسط «پارادایم تولید» مارکس است به نحوی که تولید فضا را به عنوان عنصر ضروری تولید و بازتولید زندگی اجتماعی در برگیرد. همانطور که هاروی خود مینویسد:
سرمایه یک چیز نیست، بلکه یک فرآیند است. سرمایه فرآیند بازتولید زندگی اجتماعی از طریق تولید کالا است، که همه ما در دنیای پیشرفته سرمایهداری به شدت در آن دخیل هستیم. قوانین درونی عمل آن چیزهایی است که حالت پویا و چرخشی سازمان فضایی را تضمین میکند و تحول دائمی و بیوقفه جامعه را که این قوانین در آن حک شده است، تضمین میکند. این فرایند، بتواره میکند و نقاب میزند، از طریق تخریب خلاق رشد میکند، نیازها و خواستههای جدید میافریند، از ظرفیت کار و میل بشری سوءاستفاده میکند، فضاها را متحول میکند، و گامهای زندگی را سرعت میبخشد. این فرآیند مسئله اضافه انباشت را ایجاد میکند و در عین حال، راهحلهای ممکن آن را محدود میسازد. . (Harvey, 1990: 343)
در واقع، هاروی سعی دارد نوعی اقتصاد سیاسی فضا تحت نظام سرمایهداری را تببین کند که حاوی بینشی برای تحلیل تولید، مکانیابی و توزیع فضاهای ویژه در عصری خاص (سرمایهداری صنعتی) و چرایی تسلط فرم خاصی از سازمان و ادارهی فضا (شهری شدن) در این عصر است. این بینش ابزار تجزیه و تحلیل محیط شهری به عنوان منظر اجتماعی است که در آن فضاهای بازتولید ضرورتا از طریق مبارزه و ستیز طبقاتی شکل میگیرند و قالببندی میشوند. این امر به لحاظ سیاسی دارای اهمیت و معناست، زیرا همانطور که هاروی مینویسد: «ایدههایی که در مورد محیط زیست، جمعیت و منابع طبیعی مطرح میشود، خنثی و بیطرف نیستند. این ایده ها در واقع سیاسی هستند و حاوی تاثیرات سیاسی هستند. (Harvey, 1977: 237). از این رو دغدغه هاروی غور در تولید و استفاده از منظر فیزیکی و اجتماعی شهر است که از طریق فرایند انباشت سرمایه صورت پذیرفته و شکل میگیرد .
بخش اعظم کار هاروی، روشنکننده و مکمل نظریه لوفور درباره تولید فضا است. به ویژه عنصر اصلی تولید فضا، یعنی «کنش فضایی». تفاوت نگاه این دو این است که لوفور شهرسازی را ابزار بقای سرمایهدای –به واسطه تولید فرمهای جدید فضایی و تسلط هرچه بیشتر بر آن- میداند؛ در حالیکه هاروی معتقد است خلق فضا به اولویتهای سرمایهگذاری و نیازهای سرمایه صنعتی وابسته است. به زعم هاروی، تولید فرمهای خاص فضایی و آرایش فضایی سرمایهداری شهری-صنعتی، پایه درک سازمان و ساختار روابط ضروری جامعه مدرن سرمایهداری، است. بنابراین بحث هاروی این است که انباشت سرمایه، به فرمهای فضایی شهری نیاز دارد که استخراج موثرتر ارزش اضافه را با ایجاد فرمهای فضایی شهر (شهر به مثابه مرکز تولید، مکان مصرف و تسهیلکننده گردش سرمایه و بازتولید نیروی کار) تسهیل میکند. این خلاصه عقاید هاروی و کوشش وی برای بسط اقتصاد سیاسی فضا است که با استفاده از آن تحلیل مارکس از سرمایهداری را فضایی کرده و بهبود میبخشد. همچنین پاسخی است برای این مسئله که چگونه امر شهری به گرهگاه فضایی روابط، فرآیند و ساختار اجتماعی ضروری برای سرمایهداری تبدیل شده است. بنابراین هاروی سعی میکند فرآیندهای پایهای متضمن فرم فضایی و سامان سرمایه داری شهریِ صنعتیِ مدرن را بشناسد. او میگوید:
هر نظریه عمومی درباره شهر باید به نوعی فرآیندهای اجتماعی در شهر را به فرم فضایی که شهر به خود میگیرد، پیوند زند ... باید رفتار اجتماعی را به شیوه ای که شهر یک جغرافیای خاص و یک فرم فضایی خاص به خود میگیرد، ربط دهیم . باید به این درک برسیم که هر فرم فضایی خاص، نهادهای خود را میآفریند و در برخی موارد وضعیت آتی توسعه فرآیند اجتماعی را تعیین میکند. (Harvey, 1973: 23, 27)
فضای سرمایهداری صنعتی
قطعا، برای هاروی، همچون مارکس، نیازهای سرمایه صنعتی (کمینه کردن هزینههای گردش سرمایه، و بیشینه کردن دسترسی به نیروی کار، بازار و مواد خام و...) تراکم و «عقلانیت» در تعیین مکان تولید و تمام فعالیتهای مرتبط با آن را در مراکز شهری بزرگ افزایش داده است. او مینویسد:
تمرکز همزمان سرمایه و نیروی کار در مناطق متروپلیتن -با پیچیدگیهای باورنکردنی آنها- به شدت رخ میدهد، جایی که سیستمهای ارتباطی و حمل و نقلی در شبکههای دوربرد به سراسر جهان کشیده شدهاند و علاوه بر مواد، ایدهها و اطلاعات و حتی نیروی کار را نیز با سهولت نسبی جابهجا میکنند. کارخانهها و مزارع، مدارس، کلیساها، مراکز خرید و پارکها، جادهها و خط آهن همگی بستر چشماندازی هستند که در آنها اوامر سرمایهداری به گونهای پاک ناشدنی و بازگشتناپذیر، حک شده است. (Harvey, 1982: 373)
سرمایهداریِ صنعتی با تولید فضا و ساختارهای فضایی لازم برای خلق ارزش اضافه -که همزمان موجب تمرکز محیط مصتوع نیز میشود، به شهرسازی تسلط پیدا کرده است. برداشت هاروی از «فرآیند شهری» و اهمیت آن برای سرمایهداری با برداشت لوفور متفاوت است. با وجود اینکه هر دو تولید فضا را برای بقا و استمرار سرمایهداری ضروری میدانند، هاروی امر شهری را بر نیازهای سرمایه صنعتی مقدم نمیداند:
شهرسازی ممکن است فرم یا الگوی خاصی از فرآیند اجتماعی در نظر گرفته شود. این فرایند در یک محیط به لحاظ فضایی ساختارمند که به دست بشر خلق شده است، خود را نشان میدهد. بنابراین میتوان شهر را محیطی مصنوع و قابل لمس (محیطی که یک تولید اجتماعی است) تلقی کرد. (Harvey, 1973: 196)
هاروی در تحلیلِ تولید فضا، بر منطق سرمایهگذاری سرمایه صنعتی به عنوان تابع علی شهری شدن تاکید میکند که «ابعاد حیاتی و مهم جامعه صنعتی و ساختارهایی [است] که استمرار تسلط آن بر شهرسازی را میسر میکند (Harvey, 1973: 311)» هاروی با فضایی کردن ایده مارکس به این پرسش پاسخ میدهد که چگونه نیازها و گردش انباشت سرمایه در سرمایهگذاری و ایجاد زیرساختهای فیزیکی و اجتماعی شهر و مناطقی که به طور مستقیم به وسایل تولید مرتبط هستند، اثری منطقی دارد. طرح این پرسش به خلق مفهوم «اقتصاد فضا» منجر میشود.
شهرسازی مستلزم تمرکز جغرافیایی تولید مازادی است که به طور اجتماعی معین شده است. این به معنای، تمرکز جغرافیایی کالاها و خدمات مازاد، تحرک افراد، و گردش سرمایهگذاری پول و اعتبار در اقتصاد پولی است. بنابراین ایجاد اقتصاد فضا منوط به انواع شیوههای جایگزینی، انقطاع، از رده خارج شدن ، تغییر مکان و راههای رشد است. آوازه و اهمیت هر شهر منفرد به میزان زیادی به مکان قرارگیری آن و با توجه به گردش جغرافیایی مازاد بستگی دارد. به همین ترتیب، صفات کیفی شهرسازی تحت تاثیر صعود و سقوط کل میزان مازاد و درجهای که در فرم قابل تمرکز مازاد ایجاد شده است قرار دارد. (Harvey, 1973: 246)
از این رو، «گردش و سرمایهگذاری مازاد» از دیدگاه هاروی برای تحلیل ِتوسعهی اقتصاد فضا، عنصری بنیادین است. به هر طریق برای واکاوی تحلیل هاروی از شهر به عنوان فضای سرمایهداری، لازم است بداینم او از نظریه انباشت مارکس چگونه استفاده کرده است.
انباشت و چرخه سرمایه
همانند مارکس و لوفور، هاروی نیز سرمایهداری را وابسته به تراکم و گردش مازاد [2]میداند. شهر محصول چنین فرآیندهایی است که طی آنها شکل فضایی خود را به دست میآورد ؛ شهر همچنین محصول نظمی است که اولویتهای نقشی را که امر شهری باید در فرآیند انباشت و گردش ارزش مازاد ایفا کند، تعیین میکند. محیط مصنوع شهر و الگوی فضایی آن که تحت نظام سرمایهداری شکل گرفته است محصول نیازهای سرمایهداری برای انباشت و رویارویی آن با نیروی کار است. هاروی تاکید میکند برداشت او از فرآیند شهری بر پایه تحلیل نظریه انباشت مارکس صورتبندی شده است:
تفسیر من از فرآیند شهری در چارچوب سرمایهداری، بر دو مضمون انباشت و ستیز طبقاتی بنا نهاده شده است. این دو مضمون از هم جداناشدنی و دو روی یک سکه هستند، آنها پنجرههای متفاوتی برای دیدن کلیتِ فعالیت سرمایهداری هستند. خصلت طبقاتی جامعه سرمایهداری به معنی سلطه سرمایه بر کار است. به هر طریق، ایده اساسی مارکسیسم این است که «سود» از سلطه سرمایه بر کار به دست میآید و سرمایهداران به عنوان یک طبقه، اگر بخواهند خود را بازتولید کنند، باید بیوقفه زمینههای کسب سود را گستردهتر سازند. بنابراین به مفهومی از جامعه میرسیم که بر اساس این اصل بنا شده است: «انباشت برای انباشت، تولید برای تولید» (Harvey,
1978: 101, 102
امکانات مختلف اجتماعی، اقتصادی، تکنولوژیکی، و نهادی به صورت بالقوه ترکیبهای متفاوتی ایجاد کرده و از این رهگذر نقشهای متفاوتی برای شهر به عنوان «گره» در اقتصاد فضا تعریف میکند. هاروی ارتباط میان تولید محیط مصنوع و فرآیند انباشت سرمایه را اینگونه توضیح می دهد:
شهر صنعتی محور جدید انباشت بود. تولید ارزش اضافی از طریق استثمار مستقیم زندگی نیروی تولیدی، خصلت بارز آن بود که در عمل به تمرکز جغرافیایی نیروی کار و نیروهای مولد (که در سیستم کارخانه تجسم یافته بود) منجر شد و دسترسی آزاد به بازار جهانی را تامین کرد، که به نوبه خود، به معنای تقویت و تحکیم پول و اعتبار ، و به طور خلاصه، اشاعهی سفت و سخت تمام خصیصههای سازمان جغرافیایی و زمانی گردش سرمایهداری بود، که در ابتدا توصیف کردم. به واسطه چشمانداز شهری، الگوی جغرافیایی بازار نیروی کار و کالا، تقسیمبندی فضایی و اجتماعی تولید و مصرف و تمایز میان آمیزههای اجتماعی-تکنیکی در فرآیند کار، مجال بروز بیشتری یافت. رقابت درون سرمایهداری و ستیز طبقاتی، تمام نیروهای محرکه اجتماعی شهری شدن را به تولید عقلانی منظر فیزیکی و اجتماعی مناسب برای انباشت سرمایه، سوق داد. جستجو برای یافتن سودآورترین کسب و کاری که در شهر موجود بود و ایجاد مکان های به لحاظ اقتصادی با صرفهتر، همراه با سازگار کردن شرایط اجتماعی و تکنیکی تولید با این هدف، به مشهودترین نیروی محرکهی فرآیند شهری تبدیل شد.1985:197) (Harvey,.
هاروی، به پیروی از مارکس معتقد است رقابت غیر قابل تنظیم میان سرمایهداران، بحران اضافهانباشت در «مدار اولیه» سرمایه –در بخش صنعتی- و کاهش تحقق ارزش اضافه، را در پی دارد. وی میگوید «سرمایه بیش از حد[3] در وابستگی متراکم با فرصتهایی حاصل آمده که این سرمایه را بهکارگیر میگیرند.» (Harvey, 1981: 94). یکی از راه هایی که بحرانهای دورهای ناشی از اضافهانباشت بتواند به طور موقت واسطه بهبود و دستیابی به شرایط مقرون به صرفهتر برای تولید اضافه ارزش باشد، به جریان انداختن سرمایه در مدارهای دوم و سوم است. هاروی معتقد است سرمایهگذاری در مدارهای دوم و سوم سرمایه ، برای سرمایه و سرمایهداران به عنوان یک طبقه، باصرفه شده است. سرمایهگذاری در این مدارها شامل سرمایهگذاری در محدودههایی است که پتانسیل ایجاد شرایطی را دارند که به انباشت و سود متعاقب آن کمک کند، همچنین این طبقه را به عنوان طبقه مسلط در جامعه بازتولید کند. از این رو لازم است بدانیم چگونه هاروی «مدارهای سرمایه» را به مثابه ابزار مداقه در زیرساختهای اجتماعی و فیزیکی (که محیط مصنوع و منظر شهری را تحت تاثیر نظام سرمایهداری، ایجاد می کنند) تعریف میکند و به کار میگیرد.
هاروی میگوید، مدار اولیه سرمایه، تمام آن وسایلی است که سرمایهدار توسط آنها در پی تسخیر و استخراج ارزش اضافه است -که شامل افزایش روزهای کاری، و یا بازسازماندهی فرآیند کار به نحوی است که بهره وری نیروی کار افزایش یابد-. همچنین سازماندهی تقسیم کار و سرمایهگذاری در بخش سرمایه ثابت مانند ماشینآلات نیز در مدار اولیه سرمایه جای میگیرد. مدار ثانویه سرمایه، از تمایز میان «محیط مصنوع لازم برای تولید» برای آن دسته کالاهایی که «چارچوب فیزیکی تولید» و «چارچوب فیزیکی مصرف» هستند، شناخته میشوند. محیط مصنوع برای سرمایه ثابت (کارخانهها، دفاتر و غیره) و وجوه مصرفی (مانند مسکن) اهمیت دارد. هر دوی اینها، در محیط مصنوع، چارچوب فیزیکی را نمایش میدهند که در آن تولید یا مصرف (یا هر دوی آنها مثلا در تسهیلات حملو نقلی) به واسطه سرمایهگذاری جغرافیایی در زیرساختهای لازم، ایجاد شده است، در نتیجه، سرمایهگذاری روی زیرساختهای شهر، خصیصه مشخصه مدار ثانویه است.
هاروی تاکید میکند:
سرمایه ثابت در محیط مصنوع، قابل جابهجایی در فضا نیست، به این معنا که ارزش گنجانده شده در آن را نمیتوان بدون تخریب جابهجا کرد. بنابراین سرمایهگذاری در محیط مصنوع مستلزم ایجاد چشمانداز کاملا فیزیکی برای تولید، گردش، مبادله و مصرف است. جریانهای سرمایه به سوی داراییهای ثابت و وجوه مصرفی را مدار ثانویه سرمایه میخوانیم. (Harvey, 1978: 106. Italics in original)
مدار سوم سرمایه در تعریف هاروی:
در وهله اول، سرمایهگذاری در علم و تکنولوژی است (با هدف بهرهبرداری از علم برای تولید و بدان وسیله ایفای نقش در فرایندی که نیروهای تولیدی را به طور پیوسته به هم متصل میسازد) در وهله بعد، طیف وسیعی از هزینههای اجتماعی که در درجه اول به فرایند بازتولید نیروی کار مرتبط است، و در وهله سوم، میان سرمایهگذاری مستقیم برای بهبود کیفیت نیروی کار از نقطه نظر سرمایه (مثلا در آموزش و سلامت که با استفاده از آن ظرفیت کارگران در تعهد به فرآیند کار ارتقا مییابد) و سرمایه گذاری در به خدمت گرفتن، همگونسازی و سرکوب کارگران با استفاده از اعمال قدرت ایدئولوژیک، نظامی و ابزارهایی از این دست، تقسیم میشود. Harvey,1987:108))
هاروی معتقد است جریان سرمایه از یک مدار به مدار دیگر، به بحران انباشت در بخش اولیه به سبب رقابت تنظیم نشده میان سرمایهداران، مشروط است. «سرمایهداران به عنوان یک طبقه» به امید یافتن شرایط مطلوبتر انباشت، به سرمایهگذاری در مدار دوم و سوم روی میآورند. هاروی سپس میگوید، این نیازها و امیال سرمایه صنعتی است که محیط مصنوع شهرها را به مثابه وسیلهای برای دستیابی به انباشت کاراتر و موثرتر، تولید میکند. اما این فرآیند بدون تناقض و دشواری نیست. او میگوید:
سرمایه، خود را به صورت چشمانداز فیزکی (مخلوق تصویر خاص خود و مخلوق ارزش استفاده برای افزایش انباشت تصاعدی سرمایه) نمایش میدهد. چشمانداز جغرافیایی که بهدست میآید، دستاورد شکوهمند توسعه سرمایهداری در گذشته است. اما همزمان بیانگر تفوق کار مرده بر کار زنده است و به معنای دقیق کلمه فرآیند انباشت را به واسطه مجموعهای از محدودیتهای مشخص فیزیکی محدود و متوقف میکند. این توقف به آرامی از بین میرود؛ مگر اینکه کاهش ارزش قابل توجهی در ارزش مبادله محبوس در ایجاد این گونه داراییهای فیزیکی به وجود آید. از این رو توسعه سرمایه داری، ناچار است، روی لبه چاقو میان حفظ ارزش مبادله سرمایهگذاریهای گذشته در محیط مصنوع و نابود کردن ارزش این سرمایهگذاریها برای گشودن درهای نوین انباشت، چانه زنی کند. در نظام سرمایهداری، نزاع همیشگی وجود دارد که در آن سرمایه، چشمانداز فیزیکی در خور شرایط خود در زمانی خاص میسازد، تنها برای اینکه آن را در دورههای بحران، در نقطه زمانی دیگر، تخریب کند. (Harvey, 1974:124)
این گونه بحرانهای انباشت، به خلق یک محیط مصنوع که پتانسیل لازم برای انباشت آتی را فراهم میکند، منجر میشوند. شاید چشمانداز فیزیکی که بحران قبلی ایجاد میکند، انباشت آتی را متوقف کند یا به تاخیر اندازد.
آنچه در فوق آمد، خلاصه صورتبندی و توضیح هاروی از توسعه مجدد، طراحی مجدد و نوزایش چشمانداز شهری است. هاروی صریحا نظریه مارکسیستی انباشت را برای درک خصائص چشمانداز شهری، بهکار میگیرد:
برداشت ویژه از فرآیند شهری تحت تاثیر سرمایهداری، که قصد دارم آن را ارائه کنم، مستلزم این است که فرآیند شهری را در رابطه با نظریه انباشت، ببینیم. فرآیند شهری شاید مستلزم چیزهای دیگر هم باشد ولی بیش از همه به خلق زیرساختهای مادی و فیزیکی برای تولید، گردش، مبادله و مصرف، دلالت دارد. ... بازتولید نیروی کار جزء لاینفک این فرآیند است و انواع خاصی هزینه و ایجاد وجوه مصرفی میطلبد. جریانهایی که در اینجا به طور کلی ترسیم کردیم، تا آنجا که حرکت سرمایه را به محیط ساخته شده (هم برای تولید و هم برای مصرف) مجسم میکند و هزینههای اجتماعی بازتولید نیروی کار را نشان میدهد، ما را آماده کرده و حالا برای درک فرآیند شهری سرمایهداری، به پیوندهای ساختاری نیاز داریم. (Harvay, 1987:113-114)
محیط مصنوع و امر شهری
هاروی، روش تحلیلی مارکسیستی درباره امر شهری را در این جمله خلاصه کرده است: «شهرسازی با مقوله تجمع ارزش اضافه [تخصیص داده شده] در گونههای مختلف شهر (چه شهرهای محصور در دیوارهای قدیمی و چه متروپولیسهای گسترده امروزه) درگیر است» (Harvay, 1973:237) هاروی شهر را به مثابه «سیستم شهری» تعریف میکند که «حاوی توزیع جغرافیایی منابع عظیم اقتصادی، اجتماعی، روانشناختی و معانی نمادین است که شهر را به وجود آوردهاند» (Harvay, 1973:237) بنابراین سرمایهداری به واسطه شهری شدن، چشمانداز فیزیکی و فضایی تولید میکند که زیرینای فیزیکی و مادی برای تولید، گردش، مبادله و مصرف است. همزمان، در مواجهه با نیازهای سرمایه، روابط اجتماعی هر چه بیشتر شهری میشود. هاروی مینویسد:
شهری شدن سرمایه در وهله اول به این موضوع میپردازد که چگونه نیروی انسانی-که تحت کنترل سرمایه کار میکند- «طبیعت دوم»[4] محیط مصنوع را با انواع خاص پیکربندیهای فضایی خلق میکند ... [این] روند به شی شدن چشماندازی میانجامد، که در نقطه اشتراک میان نیروهای مولد سرمایه ثابت[5] و روابط اجتماعی، بازتولید هر چه بیشتر «سرمایه شهری شده» را میطلبد. (Harvay, 1985:xv-xvi)
جامعه سرمایهداری نیز برای تولید و بازتولید سرمایه و روابط اجتماعی آن، باید چشمانداز فیزیکی، به ویژه «محیط مصنوع» بیافریند. این امر برای تداوم توسعه سرمایهداری و استخراج بیشتر ارزش اضافه لازم است. تولید محیط مصنوع کلیدواژه و مضمون تکرار شونده در تحلیل فرآیند شهری است که هاروی ارائه کرده و در بسیاری از کارهای وی مورد تاکید قرار گرفته است. نزد هاروی «محیط مصنوع» محصول نیاز سرمایهداری به خلق شرایط و محیط موثر برای انباشت است. وی یادآور میشود:
شهری شدن سرمایه در وهله اول به این موضوع میپردازد که چگونه نیروی انسانی-که تحت کنترل سرمایه کار میکند- «طبیعت دوم» محیط مصنوع را با انواع خاص پیکربندیهای فضایی خلق میکند. من نخست به این میپردازم که چگونه سرمایهداری چشمانداز فیزیکی (راهها، خانهها، کارخانهها، مدارس، فروشگاهها و ...) را ایجاد میکند و چه تناقضاتی از فرآیند تولید فضا به وجود میآید ... مطالعه شهری شدن، در واقع مطالعه فرآیندی است که به واسطه آن تولید چشمانداز فیزیکی و اجتماعی و تولید آگاهی پیش میرود. چنین مطالعهای درباره نهاد قانونی سیاسی یا یک محصول فیزیکی نیست. بلکه به فرآیند گردش سرمایه، جریانهای متغیر نیروی کار، کالا و پول، سازماندهی فضایی تولید و دگرگونی روابط فضایی، جنبشهای اطلاعات و نزاع جغرافیایی میان همبستگی طبقه زمیندار[6] و نظایر اینها، مرتبط است. (Harvay, 1985:xv-xvi)
هاروی با استفاده از روشها و ابزارهایی که با استفاده از آنها روند خلق محیط مصنوع شهر بهدست میآید، به دنبال پژوهش و تحلیل «اقتصاد فضا» است. در این پژوهش لازم است بدانیم بازار چگونه برای گسترش خود در زمین، سلطه بر فضا را مطالبه میکند.
تسلط بر فضا و داد و ستد در زمین
هاروي نه تنها خصايص و عناصر مستقيما وابسته به توليد، بلكه كليت محيط مصنوع را براي موفقيت انباشت سرمايه ضروري میداند. بنابراين، از ديد وی، محيط مصنوع شهر، چارچوب فيزيكي است كه توليد و مصرف (و يا در مواردي چون تسهيلات حمل و نقلي هر دوي آنها) در آن اتفاق ميافتد. اين نكته در درك حالت فضايي سرمايهداري کمک میکند، همچنین درک این نکته را سهل میسازد که چگونه يك فرم مشخص فضايي، به مثابه دستاورد ظهور سرمايهداري صنعتي و تقاضاي انباشت –كه چشمانداز شهر را ساختار ميبخشد- عينيت مييابد. اين ساختارها، ثابت و نامتحرك هستند و شايد سرانجام به مانعي در راه بسط بيشتر پروسه انباشت سرمايه تبديل شوند.
ارزش مبادله و ارزش مصرف در رابطه با زمين، در شرايط محيطي فضا، معاني مخصوص به خود ميگيرند. نهادها و افراد مسلط، به طور سلسله مراتبي و نمادين، از فضا بهره ميگيرند و «فضاي خلق شده» را متناسب با وضعيت، پرستيژ و روابط اجتماعي، سازمان داده و كنترل ميكنند. هاروي صراحتا بر اين نكته تاكيد ميكند كه نبايد شهر تنها به عنوان سيستم فضايي ساخته دست بشر كه معطوف به افزايش انباشت سرمايه است، ديده شود. هرچند شايد محرز باشد كه عملكرد شهر و محيط مصنوع، محصول مستقيم اين فرآيند است، با این حال اثرات و پيآمدهاي ديگري نيز به عنوان محيط اجتماعي كه در آن زندگي خود را محقق ميسازيم و براي ذره ذره گرد آوردن معنا از آن تلاش ميكنيم، دارد. هاروي در اين باره مينويسد:
به نظر من بهتر است شهر را سيستم عظيمي از منابع ببينيم تا چيزي كه ساخته دست بشر است. همچنين شهر سيستمي است كه منابع را بر اساس مساحت[7] متمركز ميكند. به اين معنا كه اغلب منابعي كه به واسطه سيستم شهري از آنها بهره میگیریم، همه جا موجود نيستند و فراهم بودن آنها به دسترسپذيري و نزديكي آنها بستگي دارد. از اين رو سيستم شهر، توزيع جغرافيايي منابع عظيم اقتصادي، اجتماعي، روانشناختي و معناي نمادين است. نشانهها، نمادها و سيگنالهايي كه محيط شهري ما را احاطه كردهاند، تاثيراتي فوقالعاده (به ويژه روي گروههاي جوان) دارند. با رجوع به محيط جغرافيايي كه بخش بزرگي از آن ساخته دست بشر است، احساساتمان را شكل ميدهيم، دريافتمان از خواستهها و نيازها را استخراج و آرزوهايمان را مكاني ميكنيم. ... به نظر نميرسد نه فعاليت خلق فضا و نه محصول نهايي فضاي خلق شده، تحت كنترل فردي يا جمعي ما باشد. بلكه نيرویی خارج از ما، آن را شكل ميدهند. (Harvey, 1973, 68-9, 310)
ساختار سلسله مراتبي قدرت، مزيتها و موقعيتها، به واسطه فرمهاي سازمان فضايي و نمادها و معاني همراه آن، منتقل ميشود:
بازار زمين فضاها را بر اساس قیمت زمین (و نه توانایی پرداخت که به وضوح تبعیض آمیز[8] است) به عملکردهای مختلف تخصیص میدهد، بنابراین تقسیم بندی فضاها توسط بازار زمین به هیچ وجه آنقدر تبعیض آمیز نیست که طبقه خاص و جدایی گزینی اجتماعی در فضای اجتماعی حک کند. در واکنش، هر قشر اجتماعی قدرت های سلطه ای را برای حکم راندن بر فضا (مانند پول، نفوذ سیاسی و حتی خشونت) به کار می گیرد تا خود را مسدود سازد (یا دسترسی عناصر نامطلوب دیگر را به فضا مسدود کند). فرایند بازتولید تمایزات اجتماعی در قطعات فضا متعصبانه پاسداری میشود. (Harvey,1985:14)
«تقسيم فضا[9]» تحت نظام سرمايهداري، توسعهی اقتصاد فضا را ضروري ميسازد. همچنين اقتصاد فضا به معني بازار زمين (كه هاروي از آن به عنوان جزئي ضروري براي درك شيوهاي ياد ميكند كه سرمايهداري از طريق آن بقا يافته و پيشرفت ميكند) به واسطه تقسيم فضا و فرمهاي فضايي خاص، تمايز طبقاتي را عميقتر و وسيعتر ميكند. سرمايهداري از ديد هاروي –ونيز لوفور- تنها فضا را توليد نميكند، بلكه لوازم سلطه بر فضا را نيز طلب ميكند. تمركز جغرافيايي فرآيند انباشت، به نظم فضايي و ابزار توليد نياز دارد و ايجاد اقتصاد فضاي بسيطي را كه در آن زمين و پيشرفتهايي كه روي آن صورت ميگيرد، كالايي شود، ضروري ميسازد. هاروي جزئيات چگونگي ايجاد اقتصاد فضا را اينگونه شرح ميدهد:
غلبه بر فضا، نخست مستلزم اين است كه فضا به مثابه چيزي قابل استفاده، منعطف و از اين رو داراي قابليت سلطهپذيري از طريق عمل انساني، تلقي شود. سازندگان، مهندسان و معماران به سهم خود نشان دادند كه چگونه بازنمايي انتزاعي فضاي عيني، ميتواند با كشف خصوصيات ذاتي[10] و منعطف مادي فضا، تركيب شود. اما اينها جزاير منزوي كنش بودند و تور نازكي –داراي تسلسل تاريخي- روي كليت كنش اجتماعي افكنده شده بود به نحوي كه تمام ديگر اقسام ادراك مكان و فضا (مقدس و نفرين شده[11]، نمادين، شخصي و همزادگرايي[12]) ميتوانست بدون اختلال، عملكرد آن را ادامه دهد. اين تور نازك، براي تثبيت فضا در عمل اجتماعي، به مثابه فضاي جهاني، يكپارچه، عيني و ذهني، چيزي به آن افزود. اين «چيز» خريد و فروش فضا به مثابه يك «كالا» بود. در نتيجه ارزش پولي به تنها معيار اندازهگيري فضا تبديل شد. (Harvey, 1985a:13)
در نتيجه، توليد فضا، هم سياسي و هم اقتصادي است. از اين رو نميتوان آن را جدا از روابط اجتماعي ديد. بازار زمين و مستغلات به ابزاري قاطع تبديل شده است كه فرآيند انباشت سرمايه از طريق آن توسعه و سازمان مييابد و فرمهاي خاص فضايي را خلق مي كند:
تنها از طريق توليد فضا، توليد سيستم ارتباطي و زيرساختهاي فيزيكي كه در زمين جاي گرفتهاند، ميتوان به فضا تسلط پيدا كرد. مناظر ساختمانها با مناظر طبيعي جايگزين ميشود. منظرهاي كه رقابت ميان تقاضاهاي شتابان انباشت ايجاد كرده است. به ناچار «پودر كردن[13]» و قطعه قطعه كردن فضا –كه براي يكپارچه كردن آن لازم است- فرمهاي فضايي را تعيين ميكند. (Harvey, 1985, 27-8)
فضا، با «پودر شدن» به قطعات قابل خريد و فروش در بازار (مانند بازار مستغلات و داراييهاي خصوصي) به مثابه كالايي كه نسبت به ساير كالاها تنها خصوصيات ويژهاي دارد، همگن ميشود. در پودر كردن فضا، نوعي قدرت اجتماعي وجود دارد و در عين حال چارچوبي را هم ميسازد كه به واسطه آن، قدرت، سازماندهي و ابقا ميشود. اين امر ميان مالكيت خصوصي و استفاده از فضا براي اهداف فردي و جمعي، تنشي شكل ميدهد و به سلطه دولت يا طبقه خاص اجتماعي بر فضا منجر ميشود. بنابراين نزاعي بالقوه ميان تخصيص زمين توسط افراد يا گروهها براي اهداف اجتماعي و يا تصاحب زمين به عنوان دارايي خصوصي –توسط دولت، طبقهاي خاص و يا منبع قدرت- وجود دارد. هاروي توضيح ميدهد كه تحت كنترل درآوردن فضا، اساسا در عملكرد قدرت –در قلمروهاي متفاوت و براي مقاصد مختلف- بنیادين است:
همانطور كه هر سياستمدار عام يا جغرافیای سیاسی دان[14] ميداند، در هر ستيزه بر سر قدرت ، تحت كنترل درآوردن فضا داراي حداكثر اهميت استراتژيك است. ارزش فضا در اجاره بهاي زمين ريشه دارد. ولي رقابت فضايي همواره رقابتي انحصاري است. علت آن ساده است: دو عملكرد مجزا نميتوانند مكان ثابتي را اشغال كنند. تسخير فضاي استراتژيك به واسطه تسخير تمام فضا، خيلي بيشتر از تقسيم كنترل آن مورد اقبال واقع ميشود ... كنترل قطعات استراتژيك زمين از طريق ماتريس شهري منجر به تصاحب قدرت بياندازهاي بر كليت الگوي توسعه ميشود. گرچه نجات دادن يا نابود كردن فضا توسط زمان، هر قدرت پايداري كه فضاهاي استراتژيك را كنترل مي كند، فرسوده ميسازد، عنصر انحصاري همواره از نو ايجاد ميشود. در واقع كنترل توليد سازمان فضايي، براي ايجاد انحصار فضايي، ضروري شده است. (Harvey, 1985a: 22)
هاروي با تحليل نقش فضا در فرآيند انباشت، خلق فرم فضايي خاصِ شهرهاي مدرن، ساختارها و نظم فضايي، و سرمايهگذاري در محيط مصنوع، ضرورياتي را كه سرمايهداري با استفاده از آنها بقا يافته و شكوفا ميشود، فاش ميكند. او ميگويد:
سرمايهداري براي بازتوليد خود ناچار است شهريسازي كند. اما شهري شدن سرمايه، خود تناقضاتي دارد. چشمانداز اجتماعي و فيزيكي سرمايهداري شهري شده از شاهد خاموشِ نیروهای دگرگون شوندهی رشد سرمايهدارها و تغييرات تكنولوژيكي فراتر میرود. شهري شدن سرمايه، منطق روشن، فرمهاي مشخص و تناقضات مخصوص به خود را دارد. ... اما شهريسازي به معني خلق شيوه نوين سازمان انساني در فضا و زمان است كه ميتواند به طريقي تمام اين نيروهاي متخاصم را دربرگيرد، نه لزوما براي توازنبخشي به آنها، بلكه براي نقب زدن به امكان دگرگوني اجتماعي خلاق يا ويرانگر. ... سرمايهداري نه تنها از طريق توليد فضا –آنگونه كه لوفور اصرار دارد- بلكه از طريق تسلط شديد بر فضا بقا پيدا كرده است. –و اين حقيقت به اندازه تسلط بر فضاي جهانيِ سرمايهداري از طريق مناطق شهري، شايع است- (Harvey, 1985:222-226)
با این همه هاروی می گوید نیاز به خلق فرم ها و نظام های خاص فضای شهری، زمانی که نیازهای متغیر سرمایه برای محقق ساختن و گردش ارزش مازاد نظام های جدیدی میطلبد، می تواند حاوی تناقض باشد. در نتیجه سرمایه گذاری گذشته در محیط ساخته شده می تواند به «مانع فضایی» در برابر انباشت آتی سرمایه تبدیل شود. این امر در تلاش برای توسعه مجدد شهرها در مقیاس گسترده برای حفظ مطلوب تر سرمایه بروز میکند. به عنوان مثال شهرهای صنعتی که در قرن 19 و به طور مشخص متناسب با مانوفاکتورها شکل گرفتند، برای سرمایه قرن بیستمی که در پی سرمایهگذاری در تکنولوژیهای نوین، امور مالی، اوقات فراغت یا خرده فروشی است، فرم فضایی مناسبی ندارند. هاروی میگوید این امر خصیصه لازم برای درک چگونگی عملکرد سرمایه داری و راز جاودانگی آن است:
حذف موانع فضایی و منازعه برای «حذف فضا توسط زمان» در کلیت پویایی سرمایه داری بحثی اساسی است و به ویژه در بحران های اضافه انباشت بسیار حساس می شود ... انقلاب در روابط فضایی و زمانی، اغلب نه تنها مستلزم نابودی شیوه های زندگی و کنش های فضایی ایجاد شده در سیستم فضا-زمان موجود است، که «نابودی خلاق» طیف وسیعی از دارایی های فیزیکی موجود در منظر شهری را نیز میطلبد. ... نظریه مارکسیستی انباشت سرمایه، بینش تئوریک لازم را برای درک دگرگونی های متناقضی که در ابعاد فضا و زمان در سرمایه داری غربی رخ داده است، در اختیار قرار می دهد. (Harvey, 1977:226)
از آنجا که تحلیل هاروی وامدار اندیشه مارکسیستی است، ستیز طبقاتی و نزاع بر سر ابزارها و ارزش های مبادله (در مقابل ارزش مصرف) وابسته به آن نیز باید مورد توجه قرار گیرد.
ستیزه طبقاتی و نزاع در فضا و بر سر فضا
«دینامیک سرمایه» در مدارهای مختلف سرمایه فرآیند واحدی نیست. فرآیند شهری خود روی فعالیت و سرمایه گذاری در مدار اولیه، و بیش از آن، روی فعالیت اجتماعی، اقتصادی و سیاسی، تاثیر متقابل دارد. شهر مدرن آفریدهی نیازهای سرمایه است ولی در فرآیند خود ناسازگاری های ذاتی و تناقضات عمیقی دارد. در هر صورت، دینامیک بازار و نیازهای سرمایه صنعتی می تواند توسعهی ناهمساز محیط مصنوع را رقم زند و پیامدهای ناخواسته و به شدت منفی به دنبال داشته باشد. هاروی در این باره می نویسد:
تحول سیستم شهری،خواه ناخواه، دربارهی برخی پدیده های خاص (مانند هوای پاک و حیات وحش) عمیقا محرومیت حسی به وجود میآورد؛ در عوض برخی دیگر (مانند دورنمای حومه ها، آآلودگی هوا و ...) را بیش از حد ارائه میکند. (Harvey, 1973:85)
هاروی ستیزهای شهری را شکلی از ستیز طبقاتی میداند که در آن ماهیت محیط مصنوع با مباحث و مسائل مربوط به سرمایهگذاری ثابت (شکلی از استخراج ارزش اضافه ولی همزمان به فکر نیروی کار برای توزیع مجدد درآمدها، منابع و کیفیت زندگی) درگیر میشود. هاروی چگونگی رخ دادن این ستیزه ها و چگونگی حل و فصل آنها را اینگونه توضیح میدهد:
تسهیلات عمومی، تفریحی و اوقات فراغت، امکانات، دسترسی به حمل و نقل، و مانند اینها همگی سوژه های مجادله هستند. اما در پس این ملاحظات بلافصل، نزاعی عمیقتر بر سر فحوای محیط مصنوع به عنوان مجموعه ارزش مصرف برای نیروی کار در جریان است. سرمایه به طور عام و در عملکرد خود (به عنوان تولید کننده محیط مصنوع) به دنبال تعریف کیفیت زندگی نیروی کار با توجه به کالاهایی است که میتوانند در مکانهای خاص و با سوددهی خوب، تولید کنند. از سوی دیگر، نیروی کار کیفیت زندگی را تنها در ارزش استفاده تعریف کرده و در روند تولید محیط مصنوع، برخی مفاهیم بنیادین و متضمن زندگی انسانی را طلب میکند. «تولید سود» و «تولید استفاده» اغلب متمایز مینمایند. از این رو بقای سرمایهداری نه تنها با سلطه بر فرآیند تولید که با تعیین کیفیت زندگی در عرصه مصرف گره خورده است. (Harvey, 1978a:14)
بحران اضافه انباشت سرمایه، انگیزهی سرمایهگذاری در محیط مصنوع را برای اطمینان یافتن از سازماندهی بهینه و کنترل زیرساختهای فیزیکی و اجتماعی (تولید، گردش، مبادله و مصرف) در شهرهای صنعتی فراهم کرد. به هر طریق فضای تولید شدهی سرمایهداری، فضای بازتولید اجتماعی نیز هست، بنابراین کنترل سازماندهی فضا، عامل مهم کنترل بازتولید نیروی کار و روابط قدرت نیز هست. دولت، شهرسازان، سرمایهگذاران، مالکان زمین و غیره اغلب قدرت اعمال نفوذی که روی فرآیند بازتولید اجتماعی دارند، در پس ظاهر بیطرفانهی فضا، مخفی میکنند. با وجود اینکه شهری شدن سرمایه شرط اساسی بازتولید آن (سرمایه) است، ولی تناقضات خود را دارد. شهری شدن –به عنوان سازمان فضایی و زمانی ایجاد شده به دست بشر- به ناچار باید به هر طریق تمام نیروهای ستیزه گر را در راستای حداکثر کردن پتانسیل دگرگون شوندهی فضا و رسیدن به فرم ها و ساختارهای جدید در سازمان فضایی شهر همساز کند:
شکلگیری زیرساختهای اجتماعی و فیزیکی، هم برای حمایت از بازتولید سرمایه و هم برای حمایت از بازتولید نیروی کار کافی است و تا زمانی که چارچوبی کارا برای سازمان تولید، مبادله و مصرف فراهم کند، در ردیف اول اهمیت سیاسی و مدیریتی قرار دارد. این گونه مسائل، به ناچار، باید به مقولات «کارامدی» و «اقتصاد» نزدیک میشد زیرا راهی برای تضمین رشد، انباشت، خلاقیت و کارامدی در رقابت درون شهری بود. همچنین سرمایه های عمومی باید به میزان هرچه بیشتر و بنیانی طویل المدت تر سازمان داده میشدند. به نحوی که زیرساخت های جمعی در دست تولید را به سرمایهدارن ارزانی کند. (Harvey, 1985:198)
هاروی معتقد است نزاع های شهری صورتی از ستیز طبقاتی بر سر منابع و شرایط است. ولی همهی ستیزهای میان سرمایه و نیروی کار لزوما به نزاع نمیانجامد. بلکه همبستگی میان آنها، زمانیکه خواسته های طبقه کارگر با نیازهای اقتصادی و منافع سیاسی زیرمجموعه های طبقه سرمایه دار –اگرنه طبقه به طور کلی- منطبق شود، امکانپذیر است. برای مثال، سرمایهدارها شاید از مسکن قابل استطاعت برای طبقه کارگر، در صورتی که اجاره بهای کمتر موجب عدم درخواست برای افزایش دستمزد شود، حمایت کنند. به همین ترتیب پاسخ به تقاضاهایی مانند مدرسه، مراکز درمانی، نگهداری از کودک و اوقات فراغت و تفریح، اگر مانند کالا قابل خرید و فروش باشند و یا احساس رفاه و رضایتمندی میان کارگران را افزایش دهند، به نیرومندتر شدن طبقه سرمایه دار می انجامد. هاروی با بیانی شیوا در این باره اظهار می کند:
سرمایه در کوتاه مدت نیروی کار را به سودایی فاوستی میکشاند: رابطهی بسته بندی شده با طبیعت را در محیط زندگی به عنوان غرامت بابت رابطه بیگانه شده و منحط با طبیعت در محیط کار میپذیرد. اگر نیروی کار به رغم اغواگری سرمایه از این سودا سرباز زند، آنگاه بورژوازی توان ایدئولوژیک مداهنه آمیز[15] و مسلط خود را بسیج می کند. سرمایه این سودا را تحمیل میکند زیرا در تحلیل نهایی، چشم انداز جامعه سرمایه داری باید به نیازهای انباشت سرمایه پاسخ دهد و نه نیازهای واقعی و انسانی نیروی کار. (Harvey, 1987a:29)
بنابراین از نظر هاروی، تولید و استفاده از محیط مصنوع (مسکن، کارخانه، جاده و پارک گرفته تا نهادهای آموزشی، فرهنگی و نظایر آنها) لبریز از کشمکش و تناقض است. اگر این گونه امکانات به افزایش انباشت (خواه مستقیما در فرآیند تولید و یا غیر مستقیم با ارتقاء ابزاری که توسط آن ها تولید نیروی کار، کارا تر شود و خود نیروی کار راضیتر، رامتر و تواناتر گردد) منجر شود، سرمایهگذاری صورت خواهد پذیرفت. هاروی این مسئله را چنین توضیح میدهد:
نیروی کار به فضایی برای زندگی نیاز دارد، بنابراین زمین شرط حیات نیروی کار است. به همین اندازه شرط تولید سرمایه نیز هست ... گذشته از فضا به عنوان شرط بنیادین زیست، در اینجا با مسکن، حمل و نقل، فراغت، تسهیلات و در کل مجموعه منابعی که در شکل دادن به محیط زندگی کارگران سهیم هستند، سروکار داریم ... هزینه و کیفیت موارد فوق از استاندارهای زندگی کارگران تاثیر میپذیرد. نیروی کار به منظور حفظ و ارتقای استاندارد زندگی در مکان زیست خود بر سر مباحث مختلفی که به خلق، مدیریت و استفاده از محیط مصنوع مرتبط هستند، درگیر میشود. (Harvey, 1987a:11)
به هر حال باید توجه داشت سرمایهگذاری و مداخله در محیط مصنوع به منظور تولید فرمها و نظامهایی که بازتولید نیروی کار را بهتر کنند (و شاید از مبارزه طبقاتی و یا در روند انباشت حاصل شود) لزوما توسط سرمایهدارهای منفرد و یا سرمایه دارها به عنوان یک طبقه انجام نمیشود. بلکه خلق، سازماندهی و مدیریت فضاهای تولید و بازتولید که هاروی آنها را شرط بنیادین فرآیند شهری میداند «وظیفه» دولت است. دولت مسئول خلق، سازماندهی و کنترل فضاهای شهری است.
هژمونی، دولت و فضاهای تولید و بازتولید
در تحلیل های کلاسیک مارکسیستی، دولت به «هیئتی برای مدیریت کارهای جمعی بورژوازی» می ماند. (Marx and Engels, 1848/1975: 35) و به ویژه دولت محلی که نقش واسطه نزاع بر سر محیط مصنوع را به واسطه مداخله در آن به نمایندگی از طرف سرمایه صورت می دهد. هاروی این ایده را اینچنین توضیح می دهد:
[این یکی از] خصیصه های بسیار مهم دولت است که توجه ویژه ای می طلبد. دولت مجرای منحصر به فرد و مهمی را برای به جریان انداختن ارزش در زیرساخت های اجتماعی فراهم میآورد ... بخشی از دخالت دولت به این دلیل است که تامین ابزار جمعی به طور منطقی از عهدهی سرمایه داران منفرد خارج است. بخش دیگر به این دلیل است که ستیز طبقاتی به میانجیگری دستگاه های دولت نیاز دارد با این فرض که سرمایه گذاری تنها در زمینه هایی که به لحاظ اجتماعی حساس تلقی می شوند، صورت می گیرد. بسته به اینکه این گونه سرمایه گذاری ها می توانند مولد (پیشرفت وضعیت اجتماعی برای ایجاد ارزش اضافه) و یا ثابت (تقاضای موثر در دوره ای طولانی) باشند، مسئله صورت دیگری به خود می گیرد (Harvey, 1982:404)
برای این منظور، دولت تولید محیط مصنوع را منطقی می کند. منطقی کردن در اینجا به معنای «پایین نگه داشتن قیمت تولید نیروی کار در حداقل ممکن» است. «طبقه سرمایه دار به عنوان یک کل، به دنبال ابزار جمعی دخالت در فرآیند سرمایه گذاری و تخصیص بودجه در محیط مصنوع است» (Harvey, 1985a:14)
دولت در شکل دادن به محیط مصنوع به واسطه ایفای نقش فعال تخصیص فضا، نماد قدرت تلقی میشود. برنامهریزی برای مکانیابی صنایع و جمعیت، مسکن و تسهیلات عمومی، حمل و نقل و ارتباطات، کاربری زمین و مانند آنها چارچوبهای فضایی کلی را برای دربر گرفتن و سادهسازی تصمیمات بیشمار و پراکندهای که میخواهند به طرق دیگر توسعه شهری را شکل دهند ایجاد میکند. (Harvey, 1978a: 14-17)
سرمایهگذاری دولت در آنچه که اساس و بنیان محیط مصنوع را شکل میدهد برای بازتولید نیروی کار و برای انباشت بهینه سود ضروری است و به سرمایهداران اجازه میدهد فاصله خود را از درگیر شدن مستقیم با اینگونه خدمات حفظ کنند. همانطور که هاروی میگوید، این فرایند عاملی حیاتی در افزایش انباشت سرمایه بوده است:
سرمایهداران منفرد میدانند این قبیل سرمایهگذاریها هرچقدر هم که مطلوب باشند، به صورت فردی دشوار است. بار دیگر تا حدی به سرمایهداران فشار میآید تا خود را به صورت یک طبقه تعریف کنند (معمولاً با وساطت دولت) و بدینوسیله راهی برای انتقال سرمایه به مباحث تحقیق و توسعه و بهسازی کمی و کیفی نیروی کار مییابند. لازم است بدانیم که سرمایهدارها غالباً به منظور شکل دادن به پایه اجتماعی موثر برای انباشت بیشتر به این سرمایهگذاریها نیاز دارند. اما با توجه به هزینههای اجتماعی، جریان سرمایهگذاری شدیداً از چگونگی «ستیز طبقاتی» تأثیر میپذیرد.
(Harvey, 1978a: 108)
در اینجا لازم است دو مضمون مرتبط با تحلیل هاروی از سلطه بلامنازع سرمایه صنعتی در تولید فضا در «قرن شهر» برشمرده شود. نخستین مضمون دگرگونی «عرصه عمومی بورژوایی» از میانجی میان جامعه و دولت است. مورد دوم که با این دگرگونی بی ارتباط نیست، نقش بورژوازی شهری به عنوان عامل نخستین در منفعت سرمایه صنعتی است. یکی از تحلیلها در این رابطه تأملات هابرماس درباره «ادبیات عمومی بورژوایی[16]» به عنوان «قلمروی ویژه؛ حوزه عمومی در مقابل حوزه خصوصی... به ویژه در جامعه شهری»(Habermas, 1992 :2-3) است. این تحلیل، پایهای برای درک اهمیت نقش تولید فضای عمومی و محیط مصنوع در شهر قرن نوزدهم فراهم میآورد. عرصه خصوصی از خانواده و روابط ضروری برای بازتولید آن تشکیل میشد، در حالیکه عرصه عمومی فضای مشارکت، بحث و جدل، رد و بدل کردن اطلاعات و اخبار و شکلگیری عقاید آگاهانه و تأثیرگذار بود. این تقسیمبندی به مفهومی غالب برای درک چگونگی رشد و نفوذ بورژوازی شهری و سرمایهداری صنعتی مدرن تبدیل شد. تمایز میان عرصه عمومی و عرصه خصوصی زمانی معنی دار شد که طبقه رو به رشد، مرفه، با سواد و تحصیلکرده شهری که منتقد قدرت و امتیاز اشرافی نیز بودند، از توانایی خود برای عرضه افکار عمومی مختص به خود در عصر تغییرات عظیم اجتماعی و اقتصادی استفاده کردند. همانطور که هابرماس میگوید:
عرصه عمومی بورژوایی، به طور تاریخی از جامعه ای جدا شده از دولت سر برآورد، امر اجتماعی می تواند قلمرو خود را شکل دهد. قلمرویی که از یک سو زندگی را به صورت خصوصی بازتولید میکند و از سوی دیگر، قلمرو خصوصی را به عنوان کلیت رابطه اجتماعی فرض می نمایاند. قواعد اصلی که تعامل میان مردم را کنترل می کردند اکنون به موضوعی عمومی تبدیل شده بود که در آن افراد خصوصی خیلی زود با اتوریته عمومی تعامل برقرار کردند و از این طریق عرصه عمومی بورژوایی عملکرد سیاسی خود را به دست آورد. اجتماع افراد خصوصی برای شکل دادن به امر عمومی، فرمان سیاسی جامعه را –از قلمرو خصوصی- به موضوعی عمومی تبدیل کرد. (Harvey, 1992:72)
عرصه عمومی بورژوایی به طور تاریخی از اواخر قرن هجدهم و با افزایش مشارکت سیاسی و بسط آرمانهای شهروندی، پدید آمد. (5) برآمدن عرصه عمومی بورژوایی بازتاب نیاز به نشان دادن اتوریته اخلاقی و انتقادیِ یکی از بخش های نوظهور و به لحاظ اقتصادی مهم قدرت جامعه صنعتی و شهری بود. نهاد محلی قدرت دولتی و اساس «منطقه ای» و محلی صنعت و همچنین روابط درونی این دو، پایه درک توسعه فرآیند شکل گیری فضای شهری را تشکیل می دهند که در آن «طبقه مرفه شهری» نقش مهمی داشت. گرامشی این قدرت هژمونیک را به مثابه تفوق گروه های اجتماعی می داند که به دو طریق بازنمود دارند؛ یکی به صورت «سلطه» و دیگری به صورت «راهبری اخلاقی و فکری». (Gramechi, 1971:57-8) بزرگ تر شدن اقشار بورژوایی سازمان یافته و خودآگاه که در انجمن های داوطلبانه فعالیت های اجتماعی و بشردوستانه میکردند، به سازمان ها و ارگان های محلی نیز منتقل شد. به این ترتیب دولت محلی عهده دار اداره مسائل شهری و صنعتی سازی –به واسطه دخالت در محیط مصنوع به منظور تولید وضعیت و نظم مطلوب تر در چشم انداز شهری- شد که نتیجه آن غالبا این بود که کسب و کار و «نظم خوب» توسط همان افرادی اجرا می شد که از منافع کسب و کار بهره مند می شدند. (6) از این رو عرصه عمومی بورژوایی، نفوذ خود را در جامعه مدنی –به مثابه حوزه گسترده تر روابط و مشارکت اجتماعی- دواند و تاثیر قابل توجهی در تغییر رسوم و عادات اداره شهر به جای گذاشت و به طور پیوسته سرمایه گذاری زیربنایی در محیط فیزیکی را رقم زد.
انتخاب نخبگان اداره شهر مانند صاحب منصبان، در بخش اعظم این دوره، بر پایه اصل خدمات اجتماعی، اداره دقیق و محتاطانه و تعهد به فراهم آوردن «کالاهای عمومی» استوار بود. همانطور که گرامشی می گوید «آن ها نخبگان فرهنگی بودند که کارشان رهبری ماهیت ایدئولوژیک عمومی و فرهنگی برای حرکت بزرگ بخش[17] های مرتبط بود (که در واقع خود زیرمجموعه یک بخش ارگانیک بودند) (Gramechi, 1971:149-50) بنابراین، بورژوازی شهری در سازماندهی و اداره دولت محلی دخیل بود، همچنین در عرصه عمومی که در آن «هژمونی توسعه تاریخی به نیروهای خصوصی و جامعه مدنی –همچنین دولت- تعلق داشت» (Gramechi, 1971:261) در میان این نیروهای خصوصی، سرمایه صنعتی در گسترده تر کردن مناطق شهری تفوق یافت. از این رو میان نظریه هاروی درباره سلطه سرمایه صنعتی در تولید فرمهای شهری و ساختار مناسب انباشت و دگرگونی عرصه عمومی بورژوازی شهری و تبدیل آن به عامل ایجاد هژمونی در سازماندهی و اداره شهر، ارتباط وجود دارد. به هر طریق لازم است این را هم در نظر داشت که عرصه عمومی بورژوایی، بدون فشار از طرف دیگر بخش های جمعیت و به صورت منزوی وجود نداشت (7) این مسئله میباید در زمینه رقابت عمومی که به تولید فضاهای جدید شهرهای صنعتی می انجامید، دیده شود. رقابت عمومی که تنها بر سر نیازهای زیربنایی مانند مسکن، تولید، مصرف و گردش سرمایه –که لازم است در این رابطه مورد توجه قرار گیرند- نبود، بلکه خیابان ها، میدانها، پارکهای عمومی، سالنهای تئاتر و سینما و تسهیلات فراغتی در شهر مدرنی که عرصه های جدل و بحث بر سر فرم های ایدئولوژیک فرهنگی و شیوه های بازنمایی و استفاده بودند و پس زمینه لازم برای دموکراتیزه شدن قدرت را فراهم میکرد، را نیز دربرمی گرفت.
بخشی از دخالت دولت در سازمندهی و تامین خدمات و امکانات ضروری (مانند مسکن، مراقبت های پزشکی، آموزش و بهداشت و ...) پاسخی به مبازراتی[18] است که برای مصنون ماندن از خطرات ناشی از شرایط بدِ اخلاقی، فیزیکی و درمانی بود و بیم وقوع انقلاب در شهر صنعتی جدید را به طور پنهان در خود میپروراند. از سوی دیگر تامین امکانات ضروری زیست ابزاری بود که نیروی کار را کاراتر، سربه زیرتر و تواناتر می ساخت. سرمایه دارها تلاش می کردند از عقاید مذهبی و اخلاقی کارگران (همان طور که مارکس می گوید «با ارتقای ضعیت زیست کارگران به واسطه بهبود قدرت های اخلاقی و روحی شان و تبدیل آن ها به مصرف کنندگان منطقی خود» ) استفاده کنند. هاروی نیز می گوید:
مصرفِ «منطقی» کالا در رابطه با انباشت سرمایه بر توازن میان خرید در بازار و کار خانگی دلالت دارد. تلاش برای جایگزین کردن دومی با اولی معنادار است، زیرا نتیجهی آن «ارزش استفاده» و «استاندارد زندگی» را برای نیروی کار در جنبه های کالایی آن تعریف می کند. بنابراین، ساخت محیط مصنوع باید در زمینه نزاع بر سر همه شیوه های زندگی و بودن، دیده شود. ... مجموعه منابعی که محیط مصنوع را تشکیل می دهند (خیابان ها و پیاده روها، آبراهه ها و سیستم فاضلاب، پارک ها و شهربازی ها) کالاهایی هستند که به صورت جمعی مصرف میشوند. تدارک عمومی کالاهای عمومی فرمِ «طبیعی» مصرف جمعی است که سرمایه به راحتی می تواند با عاملیت دولت آن ها را فراهم آورد. ... [بنابراین] ... محیط مصنوع به مدیریت و کنترل جمعی نیاز دارد. اما اینکه چه چیز برای مردم و چه چیز برای انباشت سرمایه مفید است، تقریبا همواره میدان اصلی نزاع میان سرمایه و نیروی کار است. (Harvey. 1987a: 19,20)
بنابراین، از دید هاروی، محیط مصنوع میدان ستیز طبقات اجتماعی است که گاه در مقابل هم می ایستند ولی گاهی نیز در ائتلاف با هم برای فراهم آوردن نه تنها مواد ضروری برای زندگی، بلکه مواد ضروری برای بازتولید نیروی کار، عمل می کنند. هاروی دوباره تاکید می کند که این نیاز سرمایه است که اولویت ها را تعیین میکند:
اجتماعی کردن و تربیت نیروی کار –که در ادبیات بورژوایی از آن با عنوان مدیریت «سرمایه انسانی» یاد می شود- اتفاقی صورت نمی گیرد. بنابراین سرمایه را به ناچار به فکر سطله بر فرایند زندگی (بازتولید نیروی کار) می اندازد. (Harvey. 1987: 126:)
امکان اتحاد میان کار و سرمایه، به واسطه تقاضای مصرفی طبقه کارگر، وجود دارد. برای مثال، تقاضا برای مسکن قابل استطاعت، ممکن است با منافع اقتصادی و سیاسی سرمایه منطبق باشد. ساندرز این نکته را روشن تر میکند:
تقاضای نیروی کار برای انواع کالاها و خدمات مصرف، با منافع سرمایه، تا زمانی که منابع مورد نیاز (مانند مدرسه و بیمارستان) به صورت کالا قابل ارائه باشد، سازگار است. حتی نیازهای مربوط به «بودن در اجتماع» و «کیفیت زندگی» به واسطه تلاش طبقه سرمایه دار برای بنانهادن مجدد رابطه ای جعلی با طبیعت (مثلا با احداث پارک های عمومی) درحالیکه رابطه واقعی با آن در فرآیند تولید سرمایه داری تکه پاره شده است، این طبقه را تقویت کند. (sanders, 1981: 227)
در برخی از این گونه راهبردها، جبرگرایی محیطی مشهود است : برای مثال، خانه بهتر کارگر بهتری می سازد و یا محیط شهری بهتر کارگر سالم تر تحویل می دهد و غیره. از این رو «جبرگرایی محیطی-فضایی» که برنامه ریزان، طراحان و مدیران شهری به آن دچارند، رفتارهای اجتماعی و انسانی و [بنابراین] فرآیندهای اجتماعی را را متاثر از فرم شهر می دانست. دستکاری محیط فضایی شهر تلاشی برای منع یا تخریب فعالیتها، رفتارها و فرآیندهایی بود که به نظر میرسید در کارایی فرآیند انباشت سرمایه اثر منفی دارند. سازماندهی مجدد پاریس که هوسمان انجام داد یکی از مشهورترین این دستکاری ها در مقیاس بزرگ است (9) از این رو سرمایه سعی می کند نیروی کار را در محل کار و در تمام زمان ها و مکان هایی که کارگر در آن ها زیست می کند، به انتظام درآورد و به این ترتیب اخلاق کار و ارزش های مدنی بورژوایی را به تمام عرصه های زندگی آن ها تزریق کند. توجه هاروی به تولید محیط مصنوع شهر به مثابه محصول نهایی نیازهای سرمایه صنعتی، درک چگونگی تولید فضای اجتماعی در شهر را سهل تر می کند. فضایی که نه تنها به تولید، مصرف و مبادله بلاواسطه کمک میکند که به مثابه بخشی از مصرفی که از نزدیک در فرآیند بازتولید نیروی کار دخیل است، عمل میکند:
فضاهای اجتماعی، فراغت، و نمایش برای فرهنگ شهری به اندازه فضاهای کار و زندگی حیاتی شده اند. رقابت اجتماعی با توجه به سبک زندگی و سلطه بر فضا که همواره برای بخش های فوقانی بورژوازی دارای اهمیت است، به واسطه فرهنگ توده ای و شهری شدن هر چه بیشتر اهمیت یافته و حتی گاهی در نقش جامعه در فرآیند بازتولید طبقه ظاهر می شود (Harvey, 1985:256-7)
تولید امکانات و محصولاتی که زیرساخت فیزیکی و اجتماعی محیط مصنوع هستند، با عنصر دیگری همراه شده بود که لزوما با شهری شدن سرمایه و خلق محیط شهریِ شهر صنعتی متضاد نبود. قاعده «حرکت نرم گتوها[19]» با «تعهد به بهبود زندگی اجتماعی و تعهد به ایجاد نهادیی مانند کلیسا و دولت مدنی» درگیر شد و توانست «روح جامعه» را جعل کند. (Harvey, 1978:128) طبقه بورژوای جدید که از این رهگذر نیرومند شده بود، با همراهی معماران، برنامه ریزان و نظریه پردازان جامعه به دنبال راه حل های عقلانی برای حل مسائلی بود که سلامتی، نظم، اقتصاد و ... را در متروپلیس های جدید صنعتی تهدید می کرد:
«به پیش تاختن[20]» به مثابه ناجی شهر مدرن، درباره همه آنچه که شهر برای کارامدی، پاکیزگی و –دست کم در برخی موارد- نیازهای بشری، لازم داشت، سرشار از ایده بود. نمی توان انکار کرد که اثر تراکمی باعث شد شهر بهتر کار کند و موجب بهبود و ارتقای نه تنها نخبگان شهری که توده های شهری نیز شد. و این به نوبه خود بهتر شدن اساسی زیرساخت های اصلی شهر (مانند عرضه آب و انرژی، مسکن،سیستم فاضلاب و کیفیت هوا) را رقم زد. از سوی دیگر فضاهای شهری را برای دور تازه انباشت سرمایه سازمان یافته، آزاد کرد که تقریبا به درازای قرن نوزدهم به طول انجامید. در مقایسه با «اجتماعی شدن فوق العاده اداره شهری گاز و آب» در آن دوران ، چیزی که باید گفت این است که blasé attitude معاصر (واژه ای که زیمل برای تعریف یکی از قدرتمندترین عارضه های فکری زندگی شهری مدرن به کار می برد) به انحطاط شهر هاای ما انجامید. (Harvey, 1996:406)
هاروی تقدیر و حیرت خود را از ترکیب اصلاحات اخلاقی، همبستگی اجتماعی و سازماندهی اداره شهر که به بهبود کیفیت زندگی در محیط شهری، در شهرهای قرن 19 منجر شد این گونه شرح می دهد:
آیا هدف اصلی کار [دانشگاه های] آلسمتد و هاروارد، این نبود که شهر و روستا را در تنشی مولد با هم بیامیزد و حساسیت های زیبایی شناسی را ترویج کند که می توانند بیماری های مزمن صنعتی گرایی شهری و زندگی به ظاهر سالم تر روستایی را به هم متصل کنند؟ انکار دستاوردهای واقعی این پیشگامان بخشودنی نیست. بخشی از آنچه آنان در آن سالها انجام دادند (سیستم پارک ها، باغ شهرها و حومه ها، و خیابان های آراسته با ردیف درختان) اکنون بخشی از سنت زیست است که کیفیت زندگی شهری را تعریف می کند. با این حال نمی توان انکار کرد که این بینش اکولوژیکی به این دلیل خلاقانه و باشکوه جلوه می کرد که در آن زمان عصرِ گرایش های عمدتا زیبایی شناختی (و بورژوایی) بود ؛ تصمیمات مشترک به راحتی اتخاذ می شد و در توسعه مستغلات برای طبقه متوسط به کار گرفته می شد. (Harvey, 1996:427)
تحلیل هاروی از محیط مصنوع شفاف و روشن است. او محیط مصنوع را محصول نیازهای سرمایه برای بسط و افزایش انباشت می داند. به هر طریق، نقش دولت و همچنین نزاع طبقاتی بر سر مسکن بهتر، امکانات تفریح و فراغت، و ایجاد تعهد نسبت به ارائه زیرساخت های اجتماعی و فیزیکی از آنچه اغلب راهبردهای مدرن سرمایه گذاری در توسعه مجدد محیط شهری معاصر دیده میشود، جامعه تر و گسترده تر است.
نتیجه گیری
هاروی به منظور فضایی کردن نظریه مارکس با تاکید بر نتایج ماتریالیسم تاریخی-جغرافیایی در تحلیل امر شهری به نظریه ای سیاسی - اقتصادی نیاز دارد که مسائل فضایی را نیز پوشش دهد. تمرکز هاروی روی ضروریات اقتصادی-سیاسی برای تولید فضا، به ویِژه خلق، سازماندهی و اداره محیط مصنوع به عنوان بخشی از فرآیند انباشت سرمایه و نزاع طبقاتی، نقش قابل توجهی در تحلیل نقش فضا در مدرنیته شهری سرمایه داری ایفا می کند. همچنین مدل «اکولوژی انسانی» رشد شهری (مکتب شیکاگو) را در تعریفی که از شهر ارائه می کنند، اصلاح می کند. تسلط افراد، گروه ها، طبقات و بخش های دارای قدرت که فضا را برای کنش و کنترل ارزش استفاده سازماندهی و تولید می کنند همچنین برای فعالیت هایی که در آن به وقوع می پیوندند مستلزم ابزارهایی هستند که به واسطه آن ها سیستم جدید کاربری اراضی، حمل و نقل، ارتباطات و سازماندهی از طریق گسترش و توسعه «بازار در زمین» به وجود می آید. این ابعاد مانع الجمع نیستند بلکه میان آن ها رابطه پویای به هم وابستهای وجود دارد. بحث هاروی، که به گفته خودش با کارها و ایده های لوفور نسبت دارد، این است که سلطه بر فضا یکی از عناصر بنیادین پیوند درونی منابع قدرت اجتماعی است که شامل پول و زمان هم می شود. بنابراین هر آنچه که معانی، فرم ها و تجربه های مادیِ فضا و زمان (همچنین پول) را تعریف می کند، بر اداره وضعیت اجتماعی ، سیاسی و اقتصادی همچنین سازماندهی و عملکرد جامعه اعمال قدرت می کند. هاروی بر این نکته تاکید می کند که:
هژمونی اقتصادی و سیاسی در هر جامعه به میزان توانایی کنترل زمینه مادی تجربه های فردی و اجتماعی وابسته است. به همین دلیل، مادی کردن[21] و معانی پول، زمان و فضا برای بقای قدرت سیاسی اهمیت قابل توجهی دارد. (Harvey,1990: 227)
بنابراین تجربیات و گفتمان های زمانی و فضایی به نحوی که به دستیابی، تثبیت، همیشگی کردن، و بسط توزیع قدرت اجتماعی، سیاسی و اقتصادی کمک کنند، به وجود میآیند. به هر طریق این تجربیات و گفتمان ها، بی چالش و بی مسئله نیستند. نزاع اجتماعی و سیاسی بر سر زمان می تواند معانی، ارزش ها و قدرت جدیدی در پیکربندی، فرم و ساختار فضا عرضه کند که از این رهگذر بر تغییر اجتماعی موثر افتد. هاروی بارها و بارها در کار خود به آنچه که شاید بتوان «لیت موتیف[22]» نامید، بازمی گردد؛ توجه به ساخت اجتماعی فضا و زمان و رابطه آن ها با ساخت اجتماعی مکان:
نزاع سیاسی بر سر معانی و نحوه بازنمایی مکان و هویت فراوان است، به ویژه بر سر شیوه ای که به واسطه آن ساکنان مکان و عملکردهای اجتماعی آن ها، دارای مکان، نام و در نتیجه بازنمایی شده اند. ... این ماموریت خاص مکان از طریق برخی ساختارهای اجتماعی-فضایی، نقش متمایز و ظرفیت عمل و دسترسی به قدرت را نشان می دهد. جانمایی چیزها (چه فیزیکی و چه استعاری) در ارزشگذاری و هویت بخشی نقشی اساسی دارد. ساختن مکان و در مکان قرار دادن، اساس توسعه اجتماعی، کنترل اجتماعی و توانمندسازی نظم اجتماعی است. بنابراین فرایند ساختن مکان با ساخت اجتماعی زمان و فضا رابطه ای درونی دارد. (Harvey, 1996:265)
مکان در این زمینه به سادگی به موقعیت و محل اطلاق می شود. یک منطقه مشخص جغرافیایی. همچنین می توان آن را به چشم یک «چیز» دید، یک «شیء» یا «وجود» که روابط فضا و زمان را که ابژکتیواسیون[23] نهادینه شده در روابط اجتماعی فضا و زمان است (مانند کنش های مادی، فرم های قدرت و گفتمانهایی که در چشم انداز حک شده اند) متبلور می سازد. بنابراین شاید بتوان ساخت مکان های ویژه را به مثابه ساختارهای اجتماعی و فیزیکی نسبتا پایدار در چارچوب چشم انداز فیزیکی، فرهنگی و اجتماعی دانست. این چارچوب ها به نهادهای سرمایه ثابت که در چشم انداز حک شده اند به پیکره روابط سازمان یافته اجتماعی تبدیل می شوند. به هر طریق، آنطور که هاروی می گوید ضرورت های جدید سرمایه ممکن است مکان ها با معانی و ارزش هایی را که برای افراد و گروه ها دارند تهدید کنند و یا به کلی از میان بردارند:
انگیزه ایجاد بازار جهانی، کاهش موانع فضایی و نابود کردن فضا توسط زمان omni-present است که سازمان روابط اجتماعی را در خدمت شکل تولید قرار می دهد. منظور از شکل تولید سازماندهی سریالی در جزئیات تقسیم نیروی کار، سیستم کارخانه و خط تولید، و منطقه بندی و تقسیم کار در شهرهای بزرگ، شبکه های چرخه سرمایه (سیستم ارتباطی و حمل و نقل) و مصرف (طراحی داخلی، سازمان جامعه و تمایز مکان سکونت، مصرف جمعی در شهرها) و ... است. اما این موارد سرمایه داری را با تناقض مضاعفی رو به رو میکند. موانع فضایی تنها از طریق تولید فضاهای ویژه از میان برداشته خواهند شد ... تولید، ساختاربندی مجدد و رشد سازمان فضایی، حوزه ای بسیار مشکل ساز و اقدامی بسیار پرهزینه است. سرمایه گذاری عظیم در زیرساخت های فیزیکی مکان خاصی صورت میگیرد که قابل جابه جایی نیست. زیرساخت های اجتماعی نیز به آهستگی تغییر می کنند. (Harvey, 1990, 233)
هاروی در آخرین کتاب های خود به نام فضاهای امید (2000) و امپریالیسم نوین (2005) مجددا از تحلیل مارکسیستی خود دفاع می کند. تحلیلی که نتیجه آن در تعامل با ایده رابطه دیالکتیکی میان سرمایه داری نئولیبرالی و فرآیند کار، این است روابط فضایی در جامعه سرمایه داری طبیعی نیست. با این حال به زعم هاروی همه چیز تمام نشده است و قطعا آلترناتیوهایی به جای تسلط و فرمانروایی سرمایه بازار جهانی به فضا وجود دارد. او نوید می دهد که در مبارزه علیه بی عدالتی های ناشی از نابرابری و سلطه جهانشمول ساختار سرمایه دارانه بر فضاها و مکان های کار، زندگی و اوقات فراغت امکان بالقوه ای برای فرم ها و روابط نوین اجتماعی و فضایی و توسعه آن ها وجود دارد. او اشاره می کند که امکان دگرگونی چشم انداز شهری توسط روشنفکران، معماران، برنامه ریزان و طراحان رادیکال، به طور قطع (و احتمالا در جهتی اتوپیایی) در مقابل آن نوع دگرگونی های شهری قرار دارد که غالبا در پوشش احیا و بازسازی فضاها، توسط سرمایه دیکته می شوند و امروزه بسیار آشنا هستند.
نقش هاروی در تحلیل فضا، شرح، معرفی و در ک این است که چگونه چشم انداز مدرن شهری، در گذشته و حال، تحت نظام سرمایه داری شکل گرفته است. این تحلیل، آگاهی انتقادی متقنی از اهمیت فضا، فرم و نظم قرارگیری فضایی ساختارها و مصنوعات توسعه شهری برای روابط اجتماعی ارائه می کند. کار بی وقفه او روی نظریه ماتریالیسم تاریخی-جغرافیایی به منظور بهتر کردن پارادایم تولید مارکس، ابزاری برای تحلیل و پژوهش روی فرآیند شهری که سرمایه داری جهانی مسبب آن است، فراهم می آورد که خود تجلی ساختار توسعه شهری و مفهوم تجربه در قرن بیست و یکم را دنبال می کند. طرح های مختلف برای احیاء و بازسازی شهری در سراسر جهان که ابزاری برای «مرفه سازی[24]» مناطق متروکه صنعتی، توسعه مجدد باراندازها و بنادر و تخصیص آنها به کاربریهای مسکونی ، تجاری و فراعتی، فراهم می آورند، نشان دهنده فرصتی برای اعمال اقتصاد سیاسیِ هاروی در فضای شهری پروبلماتیک معاصر است.
متن حاضر ترجمهی یکی از فصلهای کتاب Space And Social Theory (2007) نوشتهی Zieleniec Andrzej میباشد.
[1] relational
[2] concentration and circulation of surplus
[3] too much capital
[4] Second nature
[5] Capital investment
[6] territorially-based class alliances
[7] Areally
[8] differentiated
[9] sorting of space
[10] Concrete
[11] profane
[12] animistic
[13] Pulversation
[14] geo-politician
[15] blandishment
[16] literate bourgeois public
[17] party
[18] Campaign
[19] Gilding the ghetto
[20]All rode forth
[21] materialisation
[22] leitmotif عبارت برجسته وملودی درموسیقی درام واگنر که چند دفعه تکرار میشود، موضوع مهم تکراری.
[23] objectification
[24] gentrification
نوشته مریم امیری
-بخشی از مقاله ای که در سال 1387 به عنوان تکلیف درسی در دانشکده شهرسازی هنرهای زیبا نوشتم-
بنیامین واپسین اندیشگر بود.
سوزان سونتاگ
1: مرگ و زندگی
در دهه 1930 که پیشروی نیروهای فاشیستی و دست راستی آغاز شده بود، برای یک یهودی چپ گرا، زندگی در آلمان غیرقابل تحمل شده بود. از طرفی، بنیامین، نمی توانست مانند آدورنو، هورکهایمر و دیگران به ایالات متحده مهاجرت کند. او به طور برگشت ناپذیری خود را اروپایی می یافت و به فلسفه و علوم انسانی انگلوساکسون با بیزاری می نگریست. از طرف دیگر احساس شرم از گریز و رها کردن همکیشان و خانواده خود در اردوگاههای نازی، به تردیدهایش افزود. به هر طریق تصمیم او برای مهاجرت تا سال 1940 به تعویق افتاد. در این سال آدورنو برای او گذرنامه ای جعلی فرستاد و قرار شد به همراه گروهی دیگر از یهودیان از طریق اسپانیا به آمریکا برود. در مرز اسپانیا و فرانسه، در کوهستان پیرنه، شبی توقف کرد و برای آخرین بار با پلیس فرانسه روبر شد. آنان به مسافران اجازه خروج ندادند و حتی یکی از آنها تهدید کرد که مسافران را به پاریس بازمی گرداند. شاید شوخی کرده بود ... در سپیده دم همان شب، 27 سپتامبر 1940 بنیامین به وسیله مورفین خودکشی کرد.
1- احمدی، 1376،25-22
2- به نقل از احمدی، 1366، 21-22
3- سونتاگ،1385، 114
4- احمدی،1366، 21
مرگ غم انگیز بنیامین را می توان دستامد آموزه های وی دانست. در پروژه پاساژها می نویسد: "تناقضی که نوگرایی با روح آفریننده آدمی دارد بیرون توان تحمل آدمی ست. می توان فهمید چگونه انسان خسته و از پا افتاده به سوی مرگ رانده می شود. نوگرایی را باید با نشان خودکشی شناخت. نشانی بر کنش قهرمانی. خودکشی دستامد نوگرایی در قلمرو احساس است.. " بنیامین از خودکشی به مثابه پاسخ اراده قهرمانانه به شکست اراده یاد می کند. از نظر بنیامین تنها راه پرهیز از خودکشی فرارفتن از ایده قهرمانی است، فرا رفتن از سخت کوشی های اراده. شخصیت ویرانگر نمی تواند احساس کند در دام افتاده است. زیرا او همه جا راههایی را می بیند : او بدون هیچ احساس نگرانی به تخریب همه چیز اقدام می کند و خود را در تقاطع ها قرار می دهد." سونتاگ یادآور می شود که اندیشه مرگ شخصیت او را تسخیر کرده است و از همین روست بهتر از همه می تواند در جهان اشیاء مداقه کند. آخرین نوشته اش، تزهایی درباره فلسفه تاریخ که به دست هانا آرنت سپرد و وی آن را در آمریکا برای آدورنو پست کرد، حاوی روشن ترین «امیدهای تاریخی است که از باور عمیق مسیانستی وی سرچشمه می گیرد. امید شگفت آور او نه به آینده بلکه به زمان "مسیح موعود" بود.»
برشت مرگ او را ضایعه جبران ناپذیری می داند که نازیسم بر پیکر ادبیات آلمان وارد کرد. هربرت مارکوزه نیز می گوید "تردید دارم بدون آثار بنیامین بتوان بازتاب اندیشگون بحران جهان معاصر را بازشناخت" و آرنت او را بزرگترین ناقد آلمان معاصر می داند.
والتر بنیامین در سال 1892 به دنیا آمد.کودکی خود را در خانواده ای یهودی از طبقه متوسط در شهر برلین گذراند. بعدها در کتاب آن سالها برلین به طور مبسوط آن را شرح می دهد، هر چند نمی توان این کتاب را همچون یک اتوبیوگرافی خواند. تحصیلات آکادمیک خود را در رشته فلسفه و ادبیات در فرایبورگ آغاز کرد. رساله دانشگاهیش با عنوان مفهوم نقد هنری در رمانتیسم آلمانی به علت روش نوین و انقلابی خود، از طرف اساتید دانشگاه فرانکفورک پذیرفته نشد و نتوانست در نظام دانشگاهی کاری بیابد. این را می توان اولین شکست از سلسله ناکامی های وی در زندگی شخصی اش نامید. در حقیقت آثار وی را می توان همچون "کشف زیبایی شناسی شکست" قرائت کرد.
در سالهای نخست جنگ جهانی با گرشوم شولم آشنا شد که یک متأله یهودی بود. بنیامین که در کودکی هیچ گونه تعلیمات مذهبی ندیده بود، آموزه های عرفانی شولم را به شدت پذیرفت؛ مسیانسم یهودی (نجات بخش باوری) و عرفان کابالا برسازنده بسیاری از مضامین اندیشه ها وی شد. این عنصر مسیانیستی در تمامی نوشته های بنیامین حاضر است. سازنده جهانی است "همه سویه و درهم شده به وسیله فعلیت" شناخت بنیامین از سنن به درک او از "عدم واقعیت" تداوم بازمی گردد.
1- به نقل از احمدی،1366، پشت جلد
2- همان ،47
3- همان،72
در سالهای 1920 پس از خواندن کتاب لوکاچ با عنوان تاریخ و آگاهی طبقاتی از جنبه روش شناسی و نظری به شدت جذب مارکسیسم شد. در سفری که به شوروی داشت، شرایط پیوستن به حزب کمونیست را بررسی کرد. امری که هرگز اتفاق نیفتاد و در واقع علاقه بنیامین به مارکسیسیم برای همیشه نظری باقی ماند. از طریق آسیه لاسیس، زن انقلابی اهل روسیه با برتولت برشت آشنا شد. بنیامین مجذوب نظریه برشت در مورد تأتر داستانی شد. آدورنو در نقدی که بر مقاله اثر هنری در دوران تکثیر مکانیکی آن وارد می کند بر این باور بود که بنیامین تحت تأثیر برشت به این تحقیر هنر تن داده است. در اواسط همین دهه با آدورنو و هورکهایمر و دیگر پایه گذاران انجمن پژوهش های اجتماعی یا مکتب فرانکفورت بودند، آشنا شد.
پس از به قدرت رسیدن هیتلر، بنیامین آلمان را به قصد فرانسه ترک کرد. به پاریس رفت؛ جایی که آن را وطن واقعی خود می دانست. مهمترین مقاله او در دهه 1930 اثر هنری در دوران تکثیر مکانیکی آن بود که در آن به تحول مفهوم هنر و ادراک حسی که در پی پیشرفتهای تکنولوژیک رخ داده بود پرداخت و به خصوص به نقش سیاسی عکاسی و سینما به عنوان هنرهای مبتنی بر تکثیر تأکید کرد. در این مقاله او کنش جدید اثر هنری یعنی سیاست را که در پی توده ای شدن هنر به برکت بازتولیدپذیری آن رخ داده بود، ستایش کرد. این مقاله توسط آدورنو مورد انتقاد جدی قرار گرفت. او می گفت اتفاقا هنر توده ای مانع درک درست توده ها از موقعیت طبقاتی خود شده است و همین هنر است که از قضا مبین پیروزی سرمایه است: «زدن مهر قدرت تام سرمایه یا همان ارباب حقیقی بر دلهای کسانی که خلع مالکیت گشته اند و در صف بیکاران انتظار می کشند» آدورنو و هورکهایمر، 1383، ؟ او می گوید توده ها در قبال این صتعت دقیقاً به بازتولید همان ایدئولوژی اصرار دارند که موجب بندگی شان شده است.
بنیامین درشهر پاریس پروژه پاساژها را نوشت که بسیاری از ناقدین آن را شاهکار وی می دانند. کتابی که بنیامین نتوانست آن را به اتمام برساند. هنگامی که پیش نویس های آنرا برای آدورنو فرستاد، او از لحن به شدت مارکسیستی آن غافلگیر شد. آدورنو معتقد بود که «این نوشته ذهنی گرایی روانشناسانه را به جای تحلیل تاریخی قرار داده و مفهوم بت وارگی کالاها را از دنیای عینی به گونه ای نا به جا و نادرست به دنیای ذهنی کشیده است.» احمدی،1366، 76
برای درک آثار بنیامین، لازم است چند مفهوم کلیدی در شکل گیری اندیشه وی را بازشناخت.
رمانتیسم:
در اواخر قرن نوزدهم تا ظهور فاشیسم، نو-رمانتیسم به عنوان نقد اخلاقی و اجتماعی از مفهوم پیشرفت و نیز وفاداری حسرت زده به فرهنگ سنتی، جریان مسلطی در میان روشنفکران آلمانی شده بود. (لووی،1376،218) بنیامین می گوید «رمانتیسم آخرین جنبشی است که بار دیگر سنت را برایمان حفظ کرد.» (همان.221) وی به شدت از عصر روشنگری انتقاد می کرد و آن را کور، نابخرد، بی مایه، سطحی و توخالی می دید. او نقد رمانتیکی را در واکنش به توسعه صنعتی و اجتماعی درمی یابد و نتیجه می گیرد: «گیرایی رمانتیکی، زندگی رویایی، نشانه وضعیتی است اظطراری. این گیرایی کمتر متوجه مسیری است که روح را به منزلگاهش رهنمون می کند بلکه بیشتر به موانعی اشاره دارد که بر سر این راه قرار گرفته است» (همان،22)
آنارشیسم:
بُعد آنارشیستی اندیشه بنیامین با این عبارت از نخستین مقالات وی با نام "زندگی دانشجویان" ، به خوبی دیده می شود که «هنر و شناخت آزاد حقیقی با "دولت بیگانه است غالبا دشمن دولت» (لووی، 1376، 219) او شیفته آرمانشهر آنارشیستی شربارت بود که در آن سیارکی به نام "پالاس" توصیف شده که ساکنانش جامعهای بدون قانون، ساختارهای سیاسی، دستگاههای اداری، رولت یا مالکیت خصوصی خلق کرده اند. بنیامین در نامه ای به شولم نشان می دهد که پالاس بهترین مکان دنیاست. از سال 1329 به بعد، در آثار بنیامین، اشاره به آنارشیسم کم می شود اما حضور جادوی آن را می توان چون آتشی زیر خاکستر که تغییراتی در سطح را منجر می شود را کشف کرد. به طوری که حتی در آخرین یادداشتهایش تزهایی درباب فلسفه تاریخ نیز می توان رد پای آن را یافت. چنانکه تیدمان درباره آن می گوید «شرح بنیامین از پراکسیس سیاسی بیشتر شور و شوق آنارشیستی از آن می باشد تا روایت متین مارکسیستی» (همان،233-227)
مارکسیسم
در سالهای 1920، به طور جدی به سوی مارکسیسم کشیده شد.که تا حدودی نتیجه مطالع کتاب لوکاچ با عنوان تاریخ و آگاهی طبقاتی بود. کشش بنیامین به مارکسیسم بیشتر دلیل فلسفی و روش شناسانه، و کمتر صبغه سیاسی داشت. (احمدی،93)نخستین اثر مارکسیستی بنیامین که در زمان حیاتش منتشر شد خیابان یک طرفه است که آن را به آسیه لاسیس، زن روشنفکر انقلابی روس که در ضمن به شدت به رژیم بلشویکی معتقد بود، تقدیم کرده است. در این کتاب به کرات می توان تعابیر مارکسیستی، را دید. در جستار آژیر حریق ، به شیوه پیشگویانه ای می گوید "اگر الغای بورژوازی در لحظه تقریبا قابل محاسبه ای در فرایند پیشرفت اقتصادی و تکنولوژیک (تورم اقتصادی و جنگ با گازهای شیمیایی از نشانه های ای لحظه است) به وقوع نپیوندد، همه چیز را باید از دست رفته تلقی کرد." (بنیامین،1385، 51) در مقاله معروف اثر هنری در دوران تکثیر مکانیکی، هنر توده ای بالاخص سینمای شوروی را بسیار ستایش می کند و می گوید "در آن دم که کاربست معیار اصالت در مورد اثر هنری از میان رفت، کل کارکرد اجتماعی هنر نیز متحول شد. در جایگاه استواری اش بر آیین، استواری اش بر پراکسیسی دیگر نشست: سیاست" (بنیامین،1384، 26) در پی گفتار همین مقاله تاکید می کند که در مقابل فاشیسم که زیبایی شناختی کردن سیاست را دغدغه خود ساخت، کمونیسم هنر را سیاسی کرد..
مسیانیسم:
همانطور که گفته شد پس از آنکه بنیامین از طریق شولم با عرفان یهودی آشنا شد، مسیانسم یکی از تعیین کننده ترین مبانی اندیشه وی شد. او تأکید می کند "جوهر حقیقی رمانتیسم اولیه را باید در مسیانیسم رمانتیکی جستجو کرد." (لووی، 1376، 223) این عنصر مسیانیستی در تمامی نوشته های بنیامین حاضر است. سازنده جهانی است "همه سویه و درهم شده به وسیله فعلیت" شناخت بنیامین از سنن به درک او از "عدم واقعیت" تداوم بازمی گردد. (احمدی،1366 ،47) در تزهایی در باب فلسفه تاریخ که آخرین نوشتار بنیامین نیز هست، به گونه دیالکتیکی بین مسیانیسم و سیاست یا انقلاب دست می یابد؛ در این متن پیچیده و مسحور کننده، هم آمیزی یکتا و منحصر به فردی میان ژانر یزدان شناسی و مارکسیسم، مسیانیسم و مبارزه طبقاتی، مذهب و آرمان شهر اجتماعی صورت می گیرد . (لووی، 1376، 250) "بدون تردید بشر فقط پس از رستگار شدن است که گذشته اش را تمام و کمال باز می یابد. به سخنی دیگر، فقط برای انسان رستگار شده است که گذشته با همه دقایق و لحظاتش، امری نقل کردنی و موضوع بحث می شود ... و آن روز روز قیامت و داوری است" (بنیامین، 1375، 319)
این سنگها خوراک تخیل من بودند...
والتر بنیامین
2: جایگاه شهر و کلانشهر
این شهر است که برای بنیامین، جایگاه جوهری و بنیادین مدرنیته به شمار می آید. او که همواره دغدغه بازنمایی انتقادی امر مدرن را دارد، (اشتاین او را منتقد مدرنیست مدرنیته می داند) شهر را به عنوان یکی از مهمترین موضوعات پژوهشی خود برمی گزیند. سونتاگ در مورد وی می گوید حساسیت های خود را به میزانی قابل توجه از ارتباط خیال پرورانه، هوشمندانه و دقیق با شهرها پرورش داده بود و خیابان، پاساژ، گذرگاه، لابیرنت .. درون مایه های مکرر جستارهای ادبی، سفرنامه ها و خاطره نویسی های وی هستند. سونتاگ،1385، 91
اگر بنیامین کلانشهر را نقد می کند، به این دلیل است که نقد کلانشهر را با نقد زندگی انسان بورژوا در عصر مدرن برابر می داند. پژوهش در مورد سویه های واقعی شهر، در سالهای 1920 به بعد یکی از مضامین محوری آثار بنیامین است. .. لوئیس هوفمان می نویسد "شهر برای او مکانی جادویی و همزمان شگفت آور بود." به نقل از تاجبخش، 1384، 149
نگاه او به شهر همواره دو سویه و دیالکتیکی است. از سویی شهر به مثابه جایگاه امر غیرانسانی و از طرف دیگر جایگاه شگفت زدگی های انسانی است. بنیامین می خواهد این مکان شگفت و پر راز و رمز را رمز گشایی کند و نقاب خیال را از چهره آن برافکند. او در شهر نیروهای نهفته انقلابی می بیند و همواره در آرزوی رها شدن آنهاست. قدرت درونی یک شهر، که باید به آن هجوم برد و سرنوشت آن و از اینجا سرنوشت توده های آن و از اینجا سرنوشت خویش را به دست گرفت.
سورآلیسم و کلانشهر :
سورآلیسم را، دست کم در مورد اندیشه های شهری بنیامین، شاید بتوان مهمترین برسازنده این گونه آثار وی دانست. او می گوید: «هیچ چیز بیش از چهره یک کلانشهر، سورآلیستی نیست» به نقل از احمدی، 1366، 74 «سرزمینی متافیزیکی که در فضاهای رویایی اش مردم هستی مختصر و سایه واری دارند.» سونتاگ، 1385، 96 در سال 1925 در نامه ای به ریلکه می نویسد: «آن چیزی از سورآلیسم که به طور خاصی مرا تکان می دهد منش تسخیر کننده، مقتدر و قطعی است که زبان از آن سود جوید تا به جهان رویاها گذر کند» احمدی،1376، 87 سورآلیسم منش نگارش بنیامین را تعیین کرد. او در سال 1927 با آثار سورآلیست هایی چون برتون و آراگون آشنا شد. درباره روستایی پاریس اثر آراگون می گوید : «شب ها پیش از خواب تنها می توانستم چند صفحه از کتاب را بخوانم و نه بیشتر. تپش قلبم چنان می شد که ناچار کتاب را می بستم ... » همان،87
یک سورآلیست، به بیان بنیامین، "نخستین کسی است که نیروی انقلابی که در چیزهای "از رواج افتاده"... ظاهر شده را کشف می کند." بنیامین، 1366، 179 این درست همان کاری است که بنیامین خود انجام می دهد. وی همه جا اشیاء، موضوعات و اشخاص حاشیه ای و خاموش، چون: پرسه زن، ولگرد، فاحشه، کهنه جمع کن و ... را برمی گزیند تا آنها را نجات بخشد.، آنچه درونشان پنهان و نامریی است را فاش کند و به امر گنگ صدا دهد. تاجبخش،1384، 151 او در تجلیل از برتون و کتابش ناجا (یا ناژدا) می گوید: «برتون و ناجا، یگانه عشاقی هستند که همه چیزهایی را که ما در سفرهای اندوهگین با راه آهن تجربه می کنیم، ... و نخستین نگاه از میان شیشه بارانی در خانه جدید را، اگر نه به کنش، دست کم به تجربه انقلابی تبدیل می کنند» بنیامین، 1366،180-179 بنیامین در آثار سورآلیست ها نه "نظریه ها" بلکه "تجربه ها" را در می یابد "تجربه ای زنده است که فرد را به آن سوی رخوت و مستی می کشاند... نوشته های این مکتب نه به ادبیات بل چیزی دیگرند" همان، 175 او هرگز مانند هوگو ویا انگلس به توصیف شهر نمی پردازد، بلکه همواره آن را تجربه می کند. کاری که پرسه زن و یا شخص گم شده در شهر انجام می دهد، قرائت شهر از طریق تجربه و ارتباط نزدیک با آن است. این اشخاص نه ناظر بلکه موشکاف هستند.
پاریس شهر مورد علاقه بنیامین و آنجا که وی آن را آشناتر از هر جای دیگر دنیا یافت، و درباره آن می گوید «در آلمان خود را یکسره منزوی احساس می کردم، در کارها و دلبستگی هایم با افرادی از نسل خویش شریک نبودم. در حالیکه در پاریس نیروهایی در کارند - از ژیرودوی نویسنده تا آراگون و جنبش سورآلیستها- که میان آنها هر آنچه که دلم را مشغول می دارد، بازمی یابم» به نقل از احمدی، 1366، 72 ؛ وی این شهر را سورآلیستی ترین شیء جهان می داند : «در مرکز جهان اشیاء، رویایی ترین آنها یعنی شهر پاریس قرار دارد» و «پاریس سورآلیستی خود دنیای کوچکی است. همه چیز جهان بزرگ، کائنات به این دنیای کوچک شبیه است. آنجا هم چهارراههایی هست با نشانه های ارواح، تیرک های راهنمایی و قیاس ها و مناسبات تصورناکردنی در میان حوادث روز. از این ناحیه، شعر تغزلی سورآلیستی گزارش ها دارد.» بنیامین، 1366، 182 همانطور که گفته شد، بنیامین سورآلیسم را به کنش انقلابی پیوند می زند. سورآلیستها در اثر خصومت بورژوازی به جانب جناح چپ متمایل شدند. آنان می دانند که مبارزه برای رهایی در ساده ترین شکل انقلابی آن (که به هررو آزادی بخش است) یگانه مورد معتبر در این جهان است. همچنین وظیفه خاص سورآلیسم که در تمام آثار خود گرد آن متمرکز شده است، به کف آوردن نیروهای سرخوش انقلاب و عناصر سرمستی در کنش انقلابی است. همان، صص190-184 به همین دلیل در مورد نیروهای درونی پاریس می گوید: «تنها قیام می تواند سیمای سورآلیستی آن را به گونه ای کامل آشکار کند.(خیابان های خالی که در آن ها صدای سوت ها و فریادها تعیین کننده هر تصمیم هستند). به راستی که پاریس چهره ای بیش از یک سیمای راستین یک شهر سورآلیستی ندارد. حتی پرده های کیریکو (نقاش ایتالیایی، پایه گذار مکتب تصویر متافیزیکی) و یا ماکس ارنست (نقاش فرانسوی، دادائیست و بعدها سورآلیست) نیز نمی توانند قدرت درونی یک شهر را نشان دهند، قدرتی که باید به آن هجوم برد و سرنوشت آن و از اینجا سرنوشت توده های آن و از اینجا سرنوشت خویش را به دست گرفت.» همان، 181 شهر جایگاه انقلاب توده هاست. قدرت واقعی یک شهر تنها در پس یک شورش یا انقلاب به فعلیت می رسد. دیدگاه مارکسیستی آمیخته به مسیانیسم در اینجا باز هم ظاهر می شود.
جمعیت و کلانشهر:
هیچ موضوع و مضمون دیگری بیش از جمعیت شایسته توجه نویسندگان قرن نوزدهم نبود. در این دوران بود که جمعیت رفته رفته در هیأت یک جامعه یا جمهور Public شکل می گرفت، ... جمعیت به یک مشتری بدل شد. در آثار این نویسندگان، قهرمان داستان حضور متافیزیکی جمعیت است که نه تنها از نظر روانی که از نظر سیاسی و اجتماعی هم عامل مهم و غالبا شوم در شکل گیری تاریخ قرن نوزدهم است. از همین رو هنگامی که والتر بنیامین به مطالعه آثار شارل بودلر می پردازد هزار تویی (لابیرنتی) بس پیچیده تر از هزار توی کلانشهر را کشف می کند: "هزارتوی جمعیت"
1- بنیامین،1377، ص38و43
2- شوای1375، ص185
انگلس، به عنوان یکی از نویسندگان قرن نوزدهم، هنگامی که در 1845 هنگامی که از محلات کارگری لندن دیدن می کند، چنین می نویسد: «ازدحام خیابانها، در نفس خود، چیزی چندش آور است که طبیعت انسانی را بر می انگیزد. این مردمان در حال دویدن به یکدیگر تنه می زنند، گو اینکه هیچ وجه مشترکی با هم ندارند، هیچ کاری را با هم انجام نمی دهند، و با این همه، تنها مقاوله نامه بین آنان، موافقی مقطعی است که بر اساس آن هرکس در روی پیاده رو صاحب حق خویش است. بدین منظور که دو دونده از سیل جمعیتی که از کنار هم می گذرند، متقابلا مانع هم نگردند؛ این به ذهن هیچ کس نمی رسد که به دیگری حتی نگاهی کند. این بی تفاوتی خشن، این گوشه گیری نامحسوس هر فرد در دل منافع خاص خود بسیار چندش آورتر و زجرآورتر از تعداد این افراد محسوس در این فضای محدود است. حتی اگر بدانیم این گوشه گیری فرد، این خودخواهی صرف، در همه جا اصل اساسی جامعه کنونی است، باید بدانیم که این دو، در هیچ جایی جز اینجا و بخصوص در ازدحام کلانشهر، با چنین وقاحت و اطمینان همگانی ابراز نمی شود" در نوشتار انگلس جمعیت به مثابه امر سراسر منفور و غير انسانی باز نمایانده شده است. او در جمعیت چیزی شوم و خطرناک را بازمی یابد، چیزی که "این لندنی ها" بهترین بخش از کیفیت انسانی خود را فدای آن کرده اند. او می خواهد این توده بی شکل جمعیت، که در نهان خود، به علت تمرکزگرایی شدید، قدرتی بی نهایت دارند، به نیروهای انقلابی تبدیل شوند و "کاری را با هم" انجام دهند..
نمونه دیگر، داستایوفسکی است که در جایی از یادداشتهای زیرزمینی به شلوغترین خیابانهای شهر پترزبورگ اشاره می کند که انسان زیرزمینی از آن تأثیر "به خصوصی" می گیرد و همواره پس از تکانه های شدید روحی به آنجا پناه می برد «وقتی جمعیت فشرده تر و زیادتر می شد و پیشه وران، دست فروشان و کارگرانی که از شدت گرفتاری و کار سر و روی جنایت کاران را پیدا کرده بودند و شتاب داشتند زودتر به خانه شان برسند. مخصوصا این کلام و گفتگوی خاموش، این نوشته بی مجامله زندگی، این شتاب حیوانی مورد پسندم بود. وآن شب در آن تراکم و شلوغی خیابان تأثیر به خصوصی در من می کرد. به هیچ رو نمی توانستم حال و احساس خود را بفهمم. چیزی در روحم بود که صدمه ام می رسانید؛ می خروشید و باز می خروشید، و آرام نمی گرفت.» در تصویری که داستایوفسکی ارائه می دهد، قهرمان داستان، در خیابانهای شلوغ شهر، همانند انگلس چیزی حیوانی کشف می کند با این تفاوت که آن را پناهگاه خود می داند و حتی به عکس انگلس، در این "شتاب حیوانی" چیزی مطبوع می یابد و نه چندش آور.
1- داستایفسکی،1379،ص171
2- بودلر،1384، 208
3- همان، ص209
شارل بودلر، که کنستانتین ژای را هنرمند مدرنیته می خواند درباره وی چنین می نویسد: "جمعیت مایه جان اوست، همانطور که هوا مایه جان پرنده و آب مایه جان ماهی. شور او و حرفه اش به جمعیت چون گوشت و خونی واحد عجین اند. لذتی بالاتر از این نیست که در قلب انبوه مردمان خانه کند. در معرکه اوج و خیزش، در دلِ آنِ گذرا و نامنتاهی. ... عاشق زندگی عمومی وارد جماعت می شود چنانکه گویی ذخیره انرژی الکتریکی است. شاید هم بشود او را به آینه ای تشبیه کرد به بزرگی خود جماعت. یا به کالیدوسکوپی هوشمند که به یکایک حرکات جماعت واکنش نشان می دهد." ژای هنرمندیست که هر روز "از زیبایی ابدی و هماهنگی شگفت انگیز زندگی در شهرهای بزرگ، هماهنگی که با وجود تلاطم آزادی انسانها، این گونه دوراندیشانه حفظ میشود، حیرت می کند. هنرمندی که این گونه نیروی خود را از جماعت کسب می کند، می گوید "هر کس، هر کس فاجعه ای از آن دست که همه قابلیت های آدم را به انحصار خود درمی آورند بر او نازل نشده، و با وجود این در قلب جمعیتی انبوه احساس ملال می کند، یک کله پوک است، یک کله پوک تمام عیار! من از چنین آدمی متنفرم!"
نگاه والتر بنیامین، به این مقوله، به شدت تحت تأثیر بودلر است. او که مترجم آثار بودلر بود، نخستین کسی بود که غنا و ژرفای بی حد اشعار وی را درک کرد. و با عمق بیشتر، دوسویه و دیالکتیکی بودن کلانشهر و از آن رهگذر جمعیت و ازدحام آن را درک کرد. از نگاه او، طیف گسترده جمعیت و رویاروییها و تجارب گسیخته و پاره پاره، از یک سو به وجود آورنده سرخوشی است و از سوی دیگر، ملال را به همراه دارد. در ادامه سعی شده، مضامین مورد نظر بنیامین را در این باب، هر یک در یک پاراگراف، مورد بررسی قرار گیرد.
جمعیت و تجربه مدرن در نگاه نخست، بنیامین یکی از نشانهای تجربه مدرن را جمعیت و ازدحام می داند. هنگامی که به مسکو سفر می کند، در هیچ چیز دیگر این شهرحال و هوای محیط کلانشهری را در آن نمی یابد مگر در جمعیت و ازدحامی که به آن کیفیتی هزار تویی بخشیده است. سرزندگی یک کلانشهر را، در اینجا، نه در کالبد آن، که در همین حضور جمعیت است که می توان یافت.
1- همان، 208
2- برمن،1384، ص174
3- تاجبخش،1384، 150
جمعیت و تجربه خلسه از سوی دیگر، جمعیت و ازدحام برای بنیامین واجد نوعی افسونگری، خلسه و منشاء کشف و شهود نیز هست. او در مقاله "حشیش در مارسی" توضیح می دهد که چگونه در حالت خلسه حشیشی به میان جمعیت شهر می رود و در آنجاست که با دقیق شدن در چهره ها، خود را همچون یک "سیماشناس" باز می یابد. سیما شناس کسی است که "امر شگفت و خارق العاده را در میان مردم، چیزها، موضوعات، خیابانها و ... به طور خاص دریافت می کند. کسی که کمتر ناظر و بیشتر موشکاف است." بنیامین در جای دیگر خلسه را طلب "خویش" و "دیگر خویش های خویش" می داند. درست مانند یک روح سرگردان که در جستجوی یک بدن، هرگاه که بخواهد به بدن های دیگر وارد می شود. جمعیت، خلسه ای است که پرسه زن به آن تسلیم می شود و مانند یک داروی مخدر، سرخوشانه در او نفوذ می کند و تمام احساس حقارت های او را جبران می کند. "خلسه جمعیت با خلسه حشیش همانند است".
جمعیت و گسیختگی تجربه بنیامین به شعری از بودلر اشاره می کند با نام "یک رهگذر" . این شعر از بانویی حکایت می کند که برای چند لحظه کوتاه از سیل جمعیت، ظاهر می شود و به میدان دید شاعر پا می گذارد، و شاعر شیفته او می شود. سپس در اندک مدتی، دوباره به جمعیت می پیوندد و برای همیشه در آن ناپدید می شود.. "من نمی دانم تو به کجا می گریزی و تو نمی دانی من به کجا می روم" در اینجا بنیامین ما را با تجربه دیگری از ازدحام کلانشهر مواجه می کند: شگرد بلاغی شوک یا در واقع فاجعه. نوعی نگاه به ابژه عشق که تنها یک شهرنشین می تواند آن را درک کند. عشقی در نگاه آخر، نه در نگاه نخست. آنچه در این شعر می گذرد، شور شعف مردی نیست که آکنده از عشق شده شده است، بلکه تنها شوکی جنسی است که بر مردی تنها عارض میشود. این ابیات در حقیقت بیانگر زخمهایی است که ازدحام بر پیکره عشق وارد می آورد. اینجا کلانشهر به مثابه جایگاه فرصت ها ناکامی های همزمان رخ می نمایاند. جایگاه امر ناپایدار، گذرا و غیر قابل پیش بینی. شوک و تجربه گسیخته.
1- Dobson, 2002, P:5
2- بنیامین،1377، ص43
3- همان،42
4- othervoices.org بودلر، 1384، 207
5- بنیامین، 1377، 43 زیرنویس
6- (تاجبخش، 1384، 208
جمعیت و امر مشکوک رمانهای ژانر كارآگاهی از ديگر مسائل مورد علاقه بنيامين بود. در اين ژانر، جمعيت مكانی است که در آن شخص خطاکار می تواند به راحتی پنهان شود و خود را در این توده بی شکل گم کند. و به اين ترتيب وجه ديگری از خطرناك بودن خود را، این بار در هیئت "امر مشکوک"، نمايش می دهد. مضمون اصلی داستانهای ژانر کارآگاهی؛ امحاء رد پای بزهکار در جمعیت شهرهای بزرگ است. ادگار آلن پو این موتیف را در "راز ماریه روگت"، شرح می دهد. که یکی از حجیم ترین آثار کاراگاهی است. » در این مورد بنیامین یکی از شخصیت های ادگار آلن پو را در داستان کوتاه "مرد جمعیت" که بودلر آن را ترجمه کرده است، مثال می زند. «پشت شیشه کافه مردی نشسته که تازه از بستر بیماری برخاسته است و به شیوه ای دلنشین غرق نگاه کردن به انبوه مردمانی است که می گذرند ... سرانجام او در پی چهره ای که یک آن از میان انبوه مردم او را افسون می کند، یکراست خود را به میان جمعیت می افکند... » داستان شرح رفتار مردی ست که از تنهایی می ترسد. کارآگاه این نکته را در می یابد و به تعقیب وی می پردازد و درمی یابد تمام تلاش وی بودن در میان جمعیت است. به همین دلیل سراسر لندن را در می نوردد زیرا به خوبی می داند چه خیابانهایی چه وقت خالی می شود و کجاها هنوز می توان چند نفری را یافت. داستان کارآگاهی را می توان نوعی قرائت از شهر و کارآگاه را قرائت گر شهردانست.
جمعیت و انزوا "جمعیت جایگاه نفی فردیت است و در عین حال عرصه حفظ آن" بنیامین مفهوم تنهایی در کلانشهر را کشف می کند، تنهایی را در دل ازدحام. جایی درباره پاریس می گوید: این راهها برای هر بیگانه تنهایی جایی است امن. هرکس می تواند تنهایی خود را در این شهر بازیابد و بدان خو گیرد و خوشبخت شود. ازدحام بهترین مکان برای تنها بودن است و بنیامین بنا به نقلی از سوزان سونتاگ تنهایی را مناسب ترین موقعیت آدمی می داند. منظور او تنها بودن در کلانشهر است. از سوی دیگر در داستان "مرد جمعیت" گروهی توصیف شده اند (و از قضا تعداد آنها بسیار زیاد است) که با حرکاتی بیقرار و چهرهای برافروخته که از سیل جمعیت عبور میکنند، و مدام با خود حرف می زنند، «تو گویی دقیقا به سبب تراکم جمعیت حس می کردند در خلوت خویش منزوی و تنها هستند.» وجه ناخوشایند و غیرانسانی تنهایی.
چهره های حاشیه ای و کلانشهر
1- بنیامین، 1377، 43 زیرنویس
2-
3- همان،
4- احمدی، 1377، 82
5- بنیامین،1377،
6- تاجبخش، 1384، 151
7- اشتاین، 1382،پشت جلد
چهره های حاشیه ای، در اندیشه بنیامین، در واقع قهرمانان فرهنگی مدرن هستند که اتفاقاً فعالیت آنها واکنشی است به فقدان قهرمانگری در عصر جدید. این قهرمانان با شرایط زمانه خویش می ستیزند و در عین حال همدست آن می شوند و به نوعی تجسم گرایش های آن. بنیامین با پژوهش تجارب دنیوی ساکنان کلانشهری در ساختارهای کالبدی و موضوعات مادی، خصایص فعالیتهای اجتماعی مدرن را می جوید. از نشانه های برجسته شهر می گذرد و توجه خود را به جزییات، فروع، آنچه به ظاهر بی اهمیت است و یا هر آنچه از دید پنهان است معطوف می کند. موضوعات و اشیای منسوخ شده، چهره های حاشیه ای و خاموش چون: پرسه زن، ولگرد، دندی، فاحشه، گدا و کهنه جمع کن را برمی گزیند، تا آنها را نجات بخشد، آنچه درونشان پنهان و نامریی است را بازگوید و فاش سازد و به امر گنگ صدا دهد. ارنست بلوخ در این مورد چنین می گوید: "آنچه بنیامین داشت و لوکاچ از آن بی بهره بود، دیدگانی بود تیزبین برای مشاهده چیزهایی جزیی اما مهم، ریزه های حاشیه ای، تأثیرگذار ونامتعارف، جزییای ناهماهنگ و بی شکل که در قالبی نمی گنجند و از این رو شایسته عنایتی خاص و صریح اند.
از طرف دیگر بنیامین اگر به چهره ای حاشیه ای نظر دارد به دلیل نقش انتقادی و شیء زایندگی آنهاست. او هرگز چهره هایی مثل پرسه زن، گدا و فاحشه را در مبارزه طبقاتی وارد نمی کند و نگاه او به لومپن پرولتاریا صرفا مو شکافانه است. یکی از مهمترین این چهره ها، پرسه زن است که از نظر فعالیتی که انجام می دهد، سایر چهره های حاشیه ای را هم در بر می گیرد. بدین معنی که فعالیت دیگران نیز به گونه ای پرسه زنی را شامل می شود.
پرسه زن: بنیامین این اصطلاح را از بودلر وام می گیرد. ولی در حقیقت اولین کسی که چهره پرسه زن را به عنوان یکی از قهرمانان مدرنیته معرفی کرد، بنیامین بود. بودلر مرد جمعیت را با پرسه زن یکی می گیرد. ولی بنیامین برای او صفات متمایزی قایل است. پرسه زن رفتار جنون آمیز مرد جمعیت را ندارد و در همه حال خواهان آزادی حرکت است. او به فردی از خیل جمعیت تبدیل نمی شود و برعکس کنش قهرمانانه وی این است که همواره «یک وصله ناجور» باشد. حضور او در جو خوشگذرانی و فراغت کامل همانقدر ناجور است که در محیط پر تب و تاب شهر. پرسه زن شبیه یک جنتلمن خوشگذران متشخص است. مهارت و چابکی و سهولت خاص حرکت از میان جمعیت از ویژگی های خاص اوست. کسی که یگانه فکر و ذکرش «عبور از میان جمعیت» است. کاری که پرسه زن به خوبی انجام می دهد هنر لذت بردن از مناظر زنده است.
بنیامین ظهور تیپ پرسه زن را به 1840 بازمی گرداند. سالهایی که در آن «ژستی رایج شده بود که خواهان همراه بردن لاکپشت را به عنوان یک حیوان خانگی در پیاده روی های روزانه در گذرگاهها بود. این امر آهنگ گام پرسه زن را عیان می سازد» این فعالیت در واقع اعتراضی بود در مقابل سعی و تلاش بیش از حد.
1- بنیامین،1377، 47-39
2- othervoices.org
پرسه زن خیابان و شهر را به فضای درونی تبدیل می کند «خانه پرسه زن، شهر و جمعیت شهری است. به این ترتیب او همواره در خانه خود است. او نمای خارجی خانه های شهر را همچون چهاردیواری خانه خود می یابد. دیوارهای آراسته شهر تابلوهای برای او همانند آن تابلوهای نقاشی رنگ روغن هستند که در خانه های بورژوازی به دیوار سالن آویزان می شود، کیوسک های روزنامه فروشی ها، کتابخانه وی هستند و تراس کافه ها برای او مثل بالکن خانه اش هستند که او پس از اتمام کار روزانه خانه داری، از آن بالا، پایین را نگاه می کند.» روشنفکر نیز از یک منظر، پرسه زن است. برای او نیز همچون پرسه زن "فروشگاه بزرگ" آخرین جایی است که فتح می کند. اما کار نویسنده برای یافتن مشتری صورت می پذیرد. اما ساختار فروشگاههای بزرگ سودمندی پرسه زن را "درآیین فروش کالا" برمی سازد.
از منظر سیاسی، به علت اینکه پرسه زن همواره فرم بی خانمانی خود را حفظ می کند و بلا تکلیفی موقعیت اقتصادی او، با کارکرد سیاسی اش متناظر است. «فعالیت پرسه زن در قرن نوزدهم اعتراضی بود در مقابل تقسیم کاری که از هر انسان یک متخصص ساخته بود»
کودک: این نگاه شگفت زده و بکر کودک است که برای بنیامین اهمیت می یابد. در واقع او تنها نگاهی که از نخستین برداشت حکایت می کند را انتقادی می داند. آن نوع نگاهی که به بی تفاوتی و نسیان آلوده نشده باشد. آدورنو در مورد شئی شدگی ابژه ها اینگونه می گوید : «ابژه ها و موضوعات شیء گونه می شوند، در لحظه ای که ... چیزی از آنها فراموش شود» به همین دلیل کودک برای بنیامین یک قهرمان است که شهر را از فاصله نزدیک درمی یابد. تمام هستی کودک حساسیت است و بس. «کودک همه چیز را در وضعیت نو می بیند انگار همواره مست و ناهوشیار است. هیچ چیز به اندازه حظی که کودک با آن شکل ها و رنگ ها را جذب می کند، به آنچه الهام می خوانیمش شباهت ندارد.» (کنجکاوی ژرف و لذتبخش کودک نسبت به هر چیز نو را، از نگاه خیره و شعف آلود وی می توان تشخیص داد. بودلر دوران نقاهت پس از بیماری را بازگشت به کودکی می داند زیرا او نیز همانند کودک با ولع همه بوها و عطرهای زندگی را فرو می بلعد.
1- othervoices.org
2- همان،
3- به نقل از تاجبخش، 1384، 169
4- بودلر، 1384، 207
5- بنیامین،1385، 14
کودک به شدت مستعد جلب شدن به جهان اشیاء پیش پا افتاده است. «جهان سرشار از اشیای بی نظیری است که می تواند نظر کودکان را به خود جلب کند و به استفاده شان بیاید: اشیایی منحصر به فرد. ... آنان به طرز مقاومت ناپذیری جذب خرده ریزها می شوند. ... آنان در این خرده ریزها چیزهایی را تشخیص می دهند که از میان جهان اشیاء تنها و تنها متوجه آنان شده است.» بنیامین ارتباط بی واسطه کودک را با اشیاء با کلکسیونر مقایسه می کند. او شکارچی ارواحی است که رد پایشان را در میان اشیاء حس کرده است. زندگی کودک مانند یک رویاست و هیچ چیز ماندگاری نمی شناسد. او کسی است اشیاء را جادو می کند. او مانند «جادوگر شَمَن، همه آنها را که سرزده وارد می شوند جادو می کند». در عین حال هم اوست که که از اشیاء افسون زدایی می کند «خانه اندوهبار و تاریک پدریش را از جادو می زداید» کودک با افسون شدن، افسون زدایی می کند. کودک بازیگوش رابطه ای دو سویه و نه سلسله مراتبی با طبیعت و چیزها برقرار می کند بدین گونه کودک هم در اسطوره شرکت می کند و هم آن را نفی می کند.
کودک، می تواند به راحتی به یکی از اصیل ترین تجربه های شهری دست پیدا کند: گم شدن در شهر. اینگونه است که نگاه کودک به شهر همواره با شوک امر نو تعریف می شود. او شهر را به مکان پریشانی و سردر گمی تبدیل می کند و به این ترتیب با آشنایی زدایی کردن، پیوند عمیق تری با شهر برقرار می کند.. کودک در جستجوی آن است که خود را به فضای شهر و ماجراهای آن بسپارد. این نیاز او با بازی همراه است.می خواهد از آستانه ها بگذرد و با گم کردن و پنهان کردن خود در شهر – امری نشأت گرفته از جسارت ذاتی او- به هیجان های آن تسلیم شود. در جستجوی چیزی نیست، بنابراین کار او به پرسه زن شبیه است.
فاحشه: فاحشه تجلی انسان به مثابه کالا در روابط کالایی شده بورژوایی است. او به همراه کارگر نمونه های انسان زدایی از شهرهای مدرن هستند. فاحشه کالایی است که پرسه می زند و هدفش جلب توجه مشتری است. کالایی که اتفاقا به تولید انبوه می رسد. گیلوخ می گوید «کارگر و فاحشه، نقشهای کمتری در مفهوم پردازی قهرمانگری از سوی بنیامین دارند، زیرا تعریف او از قهرمان بر بعد وهمی، ساختگی و گاه مضحک قهرمان مدرن تکیه دارد. «در حالیکه کارگر و فاحشه رنج کشیدگان و دردمندان نظم سرمایه داری اند. او به غم و اضطراب ایشان صدا نمی دهد. بلکه کار او بازتاب منتقدانه وضعیت ایشان است.» در حقیقت فاحشه کسی نیست که در مقابلِ نظم بورژوازی می ایستد و قدعلم می کند. بلکه خود محصول آن است.
در خیابان یک طرفه، کتابها و روسپی ها را از یک جنس می داند؛
1- تاجبخش،1384، 177
2- به نقل از تاجبخش، 1385، 222
3- بودلر،1384، 215
دندی: بودلر دندی را چنین معرفی می کند: «مردی که پولدار و بی کاره است با وجود اینکه ظاهرا به همه چیز بی اعتناست، هیچ کار دیگری ندارد جز جستجوی همیشگی شادمانی؛ مردی که در ناز و نعمت بزرگ شده و از نخستین روزهای زندگی به فرمانبرداری دیگران خو گرفته است.» دندی ایسم یا دندی گرایی همانند دوئل، یک نهاد مرموز است. دندی یک بی اعتناست، او می تواند همه را به حیرت وادارد در حالیکه خود او را هیچ چیز به حیرت نمی اندازد. از سوی دیگر درک ظریفی از سازو کار اخلاقی این جهان دارد. او «مظهر آن نیاز حاد به مبارزه و نابود کردن پیش پا افتادگی هاست.» در باور بولر، دندی ایسم، واپسین جرقه قهرمانی در بحبوحه انحطاط است. به همین دلیل همیشه در دوره های گذار سر و کله اش پیدا می شود، مثلا در دوره ای که دموکراسی هنوز قدرت چندانی ندارد.
کلکسیونر: بنیامین به شخصه یک کلکسیونر بود. به نقل از سونتاگ او در مشغولیت کلکسیونری اش، آنچه را در خود زیرک، موفق، هوشمند و شورانگیز (بدون کشیدن خجالتی) در می یافت، تجربه می کرد. «کلکسیونرها کسانی اند که غریزه ی تاکتیکی دارند» برخلاف پرسه زن که با دیدن سروکار دارد، کلکسیونر می خواهد اشیاء را در اختیار داشته باشد. بنابراین به حس لامسه بیشتری نیاز دارد. کار او وجهی نجات بخش دارد: بازنمایی اسطوره اشیاء. اشیایی که جمع آوری می شوند، به هیچ کاری نمی آیند و به درد استفاده نمی خورند، بلکه اشیای خیال انگیزی هستند که باید در آنها تأمل کرد. در باور بنیامین، توان نیهیلیستی عصر مدرن همه چیز را به ویرانه تبدیل کرده، پس می شود آن را جمع آوری کرد. جهانی که گذشته اش منسوخ شده و «اکنون»اش پشت سر هم اجناس عتیقه تولید می کند، ... کلکسیونر ها را فرامی خواند. «کلکسیونر پرسه زنی است که ابژه ها را از میان پرسه های بی انتهای خود بیرون می کشد.»
1- همان،216
2- سونتاگ،1385، 101
3- همان، 101
4- تاجبخش،1385، 219
5- همان، 220
6- همان، 220
قمارباز: آدورنو، تکنیک بنیامین را در خیابان یک طرفه، با تکنیک قمارباز مقایسه می کند که همه چیز را به شانس و ریسک شرط بندی روی تجربه و یافتن چیزی مهم واگذار می کند. قمارباز، در اندیشه بنیامین، نمود بی صبری و بی قراری انسان مدرن و بیزاری او از انتظار است. زندگی مدرن به خودی خود واجد ملال، تکرار و یکنواختی است و برای فرار از آن شوک و بازیهای سرنوشت ضروری می شود. از طرفی، قمار، برای طبقات محروم، سرکوب و تحمیق است. «فرد محروم که در نظام اقتصادی بورژوا طریقی برای برکشیدن خود نمی یابد، قمار را به عنوان دستاویزی برای رسیدن به رؤیاها و پایان انتظار به کار می گیرد» در تثلیث شیطانی بودلر، قمارباز نقش قادر مطلق را دارد. او می خواهد پیشگویی کند و به گونه ای قهرمانانه با تقدیر دربیافتد. وجه دیگر قمارباز فراموشی است. او در هر بازی انگار که برای اولین بار است که با جهان مواجه می شود. «قمارباز، خاموش در مقابل قدرت کور سرنوشت و محکوم به تکرار، تجسم تجربه اسطوره است»
در مورد پروژه پاساژها:
«این یادداشتها، که مشخصا به پاساژهای پاریس می پردازند، به زیر آسمانی باز، بی ابر و یکسر آبی آغاز شده اند که همچون گنبدی نیلی برفراز شاخساران بود؛ شاخه هایی که با این همه – به لطف وزش نسیم تازه پشتکار، نفس سنگین محقق، طوفان شوق عهد شباب و باد هرز کنجکاوی در لابلای هزاران هزار برگ—سراپا پوشیده از غبار قرن هایند.» این توصیف بنیامین در مورد کتاب خویش است. او انگیزه و شوق خود را از نگارش این اثر انکار "دوران انحطاط" می داند که غلبه بر مفهوم آن و غلبه بر مفهوم پیشرفت دو روی یک سکه اند. به عبارت دیگر اثبات نوعی ماتریالیسم تاریخی که ایده پیشرفت را د خود مضمحل کرده است.تمایز کار بنیامین با مانیفست سورآلیست آراگون یافتن منظومه بیداری در مقابل منظومه رؤیای وی است. بدین معنا که در کار بنیامین مسئله بر سر انحلال "اسطوره پردازی" در فضای تاریخ است.
پروژه پاساژها محصول شش سال پایانی حیات بنیامین در پاریس است که برای اولین بار در 1999 چاپ شد. کتاب بسیار حجیمی که برگردان فرانسوی آن بیش از هزار صفحه است. انبوه یادداشتهایی که در پی هر فصل می آیند: پاساژها، مغازه های جدید، مدها یا رسم روزها، عتیقه فروشی ها، مفهوم جاودانگی، معماری هوسمان یا سنگرها، معماری فلزی، نمایشگاه ها، تبلیغات، معماری داخلی، کلکسیونرها، شهر رویایی و خانه های رویایی، ولگردها، برداشتهای فلسفی از پیشرفت، روسپیان، بازیها و قمارها، خیابان ها و کوچه ها، مفهوم بازتاب، روش های نو در تزیین و اشیاء خانه ها، نقاشی، شیوه های نورپردازی راه آهن، توطعه گری، عکاسی، پاریس قدیمی، بیکاری و بیکارها، و ...
1- بنیامین، 1385، 95
«کتاب پاساژها تلاشی است برای کشف این نکته ها: سده نوزدهم چگونه رویای سده بیستم را می دید؟ این رویا تا چه حد بازگوی ادراک آن سده از آرمانشهر بود؟ روح مسیانیک آن سده که آرزوهای رهایی را بیان می کرد (از سن سیمون تا فوریه و مارکس) چگونه روزگار بعدی را تصور می کرد؟ آنچه آمد تا کجا بازتاب آن روح مسیانیک بود؟ خود این رویای روزگار بعد در پایتخت سده نوزدهم، پاریس، چگونه جلوه می کرد؟ و آیا ما می توانیم آن را بشناسیم؟ "بشناسیم" نه به معنای شناختی علمی و مفهومی، بل به معنای شناخت شاعرانه که آشنایی است و "وطن یابی" »
شیوه نوشتار او همانطور که گفته شد "ایماژهای اندیشه" است. نوعی از تجربه ها که آنچه را یک بینش سطحی همچون چیزهایی ذهنی یا اتفاقی مطرح می شود، به صورت عینی ارائه می دهد. " ایماژهای اندیشه" تصاویر پرمغز، پر مایه و معماواری هستند که تکان دهنده اند. سبکها و نوشتارهای قراردادی را کنار می گذارند زیرا تجلی آن چیزهایی هستند که بیان آن به آسانی امکان پذیر نیست. می توان آنها را نوعی ثبت لحظه یا عکس فوری ادبی محسوب کرد که درصدد ثبت گذرایی، ناپایداری حیات اجتماعی اند. "ایماژهای اندیشه" شهر مدرن را به مثابه مکان تلاشی تجربه ها دربرمی گیرند و موشکافانه، جستجو و کشف می کنند. در دوران سلطه فرهنگ گفتاری و نوشتاری آثار بنیامین یکه و بی همتایند، زیرا ما را از راه تمثیل و تصاویر و نه از راه "فرهنگ تصاویر یا تفسیر زبانی آنها به اندیشه وامی دارد. آثار بنیامین دیدنی ترین نوشته های فلسفی اند.می توان نوشته های بنیامین را تاریخ های مصور اما بدون عکس و تصویر نامید. بنیامین سبک رمز آمیز و فشرده خود را به فتومونتاژ (به هم پیوستن عکسها) و تصویرهای ترکیبی هنرمندان سورآلیست پیوند می زند. قصد وی شکستن جلوه دروغین تاریخ به مثابه استمرار و تداوم رویداد است.
3: مؤخره:
1- احمدی، 1376، 82)
2- تاجبخش، 1384، 150
3- احمدی،1366، 9
4- اشتاین،1382، 90
چیزی که که بنیامین را از سایر اندیشمندان هم عصرش جدا می کند، نگاه دوسویه و دیالکتیکی او به پدیده ها و به خصوص کلانشهر است. بنیامین کلانشهر را جایگاه همزمان بهشت و دوزخ می داند. در کلانشهر است که در یک سو تمثالِ ملال، دلزدگی، روزمرگی، انزوا، شکست، مرگ و در سوی دیگر، سرخوشی، تجربه های زنده و گسیخته، شوک و هیجان، فرار از تنهایی، فرصت ها و سرزندگی قرار دارد. کلانشهر است که از یک سو اسطوره سازی و از سوی دیگر اسطوره زدایی می کند؛ از یک سو نوید فناناپذیری می دهد و از دیگر سو آفریننده مرگ و زوال است؛ جایگاه خاطرات ارادی و غیر ارادی و همزمان جایگاه نسیان و فراموشی است. کلانشهر عرصه سلطنت و فرمانروایی کالا ست که همزمان مأوای پریشانی و گیجی نشأت گرفته از تلألو و درخشش تابناک کالا و مکان فراموشی و نسیانی است که پیامد این همه است.
چنین تقابل های تجربی است که برای بنیامین اهمیت دارد و کلانشهر است که امکان تجربه همزمان مفاهیم پارادوکسیکال را در اختیار می گذارد و نهایتاً کلانشهر مکانی است که این مفاهیم را "تشدید" می کند. بنیامین می خواهد بذر شناخت و بیداری اتوپیایی را در دل شهر کشف کند و به دوران ملالت بار کلانشهری خاتمه بخشد. (هر چیزی که در نظام سرمایه داری ساخته می شود، نهایتاً ملال را رواج می دهد.) به دنبال گذرایی و ناپایداری است تا آنچه نامریی و خاموش است عیان سازد.
نگاه بنیامین به شهر را باید از خلال نگاه وی به تاریخ بازشناخت. نگاهی که به هیچ عنوان نوستالژیک و حسرت خوارانه نیست. او تاریخ را به زمان حال می آورد تا مفاهیم فراموش شده و سویه های پنهان و نامرئی آن را نجات بخشد. همانگونه که [به قول آدورنو] الاهیات را با همین انگیزه سکولار می کند. بنیامین گذشته شخص را مجسمه ای می داند که در حمل و نقل دست و پایش شکسته و اکنون چیزی نیست جز تخته سنگ ارزنده ای که تصویر آینده را باید از آن تراشید. کار او عملیات نجات بخشی است. ابزار کارش نیز شوک و ایماژهای دیالکتیکی هستند؛ نگاه سطحی و روزمره را آشنایی زدایی می کند و کانون توجه را از ظواهر به لایه های زیرین و حاشیه ای مفاهیم می کشاند و به این ترتیب آنها را نجات می بخشد. زمان اکنون در اندیشه بنیامین زمان فاجعه باری است، «اکنون، همه چیز بر جامعه انسانی فشار می آورد» بنا به نقل آدورنو کره خاک هم اکنون از «درخشش ظفرمند فاجعه تابناک است» بنیامین می گوید این «فروریزی سیستم» است که به مثابه تنها منطق موجود میتواند آن را از ا«شگفت زدگی رخوت آورِ» امر روزمره نجات بخشد. در تزها می گوید «وضعیت اضطراری که در آن به سر می بریم قاعده است نه استثنا» و تنها کار قابل دفاع را به وجود آوردن یک وضعیت اضطراری واقعی می داند. مسیر تحقق آن (همانطور که در خیابان یک طرفه می گوید) این است که «فرد چنان خود را سامان دهد که رنجش دیگر نه به جاده سرپایینی اندوه، که به راهِ صعودیِ شورش تبدیل شود.» و این همان شورش و قیامی است که قدرت و نیروی نهفته یک کلانشهر را به نمایش نجات می بخشد. «قدرتی که باید به آن هجوم برد و سرنوشت آن و از اینجا سرنوشت توده های آن و از اینجا سرنوشت خویش را به دست گرفت» تنها در یک کنش انقلابی می توان چهره یک شهر را، تمام و کمال بازیافت، زمانی که شهر خود را از ملال و دلزدگی امر هماره یکسان خلاص کرده است.
در نوشته های بنیامین، عامل شوک و گسیختگی تجربه بسیار تعیین کننده است. «هر چه سهم عامل شوک در تأثرات خاص بیشتر باشد، آگاهی نیز باید با ثبات و تداوم بیشتری هوشیاری خود را به منزله سپری علیه محرکها حفظ کند.» او از هنر گم شدن در شهر به مثابه یک دستاورد ـ و نه شکست ـ سخن می گوید و از این راه کودک (کسی که هنر گم را به خوبی می داند) را یکی از قهرمانان فرهنگی مدرن معرفی می کند. گم شدن ادراک موشکافانه و هوشیارانه ای از محیط را تولید می کند شهر را آشنایی زدایی می کند و آن را به مثابه مکان پریشانی بدل می سازد. «به محض اینکه بتوانیم جهت موقعیت مان را پیدا کنیم، آن منظره در دم ناپدید می شود. ... آن تصویر نخستین را دیگر نمی توانیم در ذهن بازسازی کنیم» گم شدن در شهر نیازمند آموزش و ممارست است در حالیکه در مقابل آن، پیدا کردن راه، یکسر ملال آور و مبتذل است. چیزی که بنیامین به دنبال آن است را می توان «دیالکتیک دیدن» نامید. او ساکنان کلانشهر را تشویق می کند که شهر را "تجربه" کنند و از این ره قدرت نهفته در آن را کشف نمایند. همانگونه تنها با نسخه برداری از یک متن و نه خواندن آن، می توان ذهن را یکسره در اختیارش قرار داد. (ر.گ. جستار عتیقه های چینی، خیابان یک طرفه)
او با اسطوره های مدرن مقابله می کند. اسطوره هایی که ادعای فناناپذیری فضای کلانشهری و فضای درونی بورژوازی را دارند. سویه های مرگ و انحطاط را در کلانشهر کشف می کند و چهره آن را به مثابه مکانی که امر مرده در آن سکنی دارد، برملا می سازد. از یادمان های شهر که عرضه کننده یک تاریخ کذب و دروغین است و خواهان ستایش اند (ر.گ خیابان یک طرفه، جستار نوشت افزار فروشی) تا فضای درون بورژوازی که «تنها به درد این می خورد که عمه خانم روی آن به قتل برسد» فضایی که «با ترس و لرز قاتل خود را انتظار می کشد».
در خیابان یک طرفه می گوید: «بورژوازی رژیم مشغولیت های خصوصی است» محیطی سترون که هر چیز جدی و مهم را از نظارت مصون نگاه می دارد و به مخفی گاه می راند. هیچ چیز درون این رژیم خلق نمی شود و در گنجه ها و سوراخ سنبه هایش مبتذل ترین غرایز جا گرفته اند. بنیامین از ناسازه عجیبی سخن می گوید که طی آن هرگاه مردم به فعالیتی مشغول می شوند، تنها مایه تفکرشان منافع شخص است ولی در همان حال، رفتارشان را بیش از پیش غرایز توده ایِ «گیج و گول و بیگانه» تعیین می کند. به این ترتیب «تنوع اهداف فردی در برابر همسانی قدرت های تعیین کننده هیچ جلوه ای نمی کند» در این نظام فرد یک توهم است و وجودش تا وقتی تحمل می شود که شکی در مورد یکسانی اش با امر کلی نداشته باشد (ر.گ. آدورنو، ) بنیامین از انکار تنوع، امر همواره یکسان (The always the same) را لو می دهد. این چنین پارادوکسی تنها در کلانشهر رخ می نمایاید. چیزی که در ظاهری هر روز نو و متنوع عرضه می شود (از قبیل مُد، پیشرفت های تکنولوژیکی و از این دست) تنها سراب و توهم نوآوری است ولی در لایه های عمیق تر امر همواره یکسان است که در تکراری لاینقطع بازتولید می شود اما در ظاهری هماره و هر چه بیشتر نو و به قول آدورنو کلیت این صنعت عبارت است از «تکرار». چهره های حاشیه ای که بنیامین آنها را به مثابه قهرمانان مدرنیته معرفی می کند، کسانی هستند که یا در این تکرار ابدی مضمحل شده اند و نمود و مبین نظام برسازنده تکرار و "ضرب آهنگ تولید" هستند (کهنه جمع کن، فاحشه و کارگر) و یا در مقابل آن مقاومت می کنند و آن را مختل می سازند (پرسه زن، دندی، قمارباز ...)
به هر طریق در این مجال کوتاه تلاش برای نگاشتن تمامی ابعاد اندیشه های والتر بنیامین کاری بیهوده است؛ آنچه در پیش آمد، تنها درآمدی بر بخشی از دغدغه های بنیامین در ارتباط با شهر و بالاخص کلانشهر است.
منابع و مآخذ::
1. احمدی، بابک، خاطرات ظلمت، درباره سه اندیشگر مکتب فرانکفورت، والتر بنیامین، ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، نشر مرکز،1376
2. _____، در مقدمه کتاب ، نشانه ای به رهایی، مقاله هایی از والتر بنیامین، جمع آوری و ترجمه بابک احمدی، نشر تندر، 1366، صص 95-7
3. بنیامین، والتر، نشانه ای به رهایی، مقاله هایی از والتر بنیامین، جمع آوری و ترجمه بابک احمدی، نشر تندر، 1366، صص 95 الی آخر
4. _____، تزهایی درباره فلسفه تاریخ، ترجمه مراد فرهادپور، فصلنامه ارغنون، شماره 11و12، پاییز و زمستان 1375
5. _____، درباره برخی مضامین و دستمایه های شعر بودلر، ترجمه مراد فرهادپور، فصلنامه ارغنون، شماره 14، زمستان 1377،
6. _____،در: زیبایی شناسی انتقادی، گزیده نوشته هایی در باب زیبایی شناسی از بنیامین/آدورنو/مارکوزه، گردآوری و ترجمه امید مهرگان، انتشارات گام نو، 1384
7. _____، عروسک و کوتوله، مقالاتی در باب فلسفه زبان و فلسفه تاریخ، گزینش و ترجمه مراد فرهادپور و امید مهرگان، انتشارات گام نو، 1385
8. _____، خیابان یک طرفه، ترجمه حمید فرازنده، نشر مرکز، 1385
9. لووی، میشل، درباره تغییر جهان، مقالاتی درباره فلسفه سیاسی از کارل مارکس تا والتر بنیامین، ترجمه حسن مرتضوی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، 1376
10. اشتاین، روبرت، والتر بنیامین به همراه کوتاه نوشته هایی از والتر بنیامین، ترجمه مجید مددی، نشر اختران، 1382
11. بولر، شارل، نقاش زندگی مدرن، ترجمه روبرت صافاریان، نشریه حرفه هنرمند، شماره 11، بهار1384، صص220-204
12. شوای،فرانسواز، شهرسازی واقعیات و تخیلات، ترجمه سید محسن حبیبی، انتشارات دانشگاه تهران، 1375،
13. داستایفسکی،فئودور میخائیلوویچ، یادداشتهای زیرزمینی، ترجمه رحمت الهی، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1379،
14. برمن، مارشال، تجربه مدرنیته؛هرآنچه سخت و استوار است دود می شود و به هوا می رود، ترجمه مراد فرهادپور، انتشارات نشر نو،1384،
15. تاجبخش،گلناز، مدرنیته و کلانشهر در اندیشه آلمانی، ارائه چهارچوبی برای نظریه انتقادی در طراحی شهری، رساله برای دریافت مدرک دکتری، اردیبهشت 1384،
16. سونتاگ، سوزان، سیمای والتر بنیامین، در: خیابان یک طرفه، ترجمه حمید فرازنده، نشر مرکز1385،
17. Dobson,Stepan, The Urban Pedagogy of Walter Benjamin. Lessons for 21 Century, Goldsmiths College, University of London, 2002 , http://goldsmiths.ac.uk.cucr.pdf.benjamin3.pdf
18. Selection from Walter Benjamin, By Michael Shanks- archaeologist http://www.othervoices.org/gpeaker
27
نوشته مریم امیری 2014
مقدمه:
بیروت از آن دست شهرهایی است که تازه واردها را کاملا گیج میکند. چه احساسی میتوان به این شهر داشت؟ از قبل دوستش داریم چون «عروس خاورمیانه» است؛ همپای فلسطین در مقابل اسراییل مقاومت کرده و میکند؛ «فیروز» برایش خوانده: «برای روح این ملت، شرابی؛ و رگهایت نان و یاسمن.» اما واردش که میشوی نشانی از آن مقاومت پیدا نمیکنی و دیگر کسی آواز فیروز را زمزمه نمیکند، حتی به زیبایی عروس هم نیست، مثل همه جای دنیا بالا شهر زیباست و پایین شهر نازیبا. ساحل مدیترانه که باید رویایی باشد، بیشتر شبیه «دوبی» است، با برجهای مسکونی بلند و مرکز خریدهای مجلل. باز مدتی که میگذرد گروهها و جوانهایی را پیدا میکنی که در کار پس گرفتن همان «عروس خاورمیانه» اند و درمقابل دوبی شدن بیروت میجنگند. دوباره عاشق شهر میشوی.
«دیکتافون» نام یکی از این گروههاست که برای آگاه کردن عموم درباره مسائل شهری، هم کار مطالعاتی میکند و هم کار هنری (مانند تتئاتر مشارکتی، پرفرمنس و از این دست) عمده توجه این پروه بر دو مسئله متمرکز است: یکی سیستم حمل و نقل عمومی شهر که تقریبا نابود شده است و دیگری حق دسترسی عمومی به دریا که در حال نابود شدن است. برای من، موضوع دوم به دلیل شباهت شگفت انگیز فرآیند نولیبرالیزه کردن شهر از طریق فربه شدن بخش مستعلات و خلع ید عمومی به عنوان بخشی از این فرآیند، با آنچه در تهران شاهد آن هستیم (و احتمالا بسیاری شهرهای دیگر جهان) جالب تر بود. «این دریا مال من است» نام این بخش است که با هدف بازخوانی مفهوم دسترسی به دریا و فضاهای عمومی در کنار ساحل بیروت پرفورمنس اجرا میکند. آنها سفری خیالی از کنار قایقهای ماهیگیری آغاز میکنند و در طول سفر از مضمحل شدن سواحل عمومی و قوانین شهری که این امر را ممکن کرده ااند حرف میزنند و از دیگران میخواهند در پرفرمنس شرکت کنند. هدف آنها آزمودن درک افراد از «فضای عمومی» و ایجاد تخیلی جدید درباره شهر است.
***
در سالهای پس از جنگ داخلی، بیروت با تبلیغات کمپانیهای ساخت و ساز برای بازسازی شهر بمباران شده است. نتیجه این تبلیغات بیروتی نوین با خط آسمانی است مقهور برج های بلند . برج هایی که به تدریج نماد سرمایه داری در بیروت و لبنان شدند. در واقع تعداد قابل توجهی از این سایتهای بازسازی شده ساختمانهای گرانقینت ی هستند که تصویر عمومی از یک شهر نئولیبرالی ساخته است. برخی از آن بر ویرانه خانه های قدیمی بالا رفته است بقیه بر باقیمانده فضاهای سبز و باز شهری چنگ انداخته اند. خصوصی کردن فضاهایی که تاریحا در بیروت فضای عمومی بوده اند هم بخشی از این تصویر است.
بخش ساخت و ساز یک سوم اقتصاد لبنان را اشغال کرده است. همین دلیل خوبی است که سرمایه گذارها نه تنها از لبنان که از کشورهای حاشیه خلیج فارس هم برای سرمایه گذاری در این بخش هجوم بیاورند. به ویژه در سالهای پس از جنگ داخلی که جهش انفجاری سرمایه گذاری در این بخش، خط آسمان شهر بیروت را دگرگون کرده است. مقامات دولتی و شهرداری هم با فراهم کردن بستر قانونی و نهادی و با دور زدن قوانین گذشته، سرمایه گذاری در ساخت و ساز را تسهیل میکنند. اقداماتی که البته همگی همگام با جریان رو به رشد نئولیبرالیزه کردن تولید فضای شهری و حکمروایی شهر در سراسر دنیا هستند.
حاکمان شهر بیروت (و دولت لبنان) غالبا شخصا مالک پروژه های توسعه شهری هستند. از سوی دیگر دولت لبنان ضعیف و فاسد است و نمیتواند برای توسعه کشور (و بیروت) برنامه مفیدی بچیند. طرح جامع شهر بیروت به دهه 50 میلادی بازمیگردد. یکی از نمودهای نولیبرالیزه کردن فضای شهری که در بیروت خیلی چشمگیر است، محو شدن تدریجی اراضی ساحلی است که برای عموم قابل دسترسی بودند. این اتفاق با قانونی کردن ساخت و ساز در اراضی خصوصی کنار دریا میسر شده که از سالهای پیش از جنگ خصوصی سازی آنها آغاز شده بود. اخیرا سازنده ها به داخل دریا هم تجاوز کرده اند و با تخریب اسکله تاریخی ماهیگیری در منطقه «زیتون بِی»، یکی از گرانترین پروژه های مستغلات در منطقه را ساخته اند.
در طول 20 سال گذشته چارچوب تنظیم کننده ساخت و ساز در لبنان، نقش سرمایه خصوصی در برنامه ریزی شهری را تعیین کننده کرده است. نخبگان دانشگاهی هم در به رسمیت شناساندن تولید (خصوصی) محیط مصنوع به دولت کمک کرده اند. به این ترتیب سرمایه خصوصی و تقاضاهای آن راه را بر سایر حقوق مانند فضاهای عمومی بست. وضع قوانین و دستورالعملهای شهری برداشت پایه ای از برخی مفاهیم ویژه ومانند «کالای عمومی» را به کلی به هم ریخت و آن را به منافع خصوصی تقلیل داده است. به همین روال در سواحل شهر بیروت، مانند بقیه بخش های شهر، مفهمومی از قلمرو عمومی که دولت در ذهن دارد، راه را برای دست اندازی هرچه بیشتر بر فضاهای عمومی باقی مانده در شهر باز کرد.
در اوایل دهه 1990، همزمان با پایان جنگ داخلی، شایعاتی منتشر شد که از طرح خصوصی سازی و تغییر مالکیت اراضی ساحلی به نخبگان سیاسی و اقتصادی خبر میداد. مرور تاریخی اسناد و مدارک مالکیت نشان میدهد بسیاری از اراضی ساحلی از زمان استعمار فرانسه از دهه 1920، در مالکیت خانواده های بیروتی بوده است. با این همه استفاده از آنها تا همین اواخر عمومی مانده بود. این تناقض مالکیت خصوصی-استفاده عمومی، به تفسیر مفهوم «خصوصی» و «عمومی» در تاریخ لبنان بازمیگردد.
برای فهمیدن تغییر مفهوم فوق باید در تاریخ اسناد مالکیت و برنامه ریزی شهری در بیروت تعمق کنیم. یکی از فرآیندهای تاریخی مهم در لبنان که مالکیت زمین در لبنان را متحول کرد، «نقشه برداری جامع کاداستر» در زمان سلطه فرانسویها بود. در آن زمان ارتش فرانسه شروع به تهیه عکسهای هوایی کرد که هدف آن هم سرکوب کردن تحرکات ضداستعماری و هم تعیین دقیق مالکیت راضی بود. سیستم جدید، اراضی را با نقشه و نام و نشان مالک نشان میداد. این سیستم در جستجوی پیشرفته کردن ثبت مالکیت بود که در سالهای ابتدایی استعمار خیلی ابتدایی بود.
در سال 1951 دولت لبنان که به دنبال ساخت و ساز در اراضی نقشه برداری شده بود به ناچار طرح جامع شهر بیروت را تهیه کرد. این طرح بر پایه طرح برنامه ریز فرانسوی به نام میشل اکوشار بود که در دهه 40 برای بیروت تهیه کرده بود. با این حال، طرح جامع تا سال 1964 تصویب نشد و طرحی که در نهایت به اجرا درآمد شباهت اندکی به طرح اکوشار داشت. طرح با فشار بخش مستغلات که منافع خود را میجست، تغییر کرد. از یک سو، زونینگ طرح جامع زیرساختهای مورد نیاز در حومه هایی که به خاطر توسعه سایتهای صنعتی به وجود آمده بود را نادیده میگرفت و از سوی دیگر الگوی توسعه شهر برای گرایش زمین خواری که تازه به وجود آمده بود، زمینه مساعدی فراهم آورد.
مانند سایر اراضی بیروت، اراضی ساحلی نیز به کنترل قوانین منطقه بندی مدرن و تقسیم اراضی درآمد. اراضی ساحلی که تاریخا در تملک خانواده های بیروتی بود به نقشه ای با مشخصات فرد مالک بدل شد. همزمان در نخستین کدهای منطقه بندی در اراضی ساحلی بیروت ساخت و ساز به درجات مختلف (بسته به موقعیت منطقه) ممنوع شده بود. ترکیب مالکیت خصوصی اراضی ساحلی با قوانین عمومی منطقه بندی (ممنوعیت ساخت و ساز) درک ناروشنی از خصوصی یا عمومی بودن این اراضی به وجود آورد.
در سال 1997 بانک جهانی گزارشی منتشر کرد که نشان میداد 81 درصد کل اراضی ساحلی بیروت (به طول حدود 51 کیلومتر ) در تملک سرمایه دارها بوده (که بسیاری از آنها صاحب منصبان دولتی هم بودند) علاوه بر این تخمین زده میشد در یک چهارم کل اراضی ساحلی با تخطی از قانون ساخت و ساز صورت گرفته است. بسیاری از چنین تخطی هایی در طول جنگ داخلی ، دست اندازی به اراضی ساحلی بود. با گسترده شدن جنگ، ساکنان برای یافتن جایی امن تر، سکونتگاه خود را ترک کردند. اراضی ساحلی شمال بیروت و جنوب طرابلس، آخرین پناهگاه امن آنها بود. شرایط اقتصادی و سیاسی جنگ داخلی هم به گونه ای بود که به واسطه جابه جایی جمعیت، توسعه جهشی ساخت مسکن را تشویق میکرد. ولی چنین توسعه ای، امکان پنهان کردن ثروتی که در سالهای جنگ داخلی غارت شده بود، برای فعالان بخش مستغلات مهیا کرد (پولشویی) تورم بالای سالهای 1986 به بعد بخش مستغلات را هر چه بیشتر به بهشت امن سرمایه تبدیل کرد. در این میان اراضی ساحلی به دلیل سود بیشتری که نصیب سازندگان میکرد، بیش از بقیه اراضی مورد توجه زمین خواران و بساز بفروشها واقع شد.
از سال 1990 که جنگ داخلی سرانجام تمام شد، ساکنان و فعالان شهری مدام چنین دست اندازی هایی را تقبیح کرده و علیه آن جنگیده اند، هم به دلیل خصوصی سازی غیررسمی و هم فاجعه زیست محیطی که به دلیل تحمیل ساخت و ساز بیش از تحمل محیطی، بیروت در آستانه آن قرار دارد. با وجوذ اینکه هنجار شدن این تحرکات که باعث جابه جا شدن و نقل مکان مردم میشد، یکی از مهمترین بحثهای سیاسی بود، دولت عکس العملی نشان نمیداد. از نظر دولت، مسئله عدم دسترسی عموم یه دریا و یا تخریب محیط زیست نبود و نیست، آنها تنها به مجموعه های توریستی فکر میکنند که در دوره زمانی معینی، سرمایه گذاری اولیه (که غیرقانونی بوده) را به سود برساند. متخلفان تنها در سال اول شناسایی شدند و پس از آن دولت با گرفتن مبلغی جریمه سالیانه به ساخت و ساز غیر قانونی تن داد. از سال 1999 به بعد دولت هرساله 90 میلیون دلار آمریکا از مالیات و جریمه ساخت و ساز در مناطق ساحلی بیروت درآمد داشته است؛ یعنی 3 درصد کل درآمد سالانه دولت. از این رو دولت برای متوقف کردن ساخت و ساز غیرقانونی در این مناطق، عزمی ندارد و با درآمدی که از این راه کسب مبکند حتی به آن دامن میزند.
در نتیجه، در سالهای پس از جنگ دولت به جای اینکه نسبت به غارت اراضی که تا پیش از آن قلمرو عمومی بودند واکنش نشان دهد ، چارچوب قانونی جدیدی برای این اراضی مهیا کرد. از پس از پایان جنگ، اقامتگاههای توریستی و پروژه های توسعه ای همچون قارچ در این مناطق سربرآوردند. خلاصه اینکه اتفاقاتی که تا پیش از جنگ و در طول آن به طور غیرقانونی میآفتاد، پس از جنگ لباس قانون پوشید و ادامه یافت.
بهترین مثال برای روشن کردن این فرایند، بازسازی مرکز تجاری شهر و اراضی متراکم کنار دریا است. دارایی های جدیدی که پرووژه توسعه مرکز شهر بر اساس آنها شکل گرفته است، از خاکریزها و سنگرهایی میایند که در طول جنگ ساخته شده بود. یعنی بقایای آوارساختمانهای تخریب شده. همین نشان میدهد چگونه شهرسازیِ در طول جنگ و پس از آن (بازسازی) به هم پیوسته هستند و نه گسسته.
بازخوانی نقشه ها و مکان ها
گروه دیکتافون با بازخوانی نقشه های مربوط به املاک اراضی ساحلی، الگوی مالکیت در این مناطق را برای ما ترسیم کرد. نقشه نهایی رابطه میان نوع مالکیت و قوانین منطقه بندی در بیروت را نشان میدهد. این نقشه شیوه های مختلف بهره برداری اقتصادی از سواحل را نیز نشان میدهد. همچنین گروه دیکتافون قوانینی را هم که در بخش های مختلف ساحل بیروت اجازه توسعه و ساخت و ساز را فراهم کرده اند بررسی میکند. در نهایت هدف دیکتافون نگه داشتن سواحلی چون الدالیه و رمله البیضا است که آخرین نمونه فضاهای ساحلی گشوده به روی عموم هستند. تا زمانی که بر سر کنترل استفاده از آنها ستیزه وجود دارد، آنها فضاهای اعتراضی و مقاومت هستند.
در ادامه برای درک بهتر فرآیندی که ساحل شهر بیروت را چنین بی هویت و از تعاملات اجتماعی تهی کرده است، مختصرا نگاهی به تاریخ تحول دو نمونه از سواحل شهر می¬اندازم:
ساحل عجرم:
عکس هوایی این ساحل در سال 1959 یک ساختمان دو طبقه را نشان میدهد. ساحل عجرم در اصل مخصوص شنای زنان و شش ماه از سال در اختیار آنها بود. این ساحل در طول جنگ داخلی بسته شد و در سال 1992 دوباره بازگشایی شد.
ساحل عجرم در زون 9 طرح جامع بیروت (1954) قرار دارد که در آن هرگونه ساخت و ساز ممنوع شده است. اما بعدها برای ساخت و ساز در آن، از از مصوبه 4810 و اصلاحیه آن که بهره برداری از ساحل را مجاز میکرد، استفاده شد. ساحل زنانه عجرم با حصارهای چوبی (یا سنگی درون آب) احاطه شده بود تا زنان بتوانند بدون دیده شدن شنا کنند آن هم در زمانی که زنان بدون حجاب در خیابان نمیتوانستند قدم بزنند (از دهه 1940) البته ساحل عجرم برای ورود مردان و خانواده ها چندان سختگیر نبود، با این وجود محیط آن برای زنان همچنان امن و آزاد بود. در کتاب «بیروت از نگاه خاطرات مردم» درباره ساحل عجرم آمده است: ساحل عجرم پر از کافه های کوچک چوبی بود، همچنین قایق های کوچک ماهیگیری. اما این مربوط به قبل از زمانی بود که برادران عجرم آن را «بازسازی» کنند و به یکی از مدرن ترین مراکز تفریحی گرانقیمت بیروت تبدیل شود. این دگرگونی با دوستی نزدیک خانواده عجرم با نخست وزیر سامی الصلح ممکن شده بود. از سال 2010 ، این ساحل با مجوز شهرداری بیروت لب به لب پر از ساخت و سازهای بلندمرتبه شده است.
کلوب ورزشی:
طبق اسنادی که در سال 1972 ضبط شده است: «کلوب ورزشی، بخشی از اراضی ساحلی بیروت شامل چند کافه کوچک، دو استخر شنا، حمام و اتاق تعویض لباس است. در بخشی از این ساحل عمومی سازه ساختمانها بالا رفته (وتشویق میشود) بخش دیگری از این منطقه، قبلا ساحل شنی بوده که حالا به سطحی بتونی تبدیل شده است. بخش های دیگر ساحل هم که قبلا صخره ای بوده اند، حالا بتونی شده اند. به علاوه بخشی از ساحل با خشک کردن دریا به وجود آمده که قبلا خلیج کوچکی بوده است» در 25 دسامبر 1938، برای نخستین بار گروهی از شناگران لبنانی، مسابقه شنایی را در این ساحل برگزار کردند که از آن پس، سالانه و غیر رسمی برگزار میشد. مسابقه از حمام قمر (بعدها کلوب ورزشی) شروع میشد و در ساحل زیتون به پایان میرسید. در سال 1975، مسابقات غیررسمی، رسمی شد و در سال 1988 دولت مکان برگزاری آن را تغییر داد.
به هر طریق، ساحل «کلوب ورزشی» در طرح جامع بیروت در زون 10 قرار گرفته که در آن هرنوع ساخت و ساز، جز سازه های ورزشی و تفریحی و رستوران ممنوع شده بود. صاحبان خصوصی این ساحل هم با استفاده از مصوبه 4810 و اصلاحیه آن مجوز ساخت و سازهای زیادی گرفتند. به ویژه در زمان نخست وزیری رفیق حریری که وزیر حمل و نقل با کلاه شرعی شهرداری بیروت و مقامات دولتی برنامه ریزی شهری، مجوزهای زیادی از این دست صادر کرد.
در مقابل دو نمونه فوق، نمونه های کوچکی وجود دارد که هنوز تن به «مرفه سازی» نداده اند ولی کابوس چنگ اندازی دولت و بخش مستغلات لحظه ای از آنها دور نمیشود. در سالهای اخیر به واسطه فعالیت آگاهی بخش شهرسازهای چپ گرا که گرد آمده اند و چندین موسسه و سازمان تشکیل داده اند (گروههایی همچون دیکتافون)، آگاهی عمومی نسبت به تخریب فضاهای عمومی و فرآیند تولید فضا بالا رفته و مقاومتهایی در مقابل مدرن کردن فضاهای سنتی ارتباط اجتماعی دیده میشود. برای کسی مانند من که اقامت کوتاهی در شهر داشته اند، گرافیتی هایی با مفهوم حق دسترسی عمومی به دریا بر دیوارهای شهر، نشانه ای از این دست آگاهی هاست. ورق زدن نشریه های شهرسازی و حجم بالای یادداشت ها و مقالات با موضوع فضاهای عمومی هم نشان دیگری است که درک عمومی نسبت به آنچه در شهر در حال از دست رفتن است، پایین نیست. دوتا از مهمترین فضاهای عمومی در ساحل بیروت ساحل الدالیه و رمله البیضاء هستند.
ساحل الدالیه:
در ساحل الروشه بیروت، اراضی قرار دارد که به نام «الدالیه» معروف شده اند. نام منطقه از نام بندرگاهی گرفته شده که سالها پیش در آنجا بوده است. الدالیه یکی از فضاهایی است که بسیار مورد اقبال عمومی قرار دارد. منطقه ای که جشن نوروز در آنجا برگزار میشود . الدالیه به عنوان ساحلی باز، گروههای اجتماعی مختلف را گرد میآورد از ماهیگیرها تا مشتریهای الروشه و ساکنان حومه شهر، همچنین مامنی برای خارجیهای ساکن بیروت مانند عراقی ها، سوریها و بقیه هم هست. این ترکیب اجتماعی که به آمدن به دالیه علاقه دارند، (به ویژه یکشنبه ها و روزهای تعطیل) شخصیتی منحر به فرد به آن داده است.
طبق اطلاعات املاک که در دهه40 ثبت شده است، این منطقه «غیرقابل ساخت و ساز» تشخیص داده شده بود.. الدالیه در زون 10 طرح جامع بیروت قرار دارد که ساخت و ساز در آن به زیرساختهای ورزشی-تفریحی، رستوران و از قبیل محدود میشود. حتی در بخشهایی از منطقه، بر اساس طرح ساخت و ساز به کلی ممنوع است. این ساحل از سال 1995 مرتبا میان خانواده های سیاسی بلندپایه مانند رفیق حریری دست به دست شده است. یکی از کسانی که از سوی رفیق حریری مامور شده بود تا مالکان متعدد ساحل را قانع کند که زمینهایشان را بفروشد میگوید: «رویای رفیق حریری ساحلی بود مملو از اقامتگاه، هتل و قایقهای تفریحی. پروژه ای که توریستهای زیادی جلب کند» در سال 2005، نماینده های حریری شروع کرد به چانه زنی با صاحبان غیررسمی کیوسکهایی که سالها در آنجا کار میکردند. با ترور خریری این پروژه متوقف شد. حریری الدالیه را بخش مهمی از پروژه خصوصی کردن محدوده های عمومی می-دید. پروژه ای که پتانسیل خیلی بالایی برای کسب سود داشت.
ابوعابد مرد 50 ساله بیروتی و ساکن الدالیه میگوید: «من و اجدادم همه عمرمان را اینجا گذرانده ایم. همه زندگی من را این دریا تامین میکند؛ ماهی میگیرم و میفروشم به علاوه خوک و مرغ و خروس هم دارم. . سال 2005 به من گفتند به ازای یک آپارتمان، اینجا را به ما بده! خوب من نپذیرفتم؛ احمق که نبودم. توی آپارتمان چه کار میتوانستم بکنم؟ من حتی خانه ام را از دریا دارم» ابوحسین 70 ساله اما نتوانسته خانه اش را حفظ کند. او میگوید: «من یکی از آن ماهیگیرها هستم که اتاقم در ساحل را که پایین کافه گراند بود، از من گرفتند. کافه گراند همیشه وابسته به رفیق حریری بود، عکس خیلی بزرگی از او همیشه به دیوار کافه آویزان بود. ما 40 سال آنجا بودیم. در سالل 2001، صاحب کافه گراند تصمیم گرفت کافه را باکلاس تر کند. او میگفت نمیخواهد کافه اش پاتوق ماهیگیرهای فقیری مثل ما باشد. میترسید توریست ها از قیافه ماها خوششان نیاید. دولت لنبان هم به کمک کافه گراند آمد. خلاصه به هرکداممان 4000 دلار دادند و مارا از آنجا بیرون کردند. با این پول جایی برای اقامت دست و پا کردم یک اتاق 12 متری است که اصلا با خانه ام در دالیه قابل مقایسه نیست»
الدالیه به زعم مقامات شهرداری و دولت، آن تصویر شیک و مدرنی که توریستها از بیروت باید داشته باشند را تهدید میکند. همچنین سرمایه خصوصی را. اراضی الدالیه تنها فضای شهری باقی مانده در سواحل شهر بیروت است. اینکه کمپانیهای مستغلات در تقلا برای خرید اراضی آن هستند، نخستین گام برای تحلیل بردن عملکرد ارتباط اجتماعی آن و تغییرشکل آن به کاربری خصوصی است. با اینکه در طول سالیان خانواده های سرمایه دار بسیاری بر اراضی آن چنگ انداخته اند، ولی برای اهالی بیروت همان فضای وسیع برای ارتباط اجتماعی ساکنان است ولاغیر. عمومی یا خصوصی بودن فضای شهری برای ساکنان شهر با فعالیتهای جاری در آن شناخته میشود نه نوع مالکیت آن. تجربه فضایی استفاده کنندگان از الدالیه، فضای شهری تولید کرده که عمومی است و بهره برداری اقتصادی از آن هم چیزی از نوع عمومی است. در این نقطه خاص از شهر «حق به شهر» باید همین باشد.
رمله البیضاء
رمله البیضاء تنها ساحل ماسه ای شهر است که همچنان استفاده عمومی از آن حفظ شده است. عجیب اینکه این ساحل در کنار مجتمع های مسکونی لوکس و گرانقیمتی واقع شده که ارزش هر متر آنها بین 4 تا 5 هزار دلار است. درنتیجه شاید تداوم وضعیت فعلی چندان امیدوار کننده نباشد. از دید یک تازه وارد، تباین فضایی آن کاملا پیداست: منطقه مسکونی لوکس که استفاده کنندگان از ساحل آن، غالبا از جاهای دیگر شهر میآیند.
منطقه مسکونی رمله البیضا در دهه 50 میلادی شکل گرفت. در طرح جامع بیروت ساخت و ساز در این منطقه ممنوع است. اما با مصوبه های بعدی شهرداری که در بالا به آنها اشاره شد، امکان ساخت و سازی در باقی مانده اراضی رمله البیضاء خیلی زیاد است. در سال 1983 شهرداری بیروت رسما این منطقه را «ساحل عمومی برای کسانی که استطاعت برخورداری از ساحل خصوصی را ندارند» اعلام کرد. با این همه، در دهه 90 مدام بر سر خصوصی کردن ساحل ماسه ای بحث بود. حالا هم آنگونه که سازمان غیردولتی «خط سبز» میگوید، احتمالا به زودی شاهد سربرآوردن هتلی 5 ستاره در ساحل ماسه ای رمله البیضا خواهیم بود.
خلاصه اینکه در بیروت اگر سرمایه گذار خصوصی (که البته در دولت هم دستی داشته باشد) بتواند از پول و روابطش خوب استفاده کند، کاربری اراضی «مناسب» را تعیین خواهد کرد. قانونی و غیرقانونی بهره برداری از زمین به همین فاکتور وابسته است، نه منطقه بندی طرح جامع شهر. این امر به وضعیتی در شهر انجامیده که تنها پروژه هایی با سرمایه چند میلیون دلاری شانس موفقیت دارند و پروژه های کوچک تر مجال بروز نمی یابند. عواقب اجتماعی این دوگانگی هم روشن است (به ویژه پس از جنگ داخلی): ترجیح منافع گروهی کوچک برمنافع سایر گروهها. در طول این سالها مولتی میلیونرها و وابستگان به قدرت تولید فضای شهری را به نحوی تغییر دادند که با تغییر چارچوب قانونی منافع مستقیم آنها تضمین شود. سرمایه هایی که فضای شهری در بیروت را کنترل میکنند، کم کم آن را به قول هانری لوفور سرتاسر «انتزاعی» و «گسیخته» خواهند کرد. همین حالا بسیاری اتفاقات شهر در مقیاسی می¬افتد که با زیست اجتماعی ساکنان هیچ ارتباطی ندارد: شهری برای توریستها و مولتی میلیونرها. درحالیکه اکثریت مطلق شهر، کسان دیگری هستند. برنامه ریزی شهری به محاق رفته و جایش را سود سرمایه دارهای مستغلات گرفته است که شهر را به قطعه زمینهایی قابل مبادله تقلیل داده اند.
با این همه، داستان همین نیست. ساکنان شهر با زندگی روزمره و با ضرباهنگ زندگی در مقابل انتزاعی شدن کامل فضا ایستاده اند. در برخی مناطق شهری، از تکاپوی اجتماعی و زیست شهری جاری در آنها، شگفت زده خواهیم شد. به علاوه هنوز چیزهای زیادی در شهر برای نجات دادن مانده است. خلاصه اینکه تنها یک چیز می تواند شهر را نجات دهد و آن خودِ زندگی شهری است.
موخره:
تصویری که از بیروت همیشه در رسانه ها میآید، شهری مملو از تنش و مستعد جنگ است. البته با توجه به چند انفجاری که در هفته های اخیر قلب این شهر را هدف گرفت، مثل اینکه چندان بیراه هم نیست. اما این همه ماجرا نیست. تنش هایی در این شهر جاری است که مدیا برای شکار آنها چندان تیزبین نیست. تنشهایی که خیلی بیشتر و دیرپاتر از انفجار چند بمب، زندگی شهروندان بیروت را تهدید میکند: انفجار پروژه های بزرگ مقیاس که منطقه پس از منطقه را تحت تاثیر قرار میدهند، ساختمان پشت ساختمان را ویران میکنند و به جای آنها برج مینشانند -برجهایی که تنها طبقه های مرفه از پس هزینه آنها برمیآیند- و در نهایت حمله به فضاهای عمومی و تعاملات اجتماعی موجود در آنها. البته در دوره های تنش سیاسی، ساخت و ساز راکد میشود. ولی تجربه نشان میدهد که در دوره بعد با توان بیشتری سربرمیآورد. محتکران زمین و زمین خوارها از فرصت های اینچنینی برای فراچنگ آوردن «آینده» شهر نخواهند گذشت.
فیروز در آن آواز مشهور ادامه می¬دهد: شهر من چراغش خاموش شده، درش بسته شده. و در آسمان تنها مانده؛ در شب تنها مانده. اکنون سالها از جنگ داخلی لبنان گذشته است، ولی ساکنان بیروت، بی وقفه در کار جنگ دیگری هستند. جنگی جهانی علیه تولید نولیبرال فضای شهری.
منابع:
- http://www.dictaphonegroup.com
- M. Krijinen and M. Fawaz “Exception as the Rule: High-End Development in Neoliberal Beirut” Built Environment Vol 36 No 2 (4 July 2010) pp 245-259
- M. Krijinen “Filling Every Gap: Real Estate Development in Beirut”www.Jadaliyya.com, 5 Nov 2013
ترجمه از:
مقدمه ای بر شهرهای به هم پیوسته لس انجلس بزرگ
An Introduction to the Conurbation of Greater Los Angeles
« شهر معاصر لایههای بسیاری دارد. این شهرها فرمی به خود گرفته اند که میتوان آن را پالیمپسست[1] نامید، نمایی ترکیبی که بواسطه افزوده شدن فرمهای ساختمانی مختلف به یکدیگر در گذر زمان شکل گرفته است. در برخی موارد لایههای اولیه قدمتی باستانی و ریشه در قدیمیترین تمدنها دارد که نشانههای آن هنوز از بین بافت شهری امروزی قابل تشخیص است. اما حتی شهرهای نسبتا جدید هم متشکل از لایههای قابل تشخیصی هستند که در دورههای مختلف و در بین غوغا و آشفته بازار توسعهی شهری در نتیجه صنعتی شدن، فتح مستعمرهها، تسلط استعمار نوین، موجهای متوالی سوداگرایی و مدرنیزاسیون انباشته شده اند. به نظر میرسد طی دو سده اخیر در واکنش نسبت به رشد جمعیت، توسعهی اقتصادی گسترده و تغییرات تکنولوژیکی قدرتمندِ حتی تراکم و سرعتِ انباشت افزایش یافتهاست.»
«مکان های شهری در دهکدهی جهانی: تأملاتی درباره وضعیت شهری در سرمایه داری اواخر قرن بیستم» - دیوید هاروی (۱۹۸۸)
«دو سرتو [2] میگوید تکنولوژی بینش پرسپکتیوی[3] با ساخت مفهومی صفحه نمایش موهن ادغام می شود. لیوتار نیز شیوهی تخت شدن نما در مکان متنی را با تشبیه آن به هندسهی بازنماییِ پرسپکتیو توضیح میدهد. این تکنولوژیِ بازنماییِ بصری یکی از چیزهایی است که در ارجاع به شهر و مفهومسازی که از آن ارائه می دهیم دخیل هستند، و میتوان از نقشه، پلان یا حتی عکس هوایی به مثابه نمونههای دیگری از بازنمایی بصری شهر استفاده کرد که تکنولوژیهای آن نمای پرسپکتیو دو بعدی را تولید می کند. . . این تکنولوژیهای بازنمایی چندان فضای دید را تخت نمی کند، بلکه در خوانش تصویر شهر فضائیت spatiality متفاوتی برای امر دیدنی visible مطرح می کنند؛ خوانش تصویر شهر دربرگیرنده تناوب دائم بین تصور و فراموشی آن است؛ تناوبی که هر تقلیل شسته رفته ای از تصویر یا ارجاع آن به یک فضای متنی دو بعدی را مختل میکند.»
«مشاهدات فراموششده: تماشای تفاوت شهر» - لارنس بارت (۱۹۹۶)
« بر خلاف همهی شهرهای آمریکا، اینجا جوابی قابل قبول برای این سوال که چرا در این محل یک شهر بوجود آمده و انقدر رشد میکند وجود ندارد».
تماشای لسآنجلس - موریس مارکی (۱۹۳۸)
لس آنجلس - از فضا: نمایی از پنجرهی من
روی دیوار اتاق من در خانهام در لسآنجلس عکسی از لسآنجلس هست که از ارتفاع ۴۵۰ مایلی بالای زمین گرفته شده است. مشخصات آن در زیر عکس چاپ شدهاست: مقیاس؛ یک اینچ برابر با ۲.۳ مایل، تهیه شده توسط کمپانی earth observation satellite، تولید و توزیع شرکت اسپیسشاتس (همراه با آدرس دقیق و یک تلفن محلی و یک تلفن سراسری) کپی رایت ۱۹۸۷ شرکت اسپیسشاتس. این تصویر بطور عجیبی مرا به یاد پانورامای قابل توجه چتل هویوک (Çatal Höyük) (محلی باستانی در ترکیه) میاندازد. همچنین باعث می شود دوباره درباره سوالی که در مقدمه مطرح شد بیندیشم: « که چرا در این محل یک شهر بوجود آمده و انقدر رشد میکند »
در برابر من یکی از بزرگترین کلانشهرهای صنعتی جهان قرار دارد، نقطه اوجی از انقلاب سوم شهری. از ابتدای قرن بیستم، بیش از هر نقطهی مشابهی در دنیا مردم برای سکونت در این منطقه ـ که در عکس ماهوارهای نشان داده شده است ـ مسافتهای طولانی را طی کرده اند. در این قلمرو جذابِ همیشه رو به گسترش موجهای فزایندهی مهاجرت به مناطق جنوب کوههای تاچاپی Tehachapi روی آوردهاند، که حاصل آن رشد جمعیتی بالغ بر دومیلیون نفر در هر دهه در کالیفرنیای جنوبی، یا به عبارت دیگر افزوده شدن روزانه 500 ساکن جدید طی صد سال گذشته منطقه بوده است. و ۸۰٪ از این رشد جمعیت در ناحیه ای که در این تصویر دیده می شود «لسآنجلس از فضا» جمع شدهاند.
لسآنجلسی که از فضا دیده میشود یکی از قابل رویتترین ساختههای بشری رو زمین است. شهر آدمخواران The Cannibal City ـ آنگونه که مارک دیویس آن را می خواند ـ حریصانه بر روی زمین گسترده شدهاست. برخی شکستگیهای طبیعی در عکس رنگیای که جلوی من است وجود دارد. در کل لبهی شمالی جنگل حفاظتشدهی ملی کوههای سنت گابریل به رنگ قهوهایست، که ارتفاعی بیش از هزار پا دارند و امتداد آن به جنوب به کوههای سنت برناندینوس میرسد که مرتفعترند و قسمتهایی از آن با برف پوشیده شده است. خط باریکتر کوههای سانتامونیکا از سمت چپِ رنگ آبی موّاج اقیانوس آرام امتداد مییابند و تقریبا به کوههای سنت گابریل متصل میشوند. در عین حال از زاویهی جنوب شرقی کوههای سانتا آنا پیشآمدهاند که کم کم مانند کوههای سانتا مونیکا با نزدیک شدن به مناطق متراکم مرکز لسآنجلس، توسط مناطق مسکونی بلعیده میشوند. تقریبا بقیهی سطح تصویر به رنگ خاکستری و بژ مخصوصِ قلمرو تهدیدآمیز کلانشهری است که مانند یک موج خیزان به سمت بالا دامن گسترانده است.
در تصویر نوار تقریبا ممتدِ انسانی صدها مایل از شرق به غرب دقیقا پایین نقاط تلاقی کوهها گسترش یافته است. در امتداد اقیانوس آرام ـ از شهر سنت برناندینو تا لکس (فرودگاه بینالمللی لسآنجلس) ـ راه ورودی شرق قاره به لسآنجلس قرار دارد، که شبها با مصرف بیشترین میزان برق شهری در جهان می درخشد، و صحنه ای از عظمت پرستارهی جهان کلانشهری برای مسافران خطوط هوایی است؛ نفسگیرترین و گیراترین نشانة منطقه. ویلیام وایت پس از بررسی این منطقه در ۱۹۸۵، تصور و بینش خود از گسترهی شهری را ارائه داد. او توضیح داد که پرواز بین لسآنجلس و سنت برناردینو « درسی مرعوب کننده از توانایی بیحد و حصر انسان در به هم ریختن محیط است»، تجربهای که طی آن « مسافر میتواند مجموعهای از بلدوزرها را در حال بلعیدن آخرین بازماندهی فضای سبز بین دو شهر، و آن طرف سنت باردینیو هم گروهی دیگر از بلدوزرها را که به سمت غرب می روند ببیند».
فرش خاکستری به طول برابر اما با پهنایی بیش از کوههای سانتامونیکا در بخش جنوب شرقی تا اورنجکانتی گسترده شده که نمایانگر آن چیزی است که در منطقه به آن LA Basin گفته میشود ـ و در واقع هستهی لسآنجلس بزرگ به شمار می رود ـ ؛ این ناحیه انباشته از بزرگراههاست و آنچنان در آن ساخت و ساز صورت گرفته که تقریبا محال است از ارتفاعی ۴۵۰ مایل سطح زمین ـ یا حتی روی آن ـ فضای سبزی روی زمین یافت. احتمالاً در این گستره عظیم لسآنجلس بزرگ کمتر از هر مکان شهری شدهی دیگری در ایالات متحده پارک و فضاهای باز وجود دارد. در سوی دیگر سانتامونیکا، در گوشه سمت چپ عکس دره سنت فرناندو قرار دارد که به همین اندازه فاقد پارک و فضای سبز می باشد و نمونهی پروتوتیپیک یک حومه تلویزیونی آمریکایی است.
تصویر ماهوارهای نقشهای خام از قلمرو متصرفهی لسآنجلس بزرگ ارائه میدهد: حوزه basin وسیع مرکزی که از پالوس وردس پنینسولا به سمت اقیانوس کشیده شده در کنارههای جنوبی اورنج کانتی به بیابان ختم می شود و هم اکنون شامل جمعیتی معادل ۸ ملیون نفر است؛ درهی بزرگ سنت فرناندو واقع در کوههای سانتا مونیکا که تا حد زیادی از بیابان علیا فراتر رفته و تا ونچورا کانتی به سمت غرب گسترش یافته است، با جمعیت ساکنی حدود ۳ ملیون نفر؛ و رشتهی درههای دیگر (سنت گابریل، پومونا و سانتا آنا) واقع بین کوههای سنت گابریل و سانتا از سمت شرق شروع میشود در منطقهای که محلیها به آن اینلند ایمپایر (امپراطوری درونی) می گویند امتداد میابد و از سنت برنادینو و ریور ساید میگذرد و تا بیابان سفلی تا پالم اسپرینگز ادامه مییابد. در این منطقه نیز ۳ ملیون نفر دیگر ساکن هستند. نزدیک به ۱۵ میلیون نفر در این پنج شهرک جمع شدهاند: لسآنجلسکانتی، اورنجکانتی، سنت باردینیو کانتی، ریورساید کانتی، ونچورا. در درون این کانتی ها حدود ۱۷۰ شهرک مستقل وجود دارند؛ تراکمی از انباشتگیها که هر یک تاریخ جغرافیایی خود، و ویژگی های فضایی شهرنشینی خاص خود را دارد. انتخاب نقطه ای برای شروع بحث دشوار است.
تناوب بیپایان بینش و فراموشی
ژئوتاریخ زنجیره شهرهای لسآنجلس بزرگ به شکل موثر از سال ۱۸۷۰، پس از دو دهه پاکسازی قومی آغاز می شود که بیشتر میراث لاتین ال پوئبلو دو نوئسترا سنورا لا رینا دو لسآنجلس El pueblo de nuestra senora la reina de los angeles که در سال ۱۷۹۱ پایهگذاری شده بود را از بین برد. - پاورقی :من واژه قدیمی شهرهای به هم پیوسته (conurbation) که اولین بار توسط پاتریک گدس اسکاتلندی به کار رفت را در هر دو معنای رسمی و فرآیندی آن که به معنای توصیفی برای یک سازماندهی فضایی از شهرنشینی و فرآیند پویای ساخت و ساز فضا-اجتماعی است، احیا کردهام. شهرهای به هم پیوسته به معنای با هم شدن و جمع شدن تودهای از شهرها، روستاها و بخشهای چند مرکزه است- در این زمان است که توسعهی لسآنجلس با ریتم بحرانها و تغییرات ساختار که فضای شهر صنعتی کاپیتالیستی را شکل و تغییر شکل میدادند، هماهنگ شد. با توجه به دوره بندیای که در فصل گذشته ارائه شد میتوان تأثیر و نشانه زنجیره شهرهای لسآنجلس را بر توالی موجهای کلی دید: ۱۸۷۰-۱۹۰۰ (تغییر ساختار)، ۱۹۰۰ – ۱۹۲۰ (رونق)، ۱۹۲۰ – ۱۹۴۰ (تغییر ساختار)، ۱۹۴۰ – ۱۹۷۰ (رونق) ۱۹۷۰ تاکنون (تغییر ساختار). نکته قابل توجه در به کار بردنِ این نوع دوره بندی برای لسآنجلس، گسترش مداوم آن حتی در حین شدیدترین بحران، رکود و تغییر ساختار است. همانگونه که کری مکویلیامز ـ که احتمالا بهترین مورخ انتقادی جنوب کالیفرنیاست ـ توضیح داده است «هر شهری دورههای رونق خود را داشتهاست، اما تاریخ لسآنجلس تاریخ شکوفایی هاست. در واقع، رشد کالیفرنیای جنوبی از ۱۸۷۰ را باید به صورت روند مداومی از شکوفایی در نظر گرفت که در فواصل معینی دچار بحران شده است.».
با توجه به گفته مکویلیامز، می توان تصویر پانورامیکی از زنجیره شهرهای لسآنجلس (تولید اجتماعیِ آن چیز خاکستری رنگی که در تصویری از فضا پیدا بود) را بر اساس ریتم گسترش تقریبا مداومی توصیف کرد که در برخی موارد بواسطه رکودهای ملی و جهانی کند اما هیچگاه معکوس نشده، و بواسطه برخی از خشونتآمیزترین آشفتگیهای اجتماعی شهری در تاریخ آمریکا مختل گردیده است. برخی آمار رشد جمعیت میتواند به نشان دادن این ریتمِ کلانشهر شدن به صورت دهه به دهه کمک کند. (جدول ۱)
در بین این آمارهای جمعیتی میتوان پنج موج رشد جمعیت را مشخص کرد؛ نخستین افزایش در دههی ۱۸۸۰، سیر صعودی بعدی در دهه اول ۱۹۰۰ و سپس در سالهای بحرانی ۱۹۲۰ در دو دههی پس از جنگ جهانی دوم، و آخرین ـ و احتمالا غیر عادیترین ـ افزایش طی تغییر ساختار بحران ساز معاصر. پس از به اوج رسیدن این امواج بحران ارقام دههای از نرخهای درصدی رشد رو به کاهش می گذارد، اما نرخ مطلق به شکل مداوم روند صعودی داشته است. هر موج باعث سر بر آوردن شهرک جدیدی شده، در حالیکه شهر لسآنجلس از مرکز مانند اختاپوسی به دنبال دسترسی به اقیانوس آرام، و یافتن خطوط حیاتی آب تازه به سمت سیرا نوادا و رودخانهی کلورادو گسترش یافته است. در این جا تصاویری از این موجهای رشد جمعیت که لسآنجلس بزرگ را انباشتند ارائه شده، بویژه به تکثیر شهرک ها به عنوان نقاط مرکزی تراکم و همچنین به لحظات انفجار اجتماعی شهری توجه خواهد شد.
1900- 1870 تسلط آنگلوساکسون های سفیدپوست پروتستان بر لس آنجلس
نخستین افزایش ناگهانی در رشد شهری که در دهه 1880 به اوج خود رسید باعث افزوده شدن بیش از 230 هزار شهروند جدید به جمعیت کوچک ناحیه ای 20 هزار نفری در دهه 1870 شد. با تبدیل شدن مراتع ساکنان کالیفورنیویی به املاک اصلی برای تغذیه سیل جمعیت مهاجران آنگلوساکسون آمریکایی سفید پوست پروتستان، از جمعیت و اهمیت این گروه ـ که مدتها در آن ناحیه ساکن بوده و از زمان فتح جنوب غربی مکزیک توسط آمریکا هدف اصلی پاکسازی نژادی پروتستانی محسوب می شدند ـ کاسته شد. گرچه در سال 1871 خط راه آهن به سان فرانسیسکو کشیده شد، اما این ریل های ترا قارهای (اقیانوس آرام جنوبی در سال 1876 و سانتا فه در 1885) بودند که راه را ابتدا به سوی ایالات شمال شرقی و سپس به سمت غرب ـ به سمت ایالات مرزی آمریکا مانند اوهایو، ایندیانا، ایلی نویز، میشیگان، ویسکانسین، نبراسکا، کانزاس و ایوا ـ هموار ساختند. در سال 1900 با انباشته شدن ناحیه از آمریکایی های محافظهکار طبقه متوسط، میانسال، عامی و اهل غرب که سعی در ساخت شبکه گسترده ای از شهرک های متوسط ـ و نه یک شهر متمرکز ـ داشتند، برخی لس آنجلس را «دابل دوبوک» (شهری در ایوای شرقی واقع در ساحل میسی سیپی) و لانگ بیچ را «بندرگاه ایوا» می نامیدند. آنچه تولید شد نوعی جدید از شهرگرایی بود که کاملا با منچستر یا لندن، یا حتی نیویورک و شیگاگو تفاوت داشت و شاید نخستین فضای شهری کاملاً آمریکایی محسوب می شود.
این افزایش رشد با نخستین تغییر ساختار عمدة شهر صنعتی سرمایه داری رقابتی مصادف شد، اما چنین شهری در گوشه جنوب غربی آمریکا وجود نداشت. از این رو بحرانهای شهری که در شهرهای صنعتی بزرگتر ـ متراکم ترین اشکال شهری که تا کنون به وجود آمده بودند ـ ایجاد شده بود بطور مستقیم در کالیفرنیای جنوبی احساس نشد. پوئبلوی Pueblo قدیمی و بخشهای آن به فرایند شهرنشینی ناحیه ثبات می بخشیدند. اما در اطراف این مرکز فرایند شهرنشینیِ آزادتر و انعطاف پذیرتری واقع شد که ویژگی های خاص محیط محلی، همچنین برخی فرایندهای شهرنشینی جدید را منعکس می کرد و در حال تغییر شکل شهرهای «شرقی» بود. از بسیاری جهات فضای شهری لسآنجلس به تمامی توسط این روندهای جدید (حومه نشینی، گسترش شهرهای اقماری، مرکززدایی فعالیتهای کارخانه ای)، و بدون مداخله بافت شهری ـ صنعتی تثبیت شده خلق شد. لس آنجلس طی دوره اولیه رشد خود، تأثیرات مثبت تغییر ساختار شهری را بدون تجربه مستقیم بحرانهایی که این تغییر ساختار از آنها نشأت می گرفت احساس کرد.
در این دوره بیست شهرک جدید ایجاد شد و به سه شهر لس آنجلس (در سال 1850 تاسیس شد)، سان بوناونچورا واقع در 60 مایلی غرب لس آنجلس (1866) و سان برناردینو واقع در شصت مایلی شرق افزوده شدند.
می توان به وضوح مشاهده کرد که گستره چندمرکزی لسآنجلس بزرگ تقریبا از همان ابتدا بنیان گذارده شد. در آن زمان مراکز اصلی کمربند 100 مایلی شرق به غرب که از 450 مایلی در فضا قابل مشاهده است عمدتا در امتداد خطوط راه آهن جدید شکل گرفته بود: سن برناردینو، رویرساید، ردلندز، کولتون و کورونا روی دامنه شرقی؛ اوناریو، پومونا، آزوسا، مونروویا، پاسادنای جنوبی، و پاسادنا در غرب؛ در جنوب تا ویتیر ـ جایی که ریچارد نیکسون متولد خواهد شد ـ ؛ و سپس تا غرب سواحل اقیانوس آرام در سانتا مونیکا و ساحل ردوند. گسترش به سمت جنوب (از طریق کامپتون تا شهر ساحلی لانگ بیچ) و جنوب شرقی تا اورنج کانتی (آنهایم، سانتا آنا، اورنج) نیز آغاز شده بود.
اما چطور می توان این جهش ناگهانی رشد ناحیه را توضیح داد؟ البته تولیدات زراعی نقش مهمی را در این زمینه ایفا می کنند. در اواخر قرن نوزدهم تاکستانها، بیشه های مرکبات، مراتع دامپروری و باغهای سبزی این ناحیه را تبدیل به غنیترین ناحیه زراعی در کشور کرده بودند. همچنین آب و هوای آفتابی و ترکیب بی نظیر سواحل، کوه ها و صحراها علاقمندان به زندگی سالم، بازنشسته ها و توریست ها (واژه ای که برخی معتقدند در کالیفرنیای جنوبی معنای کنونی خود را یافت) را از دشتهای غرب مرکزی به خود جلب می کرد نیز از اهمیت ویژه ای برخوردار است. و پیش از سال 1900 نخستین چاه نفتی که یکی از غنی ترین حوزه های نفتی جهان به شمار می رود در محلی واقع در غرب مرکز شهر لس آنجلس فوران کرد. اما نیرویی که در ادبیات تاریخی بیشترین توجه و تاکید را به خود جلب کرده «boosterism» ) . تبلیغ و جلب حمایت از شهر خود) است، عبارتی که حتی اگر نخستین بار در کالیفرنیای جنوبی استفاده نشد، بی شک در این مکان به بیشترین تأثیر تبلیغاتی خود دست یافت.
در اوایل 1886 ادعا می شد که لس آنجلس بیش از هر شهر دیگری در جهان آژانس املاک دارد. زمین خوارها و ساختمان سازها همه جا بودند، و برای تبلیغ و فروش جذابیت های ناحیه در سراسر کشور با مسئولین شهرداری (که خودشان عمدتا کارگزار املاک یا در کار ساخت و ساز بودند) و رسانه محلی (لس آنجلس تایمز در سال 1881 تاسیس شد) همکاری نزدیکی داشتند. پس از قتل عام چینی ها در 1871 چنین «مهملگوییهای شهری» civic moonshine افزایش یافت و در دهه 1880 بواسطه محبوبیت ملی خارق العاده داستان عاشقانه هلن هانت جکسون Helen Hunt Jackson با عنوان رامونا که در سال 1884 منتشر شد و تلاشهای تبلیغاتی موفق چارلز فلچر لومیسCharl Fletcher Lummis به اوج خود رسید؛ لومیس تلاش داشت لس آنجلس را تبدیل به مدینه فاضله جدید آمریکایی های پروتستان سفیدپوستی سازد که در جستجوی مسکن بودند. حتی با اینکه در دهه 1890 این شکوفایی و رشد ناگهانی متوقف شد یک اسطوره شهری در مقیاس عظیم خلق شده بود. و در ذهنیت فرهنگی ملی این چنین جا افتاده بود که برای صد سال آینده لس آنجلس بیش از هر مکان واقعی و خیالی، معرف رویای آمریکا خواهد بود.
هدف از ارجاع به مسئله قتل عام چینی ها و رامونا اشاره به این موضوع است که در پس این تبلیغات گسترده داستان دیگری قرار دارد که کمتر بازگو میشود. در اکتبر 1871 مرد سفیدپوستی هنگام دستگیر کردن کسی که گمان میکرد در عداوت و دشمنی قدیمی دست دارد بطور تصادفی به قتل رسید، و در انتقام مرگ وی گروهی از یانکی های متعصب با همکاری تعدادی از افسران پلیس حدود 20 نفر از دویست چینی ساکن در مرکز شهر را به قتل رساندند و مغازه و خانه چینیها چپاول شد. در پی محاکمه جنجال برانگیزی که طی آن تنها هفت نفر از بیست یاغی محکوم شدند (که هیچ یک به بیش از یکسال زندان محکوم نشد) و پرداخت غرامت مرگ تابعان چینی توسط دولت فدرال به دولت چین، برخی کلیساهای شرقی آمادگی خود را برای فرستادن میسیونرهای مخصوص به «شهر جهنمی» در غرب اعلام کردند. (شهر جهنمی نامی بود که به لس آنجلس در دوره پس از استیلای آمریکایی ها بر کالیفرنیا در 1858، اطلاق می شود که در آن به طور متوسط هر روز یک قتل اتفاق می افتاد. به بحث من درباره شهر جهنمی و کشتار چینی ها به فضای سوم مراجعه کنید) اما همان زمان مسیونرهای جدیدی وارد صحنه شده بودند که سعی در بازسازی تصویر خدشه دار شده لس آنجلس در راستای راهبردهای جدید ـ که با پیشینه شهر در تضاد بود ـ داشتند و از ظاهرسازی های تاریخِ جغرافیایی محلی خلاقانهای برای هدایت مجدد ذهنیتِ شهری ملی و محلی استفاده کردند.
طی سی سال بعد با تداوم هیستری «ضد شرقی» در ساحل اقیانوس آرام نوع نامشهودتری از قتل عام چینی ها رخ داد. البته علیرغم شدت تبعیض های موجود چینی ها در قالب بازرگانها، کارگران، ماهیگیر و مزرعه دار نقش مهمی در رشد ناگهانی توسعه شهری ایفا کردند. تقریبا در هر مرکز شهری در کالیفرنیای جنوبی محله چینی پررونق و رو به گسترشی شکل گرفت و رشد کرد. گرچه رکود اقتصادی شدیدی که در دهه 1890 کل کشور را فرا گرفت بیش از همه به مهاجران چینی ضربه وارد کرد. اشکال قانونی و غیرقانونی تبعیض ـ مانند برخی قوانین ناحیه بندی قدیمی که به منظور کنترل مکان فعالیت تجاری چینی ها وضع شده بود ـ در کنار مهاجرت رو به رشد نیروی کار مکزیکی و مزرعه داران ژاپنی تقریبا حضور چینی ها در اقتصاد شهری را محو کرد، به تخلیه اکثر محله چینی ها منجر شد و باقیمانده مهاجران چینی را به محله ای کوچک در حاشیه پوئبلوی قدیمی محدود ساخت.
به واسطه اینگونه نظم بخشیدن به اقلیت «دردسرساز» الگوی جدیدی پایه گذاری شد که جریان پنهانی از خشونت و نژادپرستی و بیگانه هراسی نهادینه شده را آشکار ساخت؛ این جریان بصورت دوره ای در این «آمریکایی ترین شهر» فوران می کرد و در عین مختل کردن فرایند شهرنشینی به آن جهت دیگری نیز می بخشید. پس از چنین فوران هایی منافع خصوصی قدرتمند ـ اغلب بدون مدیریت عمومی موثر و به ضرر "اقلیت دردسرساز" ـ با یکدیگر ترکیب می شدند تا برنامه ریزی کرده و تصور خود از آینده شهری آرمانی را تحقق بخشند.
"اسطوره رامونا" بازنمود ابعاد نامشهودتر این نژادپرستی نهادینه شده بود. اثر جکسون که در اعتراض به رفتار با سرخپوستان آمریکایی نوشته شد به یک نمایش تبلیغاتی و اسطوره ساز تبدیل شد که تقریبا 50 سال ادامه یافت. صنعت توریستی کاملی حول این رمان شکل گرفت؛ مسافرتهای ویژه ای به مکان های داستانی «واقعی» ترتیب داده می شد، و هر محصول قابل تصوری بر اساس داستان ساخته شده (سبد، جاسوزنی، کارت پستال) و به بازدید کنندگان کنجکاو ارائه میشد. البته این اسطوره سازی چیزی بیش از کنجکاوی مردم را تغذیه کرد؛ با داستانپردازی درباره زندگی سرخپوستان مسیون (Mission indians) دوران اروپایی خیرخواهانهتری خلق شد تا با شر و فساد تلویحی کالیفورنیویی های مکزیکی تضاد داشته باشد. این اسطوره سازی از بسیاری جهات نقش مهمی در تسلط جمعیت آنگلوساکسون سفیدپوست پروتستان WASP بر لس آنجلس ایفا کرد.
1900-1920 دوران پیشرفت – پسرفت
نخستین جهش در رشد شهری لسآنجلسِ روستایی را به آمریکای پروتستان فروخت و اقتصاد ناحیه را در زراعت، زمین خواری land speculation ، تبلیغ املاک و مستغلات، توریسم و ارائه خدمات سلامتی و فراغی خاص برای گروههایی همچون بازنشستگان سفیدپوست ثروتمند پیگذاری کرد. البته رکود دهه 1890 ضعف این بنیان اقتصادی را برای شهرنشینی با مقیاس گسترده آشکار ساخت. نرخ رشد جمعیت ناحیه از 226% در دهه 1880 به 66% در دهه بعد رسید. البته آغاز قرن جدید شاهد شکوفایی ناگهانی در لسآنجلس بود که کانون توجه تبلیغات در این شهر را به توسعه صنعتی معطوف ساخت و منطقه را به عنوان ناحیه غربی کمکی به کمربند تولیدی آمریکا در شمال شرق متصل کرد. در دهه 1920 لس آنجلس بزرگ هنوز از نظر استخدام صنعتی و تولیدی از دیگر نواحی شهری بزرگ عقب بود، اما طی یک دهه گذشته میزان استخدام در آن از دیگر نواحی شهری اصلی ـ به جز دیترویت ـ بالاتر رفته بود. دیترویت نیروگاه اقتصاد فوردیستی رو به شکوفایی محسوب می شد که پیروزمندانه از رکود بزرگ جان سالم به در برده و شکوفایی اقتصادی پس از جنگ جهانی دوم را هدایت می کرد. مسیری آغاز شده بود که پس از گذشت هفت دهه متوالی ـ که طی آن لس آنجلس از تمامی نواحی شهری در زمینه مشاغل تولیدی افزوده شده به بنیان اقتصادی موجود پیشی گرفت ـ زنجیره شهرهای لس آنجلس را به کلانشهر صنعتی پیشروی کشور تبدیل ساخت.
در فاصله سالهای 1902 و 1914 توسعه اقتصادی سریع به چهار برابر شدن جمعیت ناحیه منجر شده، و در آمارگیری سال 1920 جمعیت به بیش از یک میلیون نفر رسید. در دهه 1920 لس آنجلس یکی از نواحی اصلی استخراج نفت خام در دنیا بود و جایگاه برتر آن در صنعت تولید فیلم تثبیت شده بود. به کمک استعداد شرکتهای محلی داگلاس، لاگ هد و نورثراپ صنعت هواپیماسازی موفقی خلق شد که طرح نخستین هواپیمای مسافری را تولید کرد. مجموعه بندری در سان پدرو (که از شمال به لس آنجلس متصل بود) و در لانگ بیچ (که اکنون دومین شهر بزرگ ناحیه محسوب می شد) از تمامی رقبای خود در ساحل اقیانوس آرام پیشی گرفت، و تکمیل کانال کالیفرنیا در سال 1913 تأمین آب برای توسعه شهری در مقیاس گسترده را تضمین کرده، فرایند الحاق (تأسیس شهرکهای جدید؟) را تسریع ساخت.
مهاجرت قابل توجه از اروپای جنوبی و مرکزی، ژاپن و مخصوصا مکزیک (در دهه1920 مکزیکی ها بزرگترین گروه مهاجر در لس آنجلس به شمار رفته و برای نخستین بار پس از قرن نوزدهم تعداد آنها از آفریقایی آمریکایی ها بیشتر شد) به هجوم کارگران سفید و سیاه پوست آمریکایی افزوده شده و نیروی کار صنعتی قابل توجهی را در یکی از شهرهای ساحل اقیانوس آرام که دارای بیشترین تنوع ـ و تفکیک ـ نژادی بود ایجاد کرد. در آخر آنکه این مجموعة منطقهای رو به پیشرفت بواسطه صنعت اتومبیلسازی (در سال 1920 لس آنجلس از تمامی دیگر شهرهای آمریکایی در ثبت اتومبیل جلوتر و در مرکز شهر با مشکل ترافیک روبرو بود)، و آنچه به عنوان گسترده ترین شبکه حمل و نقل عمومی شهری در جهان شهرت داشت ـ و تحت تسلط "اتومبیل های قرمز" شرکت راه آهن الکتریکی اقیانوس آرام بود ـ به یکدیگر متصل شده بود.
طی این دوران چهل شهرک پراکنده تأسیس شده و این پراکندگی و چندمرکزی بودن محیط شهری را تقویت کردند. بسیاری از این شهرکها «حومه های طلای سیاه» بودند که روی حوضچه های پراکنده نفت خام ساخته شدند. دیگر شهرک ها در مکانهای صنعتی و انبارها، اقامتگاه ها و استودیوهای فیلمسازی ساخته شده بودند. نوع جدیدی از کلان شهر آمریکایی در حال شکل گیری بود؛ شهری که در آن دکل های نفت، اتومبیل سازی، فرودگاه، استودیوهای فیلمسازی، مجموعه های ساحلی و کوهستانی، اردوگاه های کار مهاجرین و شهرکهای کارخانهای و اقامتگاه های توریستی چند منظوره بافت شهری را گسترش داده و در عین حال آن را در چندگانگی متغیر فضاهای شهری محلی شده تثبیت می کردند.
همزمان شهر لس آنجلس فرم ویژه خود را به دست آورده، در شمال تا دره سان فرناندو، تا جنوب تا بندر سان پدرو گسترش یافت و در گستره غربی خود تا اقیانوس آرام بیشتر اجتماع های محلی را بلعید. البته در این مسیر مکانهایی همچون بورلی هیلز و کالور سیتی ـ که در آنها غولهای صنعت فیلمسازی و ساختمانسازی به قدر کافی قدرتمند بودند تا در برابر الحاق شهر خود مقاومت کرده و شهرک های خود را تأسیس کنند، باقی ماندند. در جنوبِ پوئبلوی قدیمی محله شلوغی ایجاد شد؛ محله ای پر از ترافیک که توسط حومه های درونیِ inner suburb ویکتوریایی خوش منظره و برونبوم enclave های قومیتی برای اسکان مهاجران جدید احاطه شده بود.
قسمت مرکزی شهر نیز سرشار از التهاب و اشتیاق غیرعادی برای ایجاد تغییرات سیاسی رادیکال و ساخت آرمان شهرهای جدیدی بود که برای اجتماع هایی غیر از اجتماع تحت تسلط طبقه نخبه پروتستان طراحی شده باشد. دوران پیشرفت به اصلاحات دولتی عمده منجر شد و به رشد جنبش کار قوی و شکلگیری حزب سوسیالیست دامن زد. بخش مهمی از انقلاب های مکزیکی ها و چینی ها در مرکز شهر لس آنجلس برنامه ریزی و هدایت شدند. 14 درصد جمعیت شهر را افراد غیر سفیدپوست تشکیل می دادند که این میزان در سانفرانسیسکو 6% و در دیترویت 8% بود. در بین کلان شهرهای آمریکا تنها شمار ساکنان غیرسفیدپوست بالتیمور از این میزان بیشتر بود. وانگهی، این جمعیت اقلیت بطور غیرعادی متنوع بود؛ 11 هزار نفر آسیایی (شامل 8500 نفر ژاپنی)، 22 هزار نفر مکزیکی و بیش از 16 هزار نفر آفریقایی آمریکایی.
دومین دهه نخستین موج شهرنشینی صنعتی دورانی آشفته و متلاطم بود که با انفجار دفتر مرکزی لس آنجلس تایمز قدرتمند،در 1911 و محاکمه مجرمین «اتحادیهای آنارشیست» آن و آنچه رهبران جنبش ملی کار به مثابه «نبرد طبقه کارگر برای لسآنجلس» توصیف کردند آغاز شد. در اواخر این دهه میزان رشد جمعیت به نصف کاهش یافته، جنبش کار در نبردش علیه سیستم باز اقتصادی شکست خورده و حزب سوسیالیست از هم پاشیده بود و زمام اقتصاد ناحیهای بار دیگر در دست حامیان صنعت قرار گرفت. جنگ جهانی اول این کنترل را تقویت کرده و اقتصاد ناحیه را برای شکوفایی دوباره آماده ساخت.
1940 -1920 غرش کنان از جنگی به جنگ دیگر
بازتاب جنگ جهانی دوم در لس آنجلس شدیدتر از هرجای دیگری در آمریکا بود. طی دهه 1920 جمعیت ناحیه دو برابر شده و به بیش از 2.6 میلیون رسید، البته این آخرین باری بود که با چنین سرعت زیادی افزایش یافت. گرچه رشد جمعیت و توسعه اقتصادی به دنبال ورشکستگی بازار سهام در سال 1929 بطرز قابل ملاحظهای کاهش یافت، اما تدام پستابِ (continues boom)«توسعه اقتصادی مداوم» (؟) به نسبت از تأثیر رکود بزرگ روی ناحیه کاست. در دهه 30 قویترین موتورهای اقتصاد ناحیه به سرعت احیا شدند، و به مانند دوره هایِ پیشین بحران و آشفتگی، با آغاز جنگ جهانی دوم لس آنجلس به سمت جهش دیگری در رشد و شکوفایی رفت.
ویژگی های این دوران نیز مانند نخستین موج رشد از سال 1870 تا 1900، بحرانهای اقتصادی شدید و تسریع تغییر ساختار شهری در تمام شهرهای صنعتی بزرگ بود. البته بنیان اقتصادی جدیدی که در اوایل دهه 1900 در لس آنجلس پایه گذاری شد بیش از آنکه دچار تغییر ساختار شود تقویت و آماده پذیرش توسعه صنایع تولید و مصرف انبوهی شد که نشانه جریان فوردیسم در آمریکا بود. در مقایسه با شهرهای کمربند تولیدی آمریکا لس آنجلس هرگز تحت سلطه صنایع خطوط مونتاژ فوردی قرار نگرفت، اما در دهه 40 تبدیل به بزرگترین مرکز چنین صنایعی (اتومبیل سازی، فولاد، شیشه، تایر و کالاهای مصرفی بادوام) در غرب میسی سیپی شده بود.
پس از کشف ذخایر نفتی جدید بویژه در لسآنجلس جنوبی و نزدیک اورنج کانتی استخراج و پالایش نفت دوباره رونق گرفت. این رونق به همراه توسعه صنایع فوردی باعث رشد بنادر دوقلوی لس آنجلسـلانگ بیچ، و شکلگیری ناحیه صنعتی شهری گسترده ای بین این بنادر و مرکز شهر شد که گفته می شد بزرگترین ناحیه صنعتی در دنیا می باشد. صنعت فیلمسازی با پشت سر گذاشتن عصر صامت بیش از پیش رشد کرد و با استخدام حدود 30 تا 40 هزار نفر بخش صنعتی پیشروی این دوران محسوب می شود. صنعت،( The Industryبه صنعت سرگرمی و فیلمسازی دراین دوران اطلاق می شود) که همچنان در هالیوود متمرکز بود در ناحیه ای قوس مانند از شمال تا غرب مرکز لس آنجلس ـ از هالیوود شمالی (در سان فرناندو ولی) تا کالور سیتی در وست ساید ـ گسترش یافت. صنعت هواپیماسازی نیز در سالهای بین جنگ شکوفا شده و در حکم رسانهای بود که در سالهای بعد از طریق آن فرایند صنعتیشدن با تکنولوژی پیشرفته بواسطه قراردادهای وزارت دفاع در ناحیه سرعت گرفت.
دهه 1920 و 30 دوران اوج رشد لسآنجلس کانتی بود. نقشه مناطقی که در دهه 40 ساخته شدند نشانگر پر شدن بخش جنوب غربی کانتی توسط شهر لسآنجلس است که آن زمان با مرزبندی های عجیب خود دربرگیرنده مناطقی همچون سان فرناندو[4] ولی؛ و حومه های کارگرنشینِ مجاور ناحیه صنعتی بین مرکز شهر و لانگ بیچ بود. در سال 1940 جمعیت لس آنجلس 86% کل کل جمعیت ناحیه 5 کانتی[5] را تشکیل می داد و البته هرگز دیگر به این میزان نرسید. طی دهه 20 تا 40 شمار تأسیس شهرک ها به نوزده عدد کاهش یافت، اما اکثر این شهرک ها در لس آنجلس کانتی و اطراف ناحیه صنعتی شکل گرفتند.
در سال 1935 لس آنجلس پنجمین کانتی صنعتی بزرگ در ایالات متحده محسوب می شد و مبنای اقتصادی وسیع و متنوعی را بنیانگذاری کرده بود؛ در صنعت فیلمسازی، پالایش نفت، ساخت هواپیما و مونتاژ اتومبیل در تمام کشور مقام نخست؛ در بخش تولید تایر جایگاه دوم و در تولید مبلمان و لباسهای زنانه مقام چهارم را داشت. اما تصویر قدرت صنعتی آمریکا چنان روی کمربند تولیدی فوردی در شمال شرق متمرکز بود که فرایند صنعتی شدن خارقالعاده لس آنجلس در مطالعات شهری دانشگاهی و در رسانه های عمومی نادیده گرفته شد و در هر دو عرصه صرفاً استثنایی بودن ناحیه و جو هالیوودی آن دیده شده و لس آنجلس به مثابه بابل نامانوس و عجیبی در کنار دریا، شهری منحصربفرد و بی مانند در نظر گرفته می شد.
اما طبقه کارگر آمریکا نسبت به این فرایند نابینا نبودند. ماشین کار عظیمی که در سال 1920 آغاز به کار کرد نه تنها جریان روز افزونی از دهقان های مکزیکی، بلکه موجی از مهاجرت را به خود جلب کرد که تبدیل به بزرگترین مهاجرت داخلی با مقصد شهری در تاریخ آمریکا شد. در دهه 30 مهاجرت شن روان جمعیت جدیدی از سفیدهای فقیر را از ایالات جنوبی به لس آنجلس کشاند و اوکی ها Okiesو آرکی ها Arkie ـ نیروهای کارگر اوکلاهمایی و آرکانزاسی ـ در حومه های صنعتی لسآنجلس کانتیِ جنوبی ساکن شدند. در همان دوره مهاجرت سیاه پوستان نیز از همان ایالات به مقاصد مسکونی مشابه اما مجزایی آغاز شد. این جریانهای مهاجرت در هسته مرکزیِ جنوبی لسآنجلس کانتی جغرافیای نژادی فشرده ای را خلق کردند که مشابه شرایط زندگی روستایی در دلتای میسی سیپی سفلی ـ یکی از فقیرترین، و از نظر نژادی تفکیک شدهترین نواحی در آمریکا ـ بود.
رکود اقتصادی و تراکم بیثبات طبقه کارگر سفیدپوست و سیاه پوست داخلی موجب برافروخته شدن احساسات ضد مکزیکی شد که پیش از فتح کالیفرنیا توسط آمریکا بارها بطور خشونتآمیزی در لس آنجلس فوران کرده بود. این احساسات بواسطه ویژگی دوگانه جمعیت مکزیکی ها در کالیفرنیا ـ جایی که هم مهاجران خارجی محسوب شده و هم ساکنان بومی آنچه پیشتر قلمرو مکزیک بود به شمار می رفتند ـ تشدید شد. جنبش ملیای از این شرایط محلی نشأت گرفت که مورد حمایت دولت فدرال بود و به اخراج گسترده مکزیکی ها (بویژه به عنوان بیگانه های فقیر) از آمریکا منجر شد. طی این دوران بخاطر اخراج و مهاجرت داوطلبانه جمعیت مکزیکی های لس آنجلس به یک سوم کاهش یافت.
1940 – 1970 انفجار اورنج orange بزرگ
همانند رویدادهای قرن بیستم، شکوفایی اقتصادی پس از جنگ در هیچ جای کشور به اندازه زنجیره شهرهای لس آنجلس گسترده و سریع نبود. بین سالهای 40 تا 70 جمعیت ناحیه سه برابر شده و با نرخ رشد خالص 7 میلیونی به 10 میلیون نفر رسید؛ یعنی یکی از سریعترین نرخهای رشد در تاریخ شهرنشینی در جهان اول. گرچه جمعیت لس آنجلس کانتی از 2.8 میلیون به بیش از 7 میلیون رسید، نرخ رشد جمعیت در کانتی های مجاور حتی از این میزان هم بیشتر بود. چهار کانتی پیرامونی که در اوایل این دوران کمتر از نیم میلیون جمعیت داشتند طی سی سال جمعیتشان به سه میلیون نفر رسید. بیشترین افزایش رشد در اورنج کانتی رخ داد که جمعیت آن ده برابر بیشتر شده و به 1.4 میلیون رسید؛ یعنی برابر با مجموع جمعیت سه کانتی دیگر. در کلان شهر لس آنجلس حومه نشینی گسترده در مقیاسی رخ داد که پیش از این بی سابقه بود.
جریان خانه سازی بی سابقه ای نمای شهری. city landscape را به نواحی حومهای تقسیم کرد که به سرعت به شهرک های مستقل تبدیل شدند. بین سالهای 40 تا 70 حدود 60 شهرک جدید تأسیس شدند که با این تعداد میزان شهرک ها به حدود 140 رسید و کلان شهر چندپاره باز هم به قطعات کوچکتری تقسیم شد. لیک وود Lakewood(که در سال 1954 تأسیس شد) نمونه بارز شهرک حومهای جدید و متعلق به طبقه کارگر سفید پوست مرفه ـ مدل لس آنجلسی لویتان Levittown (خانه سازی گسترده در حومه شهر در همپستد نیوآیلند در نیویورک که در سال 51-1946 توسط شرکت لویت و پسران ساخته شد و نمونه اولیه خانه سازی برنامه ریزی شده در مقیاس انبوه بود.) های شرقی ـ بود. و طبق برنامه ای خدمات اولیه و بنیادین خود را از کانتی خریداری میکرد. این برنامه موج تأسیس بی رویهای موجب شد که شبیه چیزی بین بازی شطرنج و simcity -بازی خانه سازی کامپیوتری که در فصل یازده نیز به آن اشاره خواهد شد- بود. دیگر پروژه های ساخت خانههای مسکونی ـ با ترکیبهای شغلی و قومیتی متفاوت و میزان پشتیبانی متفاوت آژانس های مسکن ـ برای بدست آوردن قلمرو با بخشهای تجاری و صنعتی که به دنبال مأواهای مالیاتی بودند رقابت می کردند. لس آنجلس کانتی شرقی که دربرگیرنده نیمی از 57 شهرک تأسیس شده تحت تأثیر مدل لیک وود بود منطقه جنگی پرفعالیتی محسوب می شد.
شهرکهای بسیار تخصصی در خدمت حوزه های محلی ایجاد شدند. شهر صنعت (1959) و شهر بازرگانی (1960) بی پرده ریشه های خود را اعلام کردند، در حالیکه مکانهایی همچون ایرویندل Irwindale (1957) و ورنون Vernon( تأسیس در سال 1905 با کمترین جمعیت مسکونی) هدف از تأسیس خود ـ به عنوان انبارهای صنعتی و بازرگانی ـ پنهان می ساختند. تاینی برادبری tiny bradbury (1957) با محوطه های گسترده، بدون پیاده رو و راههای اسب رویِ مخصوص برای پرورش دهندگان اسب طراحی و ساخته شد. در پالو وردس پنینسولا palos verdes peninsula ، رولینگ هیلزRolling Hills و املاک رولینگ هیلز (1957) به املاک قدیمی تر پالو وردس Palos Verdesملحق شدند و نخستین نمونه اجتماعی دروازهدار و محصور که توسط نگهبان های مسلح محافظت میشد را خلق کردند. اکثر جنوبی های سفیدپوست و نسبتا فقیر نزدیک ناحیه صنعتی در بل فلاور (bellflower)، بل گاردنز (bell gardens)، کوداهی (cudahy) و داونی جمع آمدند که به همراه آلامدا آونو توسط پرده پنبه (cotton curtain) از گتوهای سیاه پوستان در غرب جدا می شدند. طبقه کارگر مرفهتر به حاشیه لسآنجلس کانتی و ونچورا کانتی (ventura county) ـ کاماریلو، تاوزند اوکس، سیمی ولی ـ ، اورنج کانتی (ده ها شهرک جدید شامل گاردن گروو، کوستا مسا و یوربا لیندا)، و به دزرت علیا و سفلی نقل مکان کردند.
به نظر می رسید برای هر کسی مکانی وجود دارد تا از فشارهای مختلف موجود درون شهر لس آنجلس به آنجا بگریزد. البته دو ناحیه وجود داشتند که اگر در دهه 60 مستقل می شدند، از نظر جمعیتی جایگاه دوم و سوم را در منطقه بدست می آوردند؛ حدود نیم میلیون از آفریقایی آمریکایی ها در ناحیه ای که به نام مرکز جنوبی شناخته می شد جمع آمده، و به همین تعداد مکزیکی آمریکایی درون و اطراف حومه لس آنجلس شرقی ـ عمدتا روی زمین ثبت نشده کانتی ـ زندگی می کردند. در این نواحی که فاقد مبنای مالیاتی اساسی یا کنترل محلی بودند چنان فقر و بحرانهای مسکن و اشتغالی وجود داشت که هرگونه راه حل محلی غیرممکن بنظر می رسید. تحت این شرایط تنها دولت فدرال قدرت ایجاد تغییراتی در این نواحی را داشت.
اما در آن زمان در لس آنجلس بزرگ توجه دولت فدرال در جای دیگری متمرکز بود. این موج رشد اقتصادی بواسطه مجموعه جنگ های اقیانوس آرام ـ تهاجم ژاپنی ها به پرل هاربر، جنگ کره و ویتنام ـ تداوم می یافت که منطقه را به رهبر بی چون و چرای آنچه آیزنهاور «مجموعه نظامی صنعتی» آمریکا نامید تبدیل کرد. در حالیکه باقی موتورهای اقتصادی ناحیه همچنان توسعه می یافتند، صنعت هوافضا (که آن زمان در کنار هواپیماهای شخصی موشک و دیگر ادوات جنگی نیز تولید می کرد) به معنای واقعی کلمه شکوفا شد و خود را در شبکة منطقهای گستردهای از تولیدکنندگان قطعات، ارائه دهندگان خدمات، مراکز تحقیقاتی و صنعت الکترونیک رو به پیشرفتی احاطه کرد که همگی از منافع قراردادهای عظیم وزارت دفاع بهره می بردند. این شبکة صنعتی هوافضا ـ دفاع ـ الکترونیک روی ناحیه کمربندیای متمرکز بود که از سان فرناندو ولی در شمال آغاز شده، از «Aerospace Alley» ـ در حاشیه ساحلی لس آنجلس کانتی از سانتا مونیکا تا لانگ بیچ ـ می گذشت و حتی بخش شمالی اورنج کانتی را در برمی گرفت و تنها توسط کوهستان سانتا مونیکا قطع می شد. این نواحی در کنار هم یک مجموعه صنعتی با تکنولوژی پیشرفته را تشکیل می دادند که از سایر رقبا ـ همچون سیلیکون ولی ـ بسیار بزرگتر بود.
با توجه به پیشینه طولانی بیگانه هراسی آمریکایی های سفیدپوست در لس آنجلس، جای تعجب نیست که این دوران طولانی شکوفایی با تنش های طبقاتی، جنسیتی و نژادی شدیدی همراه بود. اما اکنون این تنش های محلی اهمیت جهانی یافتند، زیرا کالیفرنیای جنوبی زرادخانه آمریکا و همچنین سوقالجیشیترین سنگر ایدئولوژیکی این کشور برای اشاعه جهانی صلح آمریکایی محسوب می شد. طی سالهای جنگ در دهه 40، پس از شورش «zoot suit» .(لباس زرقی و برقی ها) در سال 1943 که تا حدی بخاطر حضور پرسنل نظامی استراتژیک در حومه مکزیکی نشین ایجاد شد سنت ضد مکزیکی قدیمی دوباره شعله ور شد. همچنین طی بازداشت بیش از سی هزار ژاپنی آمریکایی ساکن لسآنجلس در کمپ های اسرا به دنبال صدور اجرائیه 9066، احساسات ضد آسیایی که تقریبا به قدمت سنت ضد مکزیکی بود نیز به اوج خود رسید. در نخستین سالهای پیدایش جنگ سرد در طی دهه 50 سوسیالیسم و اتحادیهگرایی جنگطلبانه به هدف های اصلی تبدیل شدند. پس از دهه ها آرامش نسبی، دیگر بار تاکتیک های «هراس سرخ» (Red scare دوران هراس عمومی شدید از کمونیسم و اصول سوسیالیسم) بگونه ای گسترده وارد برنامه های سیاست محلی ـ بخصوص در دو عرصه اقتصاد منطقه ای رو به توسعه یعنی مسکن و هالیوود ـ شدند.
درست پیش از پایان جنگ جهانی دوم لس آنجلس در آستانه تبدیل شدن به منطقه پیشرو در عرصه ارائه مسکنهای عمومی و از نظر نژادی مختلط قرار داشت. برای ساخت بیش از 10000 واحد مسکونی عمومی در ناحیه چاوز راوین در شمال مرکز شهر برنامه ریزی شده بود. اما لس آنجلس تایمز و گروهی از سازمانهای حامی آن در حمله ای متقابل که یادآور رویدادهای سال 11-1910 بود این اقدامات را تحت لوای مقاومت آمریکا در برابر نقشه ای سوسیالیستی در هم کوبیدند. نوسازی شهری (و نقل مکان اقلیتها) در مرکز شهر در ارجحیت قرار گرفت. چاوز راوین پاکسازی شد تا مکانی برای ساخت استادیوم داجر (Dodger stadium) فراهم شود، و مسکن های عمومی که ساخته شدند تماماً در ناحیه واتس (watts) و لس آنجلس شرقی ـ یعنی گتوها و باریو (barrio محله های اسپانیایی نشین در حومه )هایی با تفکیک نژادی ـ متمرکز بودند. از زمان هراس سرخ در دهه 50 هیچ پروژه خانه سازی عمومی برای فقرا انجام نشده و مسکن های ساخته شده اساساً به مدت چهل سال نادیده گرفته شدند.
هالیوود هدف دیگری برای وطنپرستی گمراهانه بود. طی سالهای جنگ و پس از آن اتحادیه ها و اصناف مرتبط با صنعت فیلمسازی پرکشمکشترین اتحادیه ها در ناحیه بودند. شمار زیادی از روشنفکران اروپایی از چنگ فاشیسم گریخته و به لسآنجلس پناه آورده بودند، و تأثیر روزافزون آنها ترس از اعمال کنترل سوسیالیستی/کمونیستی بر صنعتی که بیش از هرچیزی تصویر و تصویرسازی آمریکا ـ هم در داخل و هم برای باقی دنیا ـ را کنترل می کرد برانگیخت. به غیر از سران دولت فدرال و اعضای کنگره، کمیته فعالیتهای غیرآمریکایی داخلی به رهبری مک کارتی (HUAC) نیز در تلاش برای پاکسازی صنعت سرگرمی از هرگونه گرایش رادیکالی واقعی یا فرضی ـ که مورد حمایت ناحیه قرار داشت ـ توجه خود را بر لس آنجلس متمرکز ساخت. این حملات ملی و مانورهای محلی در حمایت از این حملات کار، اجتماع، اتحادیه های خانه سازی و جنبش های اجتماعی چندنژادی را که پس از پایان جنگ گسترش یافته بودند نابود ساخت. بسیاری معتقدند که این نیروهای مترقی سازمان یافته دیگر هرگز نخواهند توانست در صحنه شهری به چنین نفوذ و قدرتی دست یابند.
در اواسط دهه 1960 لس آنجلس بزرگ تبدیل به کلان شهر فدرالی شده بود که از این لحاظ تنها ناحیه کلمبیا که دارای قلمرو بسیار محدود شدهتری است با آن قادر به رقابت بود. پراکندگی عظیم حومه شهر بواسطه برنامه های رهن و وام مسکن دولتی تشدید شده، و سریع ترین رشد صنعتی در تاریخ آمریکا به کمک دلارهای وزارت دفاع و دیگر آژانس های فدرال آغاز شد و تداوم یافت، بودجه های دولتی برای ساخت سیستم میان ایالتیای از بزرگراه ها (که با هدف دفاع ملی طراحی شده بودند) نقش مهمی در ساخت شبکه شاهراه های شهری متراکم ایفا کردند. قوانین فدرال تأثیرات ماندگار دیگری نیز داشتند. پس از سال 1942 اجرائیه 8802 پیمانکارهای جنگی را واداشت از رویه های استخدام نژادپرستانه خود دست بردارند و این ناحیه تبدیل به هدف اصلی مهاجرت آفریقایی آمریکایی ها از سراسر کشور شد؛ طی سی سال بعدی حدود 600 هزار نفر به ناحیه مهاجرت کرده، منبع حیاتی از نیروی کار نسبتا ارزان و فاقد اتحادیه برای اقتصاد منطقهای رو به شکوفایی فراهم آمد.
در سالهای شکوفایی پس از جنگ این اقدامات برنامه ریزی نشده دولت فدرال در ترکیب با یکدیگر نقش مهمی در تبدیل لس آنجلس بزرگ به موفق ترین «قطب رشد» اقتصادی کشور و شاید تمامی جهان اول داشتند. هیچ کلان شهر دیگری چنین نمونه بارز و موثری از ترکیب نیروهای جلوبرنده تولید انبوه ـ مصرف انبوه که (معرف اصول دولت خدمات رفاه اجتماعی فوردی می باشد) نیست. دیگر مداخلات فدرال ـ از پاکسازی های HUAV و همکاری میان اف.بی.ای و نیروی پلیس لس آنجلس (LAPD) گرفته تا شبکه امنیتی فرضی ایجاد شده بواسطه خدمات رفاهی رو به افزایش ـ قدرت طبقه نخبه محلی را تقویت کرده و به تشدید کنترل بخش خصوصی بر توسعه اقتصاد منطقه ای کمک کرد.
این مدل احیا شده از رویای آمریکایی قابل تحقق که اکنون از طریق رسانه های جمعی همه جا قابل مشاهده بود، و بواسطه موفقیت بی نظیر دیزنیلند و کمدیهای تلویزیونی از زندگی حومهنشینی تقویت شده بود در شورش واتس (Watts) ـ خشونت بار ترین آشوب اجتماعی شهری که کشور در قرن بیستم شاهد آن بود ـ از هم پاشید. شکوفایی اقتصادی بواسطه تنشهای نژادی و اقتصادی مختل شد اما این بار عوامل و پیامدهای این اختلال صرفاً محلی نبود.
بازنگری آینده: لس آنجلس در سال 1965
برای بسیاری از ساکنان لس آنجلس و افراد دیگر، شهری که طی شورش واتس طغیان کرد شهری تقریبا بیگانه بود که در پس پرده ضخیمی از تخیل آمریکایی بیش فعال پنهان شده بود. عرصه مطالعات شهری دانشگاهی که همچنان تحت تاثیر نظم خوش آیند شیکاگو و تراکم منحصربفرد قدرت و فرهنگ در نیویورک قرار داشت از کالیفرنیای جنوبی اجتناب کرده، درک دقیق این محیط را به ناظرانی که هماهنگی بیشتری با جو استثنایی و عجیب منطقه داشتند واگذار کردند. ادبیات دانشگاهی و عامه درباره لس آنجلس معمولاً غیرمستقیم و امپرسیونیستی بوده و بر اساس مجموعه ای از تصاویر رسانه ای ایجاد شده بود که به جای واقعیت ارائه می شد.
هر شهری چه در داخل و چه برای دنیای خارج چنین تصویری را ایجاد می کند، اما در سال 1965 لس آنجلس در زمینه تولید تصاویر تخصص بیشتری داشت و احتمال آنکه به جای منطقه شهری از طریق این تصاویر خلق شده درک شود بیشتر بود. از دهه 1920 انبوهی از «کارخانه های رویاسازی» در این ناحیه وجود داشته اند که آنچه «صنعت» نامیده می شود را تشکیل می دهند، و در مقیاس انبوه تصاویر متحرکی از لس آنجلس ارائه می دهند که جایگزین داستانهای واقعی از تاریخ ها و جغرافیاهای واقعی می شود. در خیابانهای این شهر گروههای فیلمبرداری که صحنههایی درباره نقاط مختلف جهان (و گاه فضا) را فیلمبرداری می کنند منظره ای آشنا هستند و یادآور دائم رابطه متقابل بین خیال و واقعیت که بر زندگی شهری روزمره در شهر لس آنجلس تأثیر می گذارند.
در سال 1965 دیزنی لند که 10 سال از افتتاح آن می گذشت لایه های جدیدی به این عدم واقعیتِ جانشینvicarious unreality افزوده بود. جغرافیای خیالی که از آمریکا به تصویر می کشید نقشه های ذهنی ناخودآگاه ملی را مجددا پیکربندی reconfigure می کرد تا با تصاویر آشنایی که در گوشه کوچکی از اورنج کانتی خلق می شد تناسب داشته باشند. یک خیابان مرکزی که بطور هوشمندانهای ساخته شده بود بازدیدکنندگان مصرف کننده را به جهان های خیالی جداگانه، آینده، سرحدات، و «شادترین نقاط جهان» هدایت می کرد. اما در لسآنجلس، جایی که تصویرسازی شهری خلق و کالاسازی شده، در مقیاس انبوه تولید و در مقیاس جهانی طرحریزی می شد ـ با کمک تلویزیون و مخاطبین انبوهش ـ این لایه از تصویرسازی که به ناخودآگاه شکل می بخشید نه تنها ضخیم تر از هر جای دیگری در کشور، بلکه بطور خلاقانه ای غیرمتجانس و سرگرم کننده نیز بود.
اما در پس این صحنه منتشر شده لس آنجلس دیگری وجود داشت که تنها اکنون زمانی که به عقب می نگریم قابل مشاهده است. در بین نشانه های شمایلی iconicاین گذشته تصویر واضحتری از لس آنجلس واقعی در سال 1965 در حال شکل گیری است. و این تصویر را هم می توان تاریک ترین سمتِ رویای آمریکایی و هم نقطه اوج مدرنیته شهری قرن بیستم ـ اغراق واضحی از شهرنشینی آرمانشهرانه و همزمان ویران شهرگونه dystopiaـ دانست که از زمان شکل گیری در لس آنجلس حک شده است.
بیش از یک قرن سفیدپوست سازی (تحت لوای آمریکایی سازی میهن پرستانه) جمعیت لس آنجلس را تا حدی پالایش کرده بود که در سال 1960 بیش از 80% ساکنان آن سفیدپوست غیر اسپانیولی بودند. علیرغم آنچه متخصصان آمار ممکن است بگویند، سبک زندگی این جمعیت آنگلویی همچون کمدی های تلویزیونی تقریباً به تمامی حومهنشینی بود؛ و جایی که شهر و حومه با هم می آمیزند ترکیبی استثنایی و نوین ساخته شد. این ترکیب موقعیتی situational تماماً آنگلوساکسون سفیدپوست پروتستان بودند، زیرا طی دهه های متمادی بالاترین درصد ساکنان پروتستان بومی بین شهرهای آمریکایی به لس آنجلس تعلق داشت. در حقیقت لس آنجلس سال 1965 را می توان نخستین کلان شهر آمریکایی واقعی دانست. بنابراین جای تعجب نیست که ذهنیت جهادگونهای بر این اکثریت مسیحی مغرور به نژاد خویش و ضد پاپ، و مطمئن به زندگی موفق خود در یک بهشت آمریکایی مافوق طبیعی و قاطع در حفظ آن حاکم بود.
نقاط معدودی در لس آنجلس ـ حتی در بین اجتماع های فقیر و طبقه کارگر از نژادهای مختلف ـ دربرگیرنده تراکم معمول زندگی شهری بود، زیرا حتی گتوها و باریوهای نیز بیشتر در حومه قرار داشتند. عبارت «60 حومه در جستجوی یک شهر» به خوبی توصیف کننده لس آنجلس دهه 1960 است، و بسیاری از این حومه ها کارگر نشین بودند. این گستره غیرشهری یکپارچه از اجتماعهای رویایِ آمریکاییوار دارای دو ویژگی است که در دو مطالعه علمی که آن زمان روی لسآنجلس انجام شد به بهترین نحو «کلان شهر چندپاره» fragmented metropolis و «قلمرو شهری نامکان» non place urban realm نامیده شدند؛ کلان شهر چندپاره منعکسکننده تولید انبوه شهرکهای حومهای یا «شهرهای مقاطعهای»، و قلمرو شهری نامکان به بی ریشگی و مصنوع بودن هویت های مکانیplace name و اجتماعهای مجاور اشاره دارد. لس آنجلسی های مرفهی که از فضاهای تنگ و محصور شهرهای کوچک آمریکا و شهرنشینی معیوب و ناقص شهرهای بزرگ گریخته بودند، شبکه های پراکندهای از ارتباطات و فعالیت ها ساختند که به جای اجتماع همسایهای مشخص، حول فضاهای خانگی محافظت شده متمرکز بود. شماره تلفن های ثبت نشده و خانه های محصور نماد خصوصی شدهترین نمای شهری بودند. فضاهای عمومی معدود و دور از هم بودند، و آنچه نظریه پردازان اجتماعی «جامعه مدنی» می نامند در راه های هوایی و بزرگراه ها و دیگر مدارهای چشم انداز شهری گسترده ناپدید شده بود.
حومهسازی انبوه و دیگر نیروهای گریز از مرکز باعث خالی شدن مرکز شهر پرترافیک دهه 1920 شده و تنها چند مرکز مالی و خرید رو به ویرانی، چند هتل و ساختمان شهرداری باقی مانده بود که در سال 1964 افتتاح مرکز موسیقی ـ محصول تلاشهای موفق طبقه نخبه لسآنجلسی برای آنکه فرهنگ آکروپولیسی acropolitan culture خود را در بالای نقشه واقعی و خیالی شهر قرار دهند ـ باعث رونق یافتن مجدد آن شد. اما تالار شهر که در سال 1965 پس از حضور هفتگی در سریال تلویزیونی دراگنت dragnet و دیگر سریال های جنایی جدی تبدیل به نماد جهانی نظام عدالت آمریکایی شده بود همچنان با ترشرویی بر فراز شهر ایستاده بود. جو فرایدی گروهبان آرام و موقر دراگنت که همیشه بر «فقط حقایق خانم» اصرار میورزید ـ و مطابقت فیلمنامه آن با واقعیت بعدا توسط ویلیام پارکر رئیس پلیس وقت لسآنجلس (LAPD) بررسی می شد ـ تجسم عدالت مدرن برای آمریکای سفیدپوست بود. در این مجموعه خبری از تصاویر نرم و زیبا نبود، زیرا زندگی در روشنای شهر ساختگی فرشتگان سمت تاریک تهدید آمیزی نیز داشت؛ چشم اندازی خشن و سرشار از خطرات هراسناک و همواره نزدیک به سطح درخشان و چشمگیر شهر.
از دهه 1920 تا کنون مرکز لس آنجلس خیابان اصلی ویران شهرگونه مشهورترین نوار سیتی Noir city) شهر تاریک – نوار نوعی ژانر سینمایی( دنیا بوده است؛ جریانی که رد آن را به آسانی میتوان از بانکر هیلBunker Hill) نخستین نبرد مهم جنگهای استقلال آمریکا. نیروهای انگلیسی در این نبرد ارتش آمریکا را شکست دادند) ریموند چندلر Raymond chandler گرفته تا خیابانهای باران اسیدی خورده بلید رانر Blade Runner به کارگردانی ریدلی اسکات دنبال کرد. و بنظر می رسد در سال 1965 سمت تاریک چشم انداز رویایی کالیفرنیایی جنوبی سرشار از چیزی بود که بسیاری طرفداران صلح آن را بزرگترین تهدیدی می دانستند که تا کنون با آن مواجه شدهاند؛ چیزی در حد اتحاد جهانی نیروهای پلیدی که نه چندان بی شباهت به بسیاری از فیلمهای تبهکارانه و شریرانه لس آنجلسی، مصمم بود بر سیاره حاکم شود.
هنگامی که در تابستان 1965 واتس منفجر شد، بسیاری گمان کردند یک روانی دیزنیزده نمایش تلویزیونی شیطانی را در نگرولند، تاریک ترین و مرموزترین ناحیه نوار سیتی ترتیب داده است. رئیس پلیس پارکر که اکنون نامش دیوارهای دفاتر مرکزی صدمه دیده از طغیان LAPD ـ که هدف اصلی شورش سال 1992 بود ـ را مزین کرده است همه چیز را سیاه و سفید و بسیار مشخص می دید؛ او گفت میمونهای انقلابی در «باغ وحش» نگرولند بخاطر تحریکات کمونیست ها و همفکران هالیوودی آنها وحشی شدهاند. لس آنجلس واقعی بخاطر فقدان دانش و درک دقیق برای تمایز قائل شدن بین این دو بار دیگر درون ظاهرسازیها و تصاویر واضح خود سقوط کرد. به چه صورت دیگری می توان آخرین رویداد واقع شده در این آرمان شهر ویران ـ در مکانی که به نوعی امر منحصربفرد و متناقض جهانی شده تا همگان قادر به دیدن آن باشند ـ را درک کرد؟
تنها پس از آنکه شورش، آتش زدن و چپاول به شهرهای دیگر نیز کشیده شد تصویری متفاوت از لس آنجلس مدرن و معنای عمیقتر و گسترده تری از شورش واتس شکل گرفت. ناحیه لس آنجلس بواسطه نقش خود به عنوان زرادخانه نظامی آمریکا طی سه جنگ اقیانوس آرام سریع ترین میزان رشد صنعتی را پس از دوران رکود تجربه کرد. حومهنشینی با بودجه فدرال با رشد صنعتی ترکیب شد تا ماشین شهری موثری برای گسترش همزمان تولید و مصرف انبوه خلق گردد که لس آنجلس را به یکی از ارزشمندترین دارایی های «قرارداد اجتماعی» فوردی ـ کینزی fordist-keynesian در آمریکا تبدیل کرد.
در فاصله سالهای 42 تا 65، پس از تصویب اجرائیه 8802 بیش از نیم میلیون آفریقایی آمریکایی به لس آنجلس مهاجرت کردند. آنها با خود سیاست سیاه پوستان ملی مدرن را به لس آنجلس آوردند که بواسطه قدرت رو به افزایش جنبش حقوق مدنی، جنگ علیه فقر، رویای مارتین لوتر کینگ و مبارزات ملیگرایان سیاه تقویت شده بود. موج دوم مهاجرت که آن هم به علت ماشین کار بیش فعال لس آنجلس پس از رکود بزرگ به این ناحیه سرازیر شد شمار مشابهی از جنوبی های سفیدپوست فقیر را به آمیزه فرهنگی این کلان شهر چندپاره افزود.
هر دو گروه در اطراف ناحیه صنعتی بین مرکز شهر تا بنادر لس آنجلس و لانگ بیچ متمرکز شدند که از سمت غرب با آلامدا آونیو مجاور بود؛ ناحیه ای که در سال 1965 به یکی از آشکارترین مناطق تفکیک نژادی در آمریکا تبدیل شد؛ در یک سوی این به اصطلاح پرده پنبه کارخانهها و مشاغل و حومههای کارگری سفید همچون ساوت گیت (south gate) قرار داشت، و در سوی دیگر زنجیرهای از اجتماع های حومهای آفریقایی آمریکایی که اکثراً روی زمین ثبت نشده کانتی ساخته شده و همگی فاقد تأسیسات صنعتی اصلی و همچنین خدمات اجتماعی اولیه بودند؛ محله هایی مانند فلورنس، واتس، ویلوبروک، کامپتون. با وجود نزدیکی به یکی از بزرگترین منابع مشاغل کارگری دارای اتحادیه و با حقوق بالا، نزدیک به یک سوم نیروی کار آفریقایی آمریکایی بیکار بودند و تقریباً 60% آنها از کمکهای اجتماعی استفاده می کردند. این جغرافیای نژادی جنوبی پیش زمینه «جنگ داخلی» شهری بود که بخش اصلی رویدادهای سال 1965 را تشکیل می داد، و دیگر بار نشان داد تقسیم نژادی در آمریکا چطور حتی بر تقسیمات طبقه ای نیز غلبه دارد.
گرچه شورش در محله واتس شهر لسآنجلس متمرکز بود، اما شعله های آن سراسر بخش غربی آلامدا ـ منطقه ای که در دهه 60 یکی از مراکز محلی، ملی و جهانی اصلی آگاهی سیاه پوستان رادیکال بود ـ را فرا گرفت. به جرات می توان گفت در هیچ جای دیگری شرایط این چنین برای شورش مهیا و مناسب نبود. لس آنجلس با پیشینه طولانی و خشونت بار از مدیریت عمومی، قوانین خانه سازی، رویه های منطقه بندی و فعالیت های پلیسی نژادپرستانه تبدیل به یکی از تفکیک نژادی شده ترین شهرهای کشور شده بود؛ برخورد شهردار، رئیس پلیس و روزنامه اصلی آن نشانگر آن بود که این سنت نژادپرستی انعطاف ناپذیر همچنان در مراکز قدرت سیاسی وجود دارد؛ و سنت آنتی کمونیسم مک کارتیوار که بواسطه محاکمه همفکران و هواداران هالیوودی و شکست جنبش خانه سازی عمومی حزب سوسیالیست در دهه 50 تغذیه می شد توجه خود را به سمت سیاه های مغرور به عنوان تهدید انقلابی بزرگ برای رویای آمریکای سفید معطوف کرد. حال و هوای آن زمان به خوبی در رویدادهای یک ماه پیش از آغاز آشفتگی های ماه آگوست منعکس شد؛ تام بردلی ستوان LAPD و شهردار بعدی لس آنجلس در تلاش برای سرکوب موج در حال افزایش خشونت پلیس رسماً به انتشار مطالب انجمن جان برچ ـ مطالبی که مارتین لوتر کینگ و دیگر رهبران سیاه را کمونیست های خطرناک معرفی کرده و تروریسم سفید را بر علیه دشمن داخلی ترویج و تشویق می کرد ـ روی بولتن های شهر اعتراض کرد.
در سطح ملی سیاه پوستان شهری رهبری جنبش اجتماعی آمریکا را به عهده گرفته و در نتیجه قدرتمندترین جبهه مقاومت در برابر توسعه نابرابر شکوفایی اقتصادی فوردی کینزی به شمار می رفتند. گرچه احتمالا آفریقا آمریکایی های ساکن لس آنجلس بیش از دیگر نواحی شهری بزرگ از شکوفایی اقتصادی بهره برده بودند، جغرافیای اجتماعی تفکیکیsegregated کلان شهر خود را در قالب سیستم قطبی شده افراطی و کاملاً آشکاری از ثروت و فقر ـ تابلوی آگاهیبخشی از محرومیت که بواسطه مسائل نژادپرستانه شدت یافته بود ـ نمایانگر ساخت. در نتیجه این حقیقت که بدترین آشفتگی و طغیان داخلی قرن در این مکان و زمان خاص روی داد به اندازه واکنشی که در برابر آن انجام شد، قابل پیشبینی بود. 34 نفر کشته (31 نفر به دست پلیس)، 1032 نفر مجروح و 3952 نفر (اکثراً آفریقایی آمریکایی) بازداشت شدند. بیش از 40 میلیون دلار خسارت مالی وارد شد و 6000 ساختمان ـ بیشتر در خیابان 103 که بعدها کوچه کارکول (ذغال سنگ) نامیده شد ـ آسیب دیدند.
اگر با کوتاه بینی به این وقایع بنگریم شورش ها، آتش سوزی ها و چپاول ها جراحتی محلی بود که ناکامی ها و محرومیت ها و بی صبری جمعیتی فقرزده و از نظر نژادی منزوی محرک آن شد. اما وقتی به گذشته می نگریم متوجه می شویم که این رویدادها اهمیت و پیامد جهانی داشتند. امروزه می توان آن را بیان خشونت بار این مسئله دانست که در آمریکای صنعتی و شهری ـ حتی در موفقترین شهر با اقتصادی پیشرفته در قرن بیستم ـ دیگر «کسب و کار مثل همیشه» نمی تواند بدون مقاومت خشونت بار ادامه بیابد. شورش واتس و شورش های شهری دیگری که در اواخر دهه 70 در تمامی دنیا رخ داد (و دوباره در ماه آگوست 1970 در لس آنجلس چیکانو موراتوریوم Chicano Moratorium) بزرگترین اعتراض دسته جمعی مکزیکی آمریکایی ها در تاریخ آمریکا در اعتراض به جنگ صورت گرفت) نشانگر پایان شکوفایی اقتصادی و برنامهریزی ایالتی فوردی کینزی بود که در حقیقت نیروی جلوبرنده این پیشرفت محسوب می شد. همانطور که یک قرن پیشتر شاهد آن بودیم، ارتباط خاص نژاد و نظام طبقاتی در آمریکا اقتصاد مکانی رو به شکوفایی را درست پیش از آنکه به اوج خود برسد نابود کرد. گرچه رکود جهانی اوایل دهه 70 که پس از رکود بزرگ بدترین بحران اقتصادی به شمار می رود ثابت کرد دهه 60 نقطه عطفی در جریان شهرنشینی بوده، اما فرایندهای قابل توجه تغییر ساختاری که طی سه دهه گذشته در حال تغییر نمای شهری و ماهیت مدرنیته شهری بوده اند بر این امر صحه بیشتری می گذارند. اکنون که به گذشته می نگریم در می یابیم جهان های شهری 1965 نه تنها شالوده شکنی شدهاند، بلکه از بسیاری لحاظ ساختار آنها بطور متفاوت و گسترده ای تغییر یافته است.
1970 و پس از آن: شهرنشینی نوین
طی موج رشد بعدی که در لس آنجلس آغاز شد سرعت پیشرفت صنعتی و افزایش جمعیت بسیار آهسته تر بود. اما پیشرفت اقتصادی مداوم تا قرن بیست و یک ادامه یافت. همانطور که در دوره های پیشین بحران اقتصادی و تغییر ساختار شهری (1900-1870 و 40-1920) شاهد آن بودیم، زنجیره شهرهای لس آنجلس این بار هم به سرعت خود را با شرایط محلی، ملی و جهانی تطبیق دادند تا بار دیگر ـ حداقل تا زمانی که لحظه انفجاری دیگری این شکوفایی را مختل کند ـ آمریکا را به سوی بهبود وضعیت اقتصادی هدایت کنند. پیش از آنکه به بخش دوم ـ تفسیر گسترده و کلی از آنچه طی سی سال گذشته در لس آنجلس و دیگر نواحی شهری اصلی رخ داده است ـ و بخش سوم ـ تفسیر سیاسی تری از رویدادهای 1992 و بازتاب آنها ـ بپردازیم، بگذارید از بررسی کلی که از جریان پیشرفت این شهرهای زنجیره ای ارائه کردیم نتیجه گیری کلی داشته باشیم، و بار دیگر نقاط عطف اجتماعی و مکانی آن را مرور کنیم.
گرچه از دهه 1970 به این طرف سرعت رشد جمعیت کمتر از دوره های پیش بوده است، بررسی های اخیر نشان می دهد که تا آخر قرن حاضر جمعیت کلی ناحیه هفت میلیون افزایش می یابد که از میزان رشد سه دهه گذشته بیشتر است. اگر روندهای فعلی ادامه یابند، در دهه نخست هزاره جدید جمعیت لس آنجلس بزرگ از جمعیت نیویورک به عنوان بزرگترین (پسا) کلان شهر کشور بیشتر خواهد شد. رشد جمعیت لس آنجلس کانتی ادامه یافته و طی سی سال گذشته سه میلیون به آن افزوده شده است، اما رشد چهار کانتی پیرامونی سرعت بیشتری داشته، طی همین زمان 4 میلیون به جمعیت آن افزوده شده است. از 1970 تا کنون حداقل 39 شهرک جدید تأسیس شده و مجموع شهرک های 5 کانتی به بیش از 170 رسیده است.
از این تعداد چند شهرک در صدر فهرست سرشماری شهرهای کوچک با بیشترین سرعت رشد در کشور قرار دارند: ایروین (Irvin). میشن ویجو (mission viejo)، لانکستر، مورنو ولی. وجود این شهرها حاکی از این مسئله است که نمای شهری پساحومه ای postsuburban در حال فرا گرفتن شهرهای بیرونی (فصل هشت) بوده و نشانگر سیر انتقالی از حومهنشینی انبوه به شهرنشینی منطقهای انبوه می باشد؛ فرایندی که در کالیفرنیا بیش از هر جای دیگری در آمریکا پیشرفت کرده است. تنها نمونه تأسیس مرکز شهری inner city وست هالیوود است ـ حاصل ائتلاف موجرهای همجنس باز که نخستین شورای شهر با اکثریت همجنس بازان مرد و زن را در ناحیه تشکیل دادند ـ که در ناحیه به جا مانده ای از قلمرو کانتی در شرق بورلی هیلز ایجاد شد. بسیاری از شهرک های جدید خارج از لس آنجلس قرار داشتند.
البته چشمگیرترین تغییری که پس از 1970 در جمعیت منطقه روی داد از مهاجرت عمده دیگری ناشی شد. بنظر می رسد طی صد سال گذشته بحرانهای اقتصادی ملی و جهانی سبب افزایش جذابیت کالیفرنیای جنوبی شده است. همانند موجهای مهاجرت پیشین، مهاجران جدید نیز منبع گسترده ای از نیروی کار ارزان برای تداوم توسعه اقتصادی و کنترل هزینه های کار ـ البته به ضرر اجتماع های کارگری مستقر و تثبیت شده ـ فراهم آورد. پس از سال بدیمن 1965 ـ هنگامی که قوانین فدرال درباره سهمیه مهاجرت تصویب، و برنامه براسرو (Bracero) رسماً قطع شد ـ این موجهای مهاجرت به میزان غیرقابل پیش بینی افزایش یافتند و لس آنجلس به مقصد اصلی مهاجران کشور، و یکی از برجسته ترین کلان شهرهای دنیا از نظر تنوع نژادی و قومیتی تبدیل شد. بین سالهای 70 تا 90 میزان جمعیت لس آنجلس کانتی از 70 درصد سفیدپوست به 60% غیرسفید پوست تغییر یافت و شهری که پیش از این یکی از سفید پوستترین و پروتستان ترین شهرهای آمریکا بود اکنون به بزرگترین کلان شهر جهان سومی آمریکا، و همچنین بزرگترین قلمرو کاتولیک نشین دنیا تبدیل شده است.
در سال 90 شمار آفریقایی آمریکایی ها با افزایش 230 هزار نفری نسبت به دو دهه گذشته به حدود 1 میلیون نفر رسید، اما سرعت رشد و همچنین تعداد آنها نسبت به کل جمعیت کانتی در حال کاهش بوده است. و در دهه 90 همچنان که بسیاری لس آنجلس کانتی را به مقصد شهرهای پیرامونی منطقه ترک کرده یا به ایالات جنوبی باز می گردند کاهش مطلقی در میزان جمعیت مشاهده شده است. از تراکم هسته جغرافیایی لسآنجلسِ آفریقایی آمریکایی به میزان قابل توجهی کاسته شده و این مرکز به سمت غرب تمایل یافته است؛ همچنین مرزبندی سیاه/ سفیدِ انعطاف ناپذیر شرقی آن نه بخاطر حذف موانع نژادی، بلکه بخاطر مهاجرت عظیم آمریکای لاتینی ها (Latino عبارتی که محلی ها در اشاره به تمام افراد اسپانیایی زبان و غیر اسپانیایی زبان که وطن آنها در جنوب مرز آمریکا مکزیک قرار دارد بکار می برند) از بین رفته است.
با ورود مهاجران زیادی از کره، چین، ویتنام، تایلند، فیلیپین، کامبوج، آسیای جنوبی، و ساموا به منطقه کلان شهری جمعیت آسیایی ها نسبت به جمعیت کل لس آنجلس کانتی 10 درصد افزایش یافته و تقریبا با شمار آفریقایی آمریکایی ها برابر شده است. سه گروه نخست در کنار یکدیگر سکنی گزیده اند؛ و هم اکنون محله کرهایهای بزرگ و رو به گسترشی در غرب مرکز شهر، و یک محلة چینی حومه ای در پارک مونتری در شرق شکل گرفته است. گروهی از اجتماعهای ویتنامی و کامبوجی از منطقه گاردنا تا لانگ بیچ و حتی درون اورنج کانتی گسترش یافته اند، و اکنون شهرک وستمینیستر به عنوان لیتل سایگون نامیده می شود که بزرگترین مرکز تجمع ویتنامی ها در آمریکا و منبع مهمی از نیروی کار نسبتاً ارزان و اما بسیار ماهر برای قطبهای تکنولوژیکی اورنج کانتی به شمار می رود.
این موج افزایش جمعیت به لاتینی شدن مجدد لس آنجلس ـ بویژه مکزیکی شدن دوباره آن ـ منجر شده است. بخش اعظم افزایش جمعیت اسپانیولی ها بخاطر ورود بیش از 2 میلیون مهاجر از مکزیکو، و نیم میلیون از السالوادور، گواتمالا و دیگر کشورهای آمریکای مرکزی است. با توجه به برخی آمارگیرهای انجام شده در سرشماری نفوس سال 1990، برای اولین بار طی بیش از یک قرن لاتینی ها (شامل مهاجرانی از تمام کشورهای آمریکایی جنوبی همچنین مکزیکی آمریکایی ها) اکنون بزرگترین گروه جمعیتی در لس آنجلس را تشکیل می دهند. بیشترین افزایش جمعیت لاتینی ها در بخش جنوب شرقی کانتی رخ داده است؛ جایی که طی یک دهه جمعیت اکثر شهرک ها از 75 درصد سفیدپوست به 95 درصد لاتینی تغییر یافته است. در فصل 9 بطور دقیق تر به مبحث قومیت در لس آنجلس خواهیم پرداخت.
اقتصاد ناحیه نیز پس از سال 1970 دچار تغییرات زیادی شد. در راستای صنعتی زدایی گسترده ای که تقریبا در تمام آمریکا در حال وقوع است، بیشتر بخش های تولیدی فوردی (مونتاژ اتومبیل، تولید تایر، شیشه، فولاد و کالاهای مصرفی پردوام) تقریبا ناپدید و باعث از بین رفتن بسیاری از محله ها و حومه های کارگرنشین اطراف شده اند. گرچه لس آنجلس که دارای اقتصاد متنوع تری نسبت به دیترویت یا کلیولند بود توانست با انعطاف پذیری بیشتری مجدداً حول صنایع تثبیت شده و کاربرlabor intensive خود (شامل تولید فیلم، لباس، مبلمان، جواهرات، چرم، چاپ) یا سیستم های تولیدی با تکنولوژی پیشرفته جدید (با رهبری مجموعه الکترونیک ـ دفاع ـ هوافضا) خود را صنعتی کند.
حداقل تا دهه 80 در حالیکه نواحی کلان شهری در ایالت های «کمربند زنگاری»- rustbelt نواحی شهری در نیوانگلند و میدل وست که محل تمرکز صنایع در حال افول (پارچه و فولاد) هستند- شمال شرقی به سرعت در حال از دست دادن صنایع کارخانه ای و قدرت استخدام خود بودند، لس آنجلس همچنان رشد کرده و شهرت خود در افزایش میزان کارگران تولیدی از 1920 به این طرف را حفظ کرد. با ایجاد مشاغلی بیش از میزان جویندگان کار در ناحیه، بیشتر بخشهای دیگر اقتصاد ـ بویژه بخش خدمات و FIRE (مالی، بیمه، املاک) ـ نیز توسعه یافتند. در دهه 1970 بیش از 1.3 میلیون شغل اضافی ـ کمی بیش از رشد کلی جمعیت طی آن دهه ـ ایجاد شد.
موج گسترده مهاجرت جهانی بیشتر جلب کارهای خدماتی با دستمزد کم و بدون نیاز به مهارت در هتل ها، بیمارستانها، رستوران ها، خدمات خانگی و فروشگاه های کوچک و همچنین sweatshop - کارخانه ها و کارگاه هایی که کارگران در ازای حقوق کم و ساعات کاری زیاد بصورت مقاطعه کار کرده و حق تشکیل اتحادیه ندارند- شدند که امروزه بخش مهمی از نظام تولیدی در لس آنجلس ـ از صنعت پوشاک گرفته تا مونتاژ قطعات الکترونیکی پیشرفته ـ را تشکیل می دهند. بازار کار برای «کارگران فقیر» در راستای خطوط قومیتی تقسیم شده است؛ برای مثال لاتینی ها بر صنایع پوشاک و مبلمان مسلط هستند، آسیایی ها در مونتاژ قطعات الکترونیکی و بازاریابی مهارت دارند. البته بسیاری از این مهاجران جدید از این مراحل اولیه فراتر رفته و کسب و کار خود را راه اندازی کرده اند ـ رستوران های بومی، پیمانکارهای البسه کره ای، تولید کنندگان جواهر مکزیکی ـ و به این ترتیب به رشد مداوم اقتصاد ناحیه کمک قابل ملاحظه ای کرده اند.
صنعتی شدن مجدد لس آنجلس مشاغل مهمی به سطوح بالاتر بازار کار نیز افزوده، و باعث شده در ناحیه بزرگترین مجموعه مهندسان، دانشمندان، ریاضی دانان، طراحان صنعتی و متخصصان کامپیوتر دنیا ایجاد شود. این مسئله باعث توسعه اقتصادی حول دو قطب فن سالاری technocracyنوین (که بخاطر غولهای صنعت سرگرمی و میلیونرهای بخش FIRE گسترش یافته است) و طبقه کارگر فقیر (موفق ترین بخش پایینترین طبقه اجتماعی شهری) شده، و همچنین باعث شده طبقه متوسط بیش از هر زمان دیگری پس از رکود بزرگ تحت فشار قرار بگیرد. پیامد این مسئله شکلگیری شکاف درآمدی وسیع بین ثروتمند و فقیر، و قطبی شدن اجتماعی و مکانی رو به گسترشی ـ مانند دیگر نواحی شهری بزرگ ـ علیرغم «پیشرفت اقتصادی مداوم» بوده است.
در اواخر دهه 80 استخدام کارخانه ای و تولیدی به اوج خود رسید و در سال 1990 طی آنچه برخی بدترین رکود اقتصادی منطقه ای قرن می نامند رو به کاهش گذاشت. با پایان جنگ سرد و کاهش قراردادهای وزارت دفاع اقتصاد ناحیه رو به زوال گذاشت. میزان استخدام صنایع هوا فضا ـ دفاع ـ الکترونیک لس آنجلس از 312500 نفر در سال 1987 به 259600 نفر در 1991 کاهش یافت. برخی پیش بینی می کنند که تا اواخر دهه میزان استخدام به حدود 100 هزار نفر کاهش خواهد یافت. افول اقتصادی روی بخش FIRE، صنعت ساخت و ساز و بیشتر صنایع تولیدی ناحیه تأثیر گذاشت و آنها بیش از هر زمان دیگری تأثیر رقابت خارجی ارزان را حس کردند. تنها استثنا صنعت سرگرمی و اقتصاد فرعی آن بوده که امروزه به مانند سالهای بین جنگ دوباره به بزرگترین کارفرمای صنعتی ناحیه تبدیل شده است.
افزایش نابرابری درآمد و قطبی شدن اجتماعی، مهاجرتهای قانونی و غیرقانونی گسترده، گسترش تنوع فرهنگی و تنش میان فرهنگی، فشار روی خانواده های طبقه متوسط، بی خانمان شدن و افزایش تراکم های شهری در شهرک های درونی و بیرونی لس آنجلس بی ثبات تر و متغیرتری را ایجاد کرده است. طی سالهای پیشرفت و شکوفایی اقتصادی این بی ثباتی به خوبی تحت کنترل بود، در آوریل 1992 ـ پس از بحرانهای دهه 90 و در نتیجه فرایندهای موفق تغییر ساختار طی سی سال گذشته ـ لس آنجلس جدید دوباره منفجر شد، و شدت ناآرامی ها به گونه ای بود که از شورش های واتس به عنوان خشونت بارترین و ویران کننده ترین طغیان شهری پیشی گرفت. اما اینکه چرا «شورشهای عدالت» justice riots روی داد، و ما از وقایع پس از آن چه چیزهایی می توانیم بیاموزیم، و چطور می توان رویدادهای 1992 را به عنوان تغییر کلی از تغییر ساختار ناشی از بحران به آنچه من بحران ناشی از تغییر ساختار می نامم در نظر گرفت مباحثی هستند که در فصل های بعدی به آنها خواهیم پرداخت.
[1] Palimpsest هنگامی که نوشته ای بر روی نوشته دیگر قرار گرفته و بدون اینکه نوشته پیشین محو شود متن جدیدی ایجاد می شود
[2] de certeau
[3] perspective vision
[4] . san Fernando valley
[5] . county
ترجمه از:
ما امروزه در دورانی زندگی می کنیم که آرمانهای حقوق بشر هم از نظر اخلاقی و هم از نظر سیاسی در مرکز توجه قرار گرفته اند. انرژی زیادی صرف افزایش اهمیت آنها به منظور ساخت دنیایی بهتر می شود. اما اکثر مفاهیم موجود منطق بازاری هژمونیک لیبرال و نئولیبرال ، یا شیوههای مشروعیت و کنش دولتی[1] غالب را بطور بنیادین به چالش نمی کشند. ما در دنیایی زندگی می کنیم که در آن حق مالکیت خصوصی و نرخ سود بر همه حقهای دیگر تقدم و اولویت دارند. من در این مقاله سعی دارم نوع دیگری از حق انسانی ـ حق شهر ـ را بررسی کنم.
آیا طی صدسال گذشته سرعت و مقیاس حیرت آور شهرسازی به افزایش رفاه انسان کمک کرده است؟ جامعه شناس شهری رابرت پارک شهر را اینگونه تعریف می کند:
شهر موفق ترین تلاش انسان برای شکل دادن جهانی که در آن زندگی میکند مطابق میل خود است. اما اگر شهر جهانی باشد که انسان آن را خلق کرده، در عین حال جهانی است که انسان محکوم است از این پس در آن زندگی کند. بنابراین انسان بدون داشتن درک درست از ماهیت کاری که انجام داده، با ساختن شهر خود را نیز بازآفرینی کرد.
این مسئله که چه نوع شهری می خواهیم را نمی توان از این مسئله که خواستار چه نوع پیوندهای اجتماعی، رابطه با طبیعت، سبک زندگی، تکنولوژی و ارزشهای زیباییشناختی هستیم جدا کرد. حق شهر چیزی فراتر از آزادی فردی برای دسترسی داشتن به منابع شهری است؛ حق به چالش کشیدن خودمان از طریق تغییر شهر است. وانگهی، بیشتر حقی مشترک محسوب می شود زیرا این دگرگونی لاجرم مبتنی بر اِعمال قدرت جمعی برای تغییر شکل فرایند شهرسازی می باشد. من معتقدم آزادی ساختن و بازسازی شهرها و خودمان یکی از باارزشترین و در عین حال نادیده گرفته شدهترین حقوق انسانی است.
شهرها از زمان شکلگیریاشان تا کنون بخاطر تمرکز جغرافیایی و اجتماعیِ محصول مازاد ایجاد شده اند. بنابراین شهرسازی همواره یک پدیده طبقاتی بوده است زیرا این مازادها از جایی و از کسی استخراج شده اند، در حالیکه کنترل قیمت آنها تنها در اختیار عده معدودی قرار دارد. البته این وضعیت کلی تحت سلطه سرمایه داری ادامه مییابد؛ اما از آنجایی که شهری سازی بر بسیج محصول مازاد بستگی دارد، ارتباط نزدیکی نیز بین گسترش سرمایه داری و شهرسازی ایجاد می شود. سرمایه دارها مجبور هستند برای تولید ارزش اضافی محصول مازاد تولید کنند؛ این ارزش اضافی به نوبه خود باید برای تولید ارزش اضافی بیشتر مجددا سرمایه گذاری شود. نتیجة سرمایه گذاریِ مداوم، افزایش تولید اضافی با بهره مرکب[2]، و در نتیجه افزایش منحنیهای لگاریتمی[3] (پول، بازده[4] و جمعیت) است که به تاریخچه تجمع سرمایه مرتبط بوده و با رشد شهرسازی تحت سلطه سرمایه داری همراستا است.
نیاز مداوم به یافتن عرصه های سودآور برای تولید و جذب سرمایه مازاد سیاست سرمایه داری را شکل می دهد. همچنین موانعی بر سر راه گسترش و توسعه مداوم و بی دردسر سرمایه دار قرار می دهد. اگر نیرویِ کار محدود و دستمزدها بالا باشد، یا باید نیروی کار موجود تحت نظارت درآمده و کنترل شود ـ بیکاری ایجاد شده بواسطه پیشرفت تکنولوژی یا تضعیف قدرت سازمان یافته طبقه کارگر دو شیوه اصلی انجام این کار هستند ـ یا باید از طریق مهاجرت، صدور سرمایه و پرولتاریایی کردن عناصر مستقل جمعیت نیروی کار تازه یافت شود. همچنین سرمایهدارها باید شیوه های تولیدی و بویژه منابع طبیعی جدید کشف کنند که این مسئله ـ بدست آوردن مواد خام و جذب زباله ها و مواد زائد ـ فشار روز افزونی بر محیط طبیعی وارد می آورد. آنها نیاز دارند برای استخراج مواد خام قلمروها و سرزمین های جدید بیابند که هدف اصلی تلاشهای امپریالیستی و نئواستعماری است.
قوانین قهریِ رقابت بکارگیری مداوم تکنولوژی های جدید و صورتهای سازمانی را نیز ضروری می سازد، زیرا این موارد سرمایه دارها را قادر می سازد افرادی که از شیوه های قدیمیتر و پایین تر استفاده می کنند از دور رقابت خارج سازند. نوآوریها خواستهها و نیازهای جدیدی را تعریف می کنند، و زمان بازگشت سرمایه و میزان اصطکاک مسافت[5] را کاهش می دهند؛ اصطکاک مسافت دامنه جغرافیایی که سرمایه دار می تواند به دنبال نیروی کار گسترده، مواد خام و غیره باشد را محدود می سازد. اگر قدرت خرید کافی در بازار نباشد، باید از طریق گسترش تجارت خارجی، ترویج محصولات و سبک زندگی جدید، خلق ابزارهای اعتباری نوین، تهیه منابع پرداخت بدهی و هزینههای خصوصی بازارهای جدیدی پیدا شود. سرانجام اگر نرخ سود خیلی پایین باشد آنگاه قوانین دولتی «رقابت ویرانگر»، انحصاری کردن و صدور سرمایه راه فراری فراهم خواهند آورد.
اگر هیچ یک از موانع فوق را نتوان رفع کرد، سرمایه دارها نمی توانند محصول مازاد خود را بطور مفید مجدداً سرمایه گذاری کنند. انباشت سرمایه قطع شده و آنها را با بحرانی مواجه می سازد که طی آن ممکن است ارزش سرمایه کاهش یافته و حتی در مواردی خود سرمایه کلاً از بین برود. کالاهای مازاد ممکن است ارزش خود را از دست داده یا نابود شوند، در حالیکه بهای اسمی سهامِ ظرفیت تولیدی و دارایی ها کاهش یافته و بلااستفاده می مانند؛ خود پول بواسطه تورم، و نیروی انسانی بخاطر بیکاری گسترده ارزش خود را از دست می دهند. بنابراین نیاز به غلبه بر این موانع و گسترش قلمرو فعالیت سودبخش چگونه انگیزه شهرنشینی کاپیتالیستی شده است؟ من در این مقاله چنین استدلال خواهم کرد که شهرسازی به همراه پدیده هایی همچون هزینه های نظامی نقش فعالی در جذب محصول مازادی که سرمایه دارها دائماً در تلاش خود برای بدست آوردن سود تولید می کنند داشته است.
انقلابهای شهری
در ابتدا مورد پاریس طی دوران امپراطوری دوم[6] را در نظر بگیرید. در سال 1848 یکی از نخستین بحرانهایِ سرمایه مازاد بی مصرف و نیروی کار مازاد بیکار در سطح اروپا آغاز شد. این بحران بویژه در پاریس بسیار شدید بود و به انقلاب ناموفق کارگران بیکار و آرمان شهرگرایان بورژوایی منجر شد که جمهوری اجتماعی را روش مقابله با حرص و طمع و نابرابریِ حاکم طی حکومت سلطنتی جولای[7] می دانستند. بورژواهایِ جمهوری خواه انقلابیون را سرکوب کردند اما نتوانستند بحران را رفع کنند. نتیجه این آشفتگی ها به قدرت رسیدن لوئی ناپلئون بناپارت بود که در سال 1851 کودتایی را برنامه ریزی و سال بعد خود را امپراطور اعلام کرد. وی برای ابقای سیاسی سلطنتش به سرکوب گسترده جنبش های سیاسی روی آورد. و با بکارگیری برنامه گسترده ای از سرمایه گذاری زیرساختاری در کشور و خارج از آن با وضعیت اقتصادی مقابله کرد. این برنامه در خارج از کشور شامل ساخت خطوط راه آهن در سراسر اروپا و شرق، همچنین حمایت از پروژه های عظیمی همچون کانال سوئز می شد. در داخل فرانسه به معنای تقویت و یکپارچه کردن شبکه راه آهن، ساخت بنادر و خشک کردن مرداب ها بود. اما قبل از همه چیز متضمن پیکربندی مجدد زیرساختار شهری پاریس بود. سال 1853 بناپارت، ژرژ اوژن هوسمان را مسئول کارهای ساختمانی همگانی پاریس کرد.
هوسمان به خوبی متوجه بود که وظیفه اش کمک به حل مشکل سرمایه مازاد و بیکاری از طریق توسعه شهری است. بازسازی پاریس نیازمند نیروی کار عظیم و سرمایه زیاد بود که به همراه سرکوب فعالیتِ نیروی کار پاریسی، ابزار اصلی تثبیت اجتماعی به شمار می رفت. او از نقشه های شهری که طرفداران فوریه و سنت سیمون در سال 1840 برای بازسازی پاریس ارائه کرده بودند استفاده کرد اما تغییر اساسی در این نقشه ها داد: مقیاسی را که برای فرایند شهرسازی در نظر گرفته شده بود افزایش داد. هنگامی که ژاک ایگناک هیتورف[8] معمار نقشه هایش برای بلوار جدید را به هوسمان نشان داد، هوسمان نقشه ها را به طرف او پرت کرده گفت: «به اندازه کافی عریض نیست . . . عرضش را 40 متر در نظر گرفتی، من می خواهم 120 متر باشد». او حومه ها را به هم متصل ساخت، و محله هایی همچون Les Halles را از نو طراحی کرد. برای انجام این کار به نهادهای مالی و ابزار بدهی جدید ـ کردیت موبیلیه[9] و کردیت ایموبیلیه[10] ـ نیاز داشت که بر اساس رهنمودهای سنت سیمون ایجاد شدند. در حقیقت وی با ایجاد یک نظام شبه کینزیِ توسعه زیرساختهای شهری مشکل مصرف سرمایه مازاد را حل کرد.
این نظام به مدت پانزده سال به خوبی کار کرد و نه تنها شامل دگرگونی زیرساختهای شهری بلکه دربرگیرنده ساخت شیوه زندگی و پرسونای شهری جدید نیز بود. پاریس به «شهر نور»، مرکز بزرگ مصرف، توریسم و لذت تبدیل شد؛ کافه ها، فروشگاه ها، صنعت مد و نمایشگاه های مجلل همگی زندگی شهری را طوری تغییر دادند که بتواند از طریق مصرف گرایی مازادهای عظیم را جذب کند. اما در سال 1868 نظام مالی و ساختارهای اعتباری سفته بازانه و بیش از حد گسترده در هم شکست و سقوط کرد. هوسمان برکنار شد؛ ناپلئون سوم در عین ناامیدی با بیسمارک وارد جنگ شد و شکست خورد. در خلأ متعاقب این دوران کمون پاریس، یکی از بزرگترین فصلهای انقلابی در تاریخ شهری سرمایه داری شکل گرفت که حس نوستالژی برای دنیایی که هوسمان نابود کرده بود، و تمایل افرادی که بواسطه کارهای او خلع ید شده بودند به بازپس گرفتن شهر به آن دامن زد.
حال به سراغ دهه 1940 در آمریکا می رویم. بسیج عظیم برای جنگ بطور موقت مشکل مصرف سرمایه مازاد را که در دهه 1930 این چنین لاینحل بنظر می رسید، و مشکل بیکاری که همراه آن بوجود آمده بود را از بین برد. اما همه از پایان جنگ می هراسیدند. موقعیت از نظر سیاسی خطرناک بود: دولت فدرال در حقیقت یک اقتصاد ملی شده را اداره می کرد و با اتحاد جماهیر شوروی متحد شده بود در حالیکه در دهه 30 جنبشهای اجتماعی قوی با گرایشهای سوسیالیستی شکل گرفته بودند. در این برهه نیز مانند دوران حکومت لوئی بناپارت، طبقه حاکم به سرکوب سیاسی متوسل شد؛ همه ما با حوادث سیاست مککارتیسم و جنگ سردِ پس از جنگ، که در اوایل دهه 40 نشانههای بسیاری از آن آغاز قریب الوقوع آن وجود داشت آشنا هستیم. اما در عرصه اقتصاد مسئله چگونگی جذب سرمایه مازاد همچنان حل نشده باقی ماند.
در سال 1942 ارزیابی وسیعی از تلاشهای هوسمان در فوروم معماری منتشر شد. در این گزارش جزئیات کارهای وی بطور دقیق ثبت، و تحلیلی از اشتباهات وی ارائه شد اما سعی شده بود شهرت وی به عنوان یکی از بزرگترین طراحان شهری احیا شود. این مقاله را رابرت موزز نوشت که پس از جنگ جهانی دوم طرح هوسمان برای پاریس را در نیورک اجرا کرد. البته موزز مقیاس فرایند شهرسازی را تغییر داد. وی از طریق سیستمی از بزرگراه ها و دگرگونی های زیرساختی، حومه سازی و طراحی مجدد نه تنها خود شهر بلکه کل منطقه کلان شهری، مشکل جذب مازاد سرمایه را حل کرد. وی برای انجام این کار از نهادهای مالی و قوانین مالیاتی جدیدی که تأمین اعتبار برای توسعه شهری به کمک تامین محل برای پرداخت دیون[11] را آزاد می ساخت استفاده کرد. این فرایند هنگامی که در سطح ملی برای تمامی مراکز کلان شهری کشور بکار گرفته شد ـ یعنی تغییر دوباره مقیاس ـ نقشی حیاتی در تثبیت سرمایه داری جهانی پس از 1945 ایفا کرد: دورانی که طی آن آمریکا می توانست با کسر تجاری خود موتور اقتصاد غیر کمونیستی جهانی را به حرکت درآورد.
در ایالات متحده انتقال جمعیت به حومه صرفاً مسئله ایجاد زیرساختارهای جدید نبود. بلکه مانند پاریس در دوران امپراطوری دوم مستلزم دگرگونی اساسی شیوه زندگی، تولید محصولات جدید ـ از خانه گرفته تا یخچال و دستگاه تهویه مطبوع ـ همچنین داشتن دو اتومبیل در پارکینگ و افزایش شدید در مصرف نفت نیز بود. مالکیت خانه در حومه برای طبقه متوسط تمرکز کنش اجتماعی را به سمت دفاع از ارزش ملک و هویت های فردی، و گرایش سیاسی حومه نشینان را به سمت جمهوریخواهی محافظه کارانه سوق داد و بدین ترتیب دورنمای سیاسی را دگرگون ساخت. اعتقاد بر این بود که احتمال اعتصاب کردن مالکینِ خانه های مقروض کمتر است. این پروژه با موفقیت سرمایه مازاد را جذب، و ثبات اجتماعی را تضمین کرد؛ البته به بهای خالی شدن مرکز شهرها و ایجاد ناآرامی شهری بین ساکنان اکثراً آفریقایی آمریکایی که از دسترسی به این شکوفایی و رونق جدید محروم شده بودند.
در اواخر دهه 60 بحران دیگری شکل گرفت: موزز هم مانند هوسمان اعتبار خود را از دست داد و راه حلهای او نامناسب و غیرقابل قبول تشخیص داده شدند. سنت گرایان به حمایت از جین جاکوبز برخاسته و سعی کردند با استفاده از زیبایی شناسی واحدهای همسایگی متمرکز با مدرنیسم موزز مقابله کنند. اما حومه ها دیگر ساخته شده و تغییر اساسی در شیوه زندگی که این حومه ها نشانگر آن بود پیامدهای اجتماعی بسیاری داشت. برای مثال فمنیست ها حومه را کانون تمامی نارضایتی های اصلی خود می دانستند. اگر هوسمانگرایی نقش عمدهای در دینامیک کمون پاریس داشت، ویژگی های بیروح زندگی حومه ای نیز نقش اساسی در وقایع قابل توجه 1968 در آمریکا ایفا کرد. دانشجویان سفیدپوست طبقه متوسط ناراضی شورش کردند، با گروه های به حاشیه رانده شده که خواستار حقوق مدنی خود بودند متحد شده و به منظور خلق جنبشی برای ساخت جهانی دیگر ـ که دربرگیرنده تجربه شهری متفاوتی باشد ـ به مقابله با امپریالیسم آمریکایی پرداختند.
در پاریس مبارزه برای متوقف ساختن شاهراه ساحل غربی و جلوگیری از نابودی محله های قدیمی بخاطر ساخته شدن آسمانخراشهایی همچونPlace d’Italie و Tour Montparnasseبه شعلهورتر شدن ناآرامی های سال 1968 کمک کرد. در این زمان و در این شرایط بود که هنری لوفور کتاب انقلاب شهری را نوشت و پیش بینی کرد که شهرسازی برای بقای سرمایه داری ضروری است و بنابراین مرکز توجه کشمکشهای سیاسی و طبقاتی شده، و همچنین تدریجاً از طریق تولید فضاهای یکپارچه در سطح ملی تمایز ایجاد شده بین شهر و روستا را از بین خواهد برد. حق شهر به معنای حق تسلط بر کل فرایند شهرسازی بود که بطور روزافزونی بواسطه پدیده های مختلف همچون تجارت محصولات کشاورزی و خانه های دوم و توریسم روستایی بر ییلاقات حاکم شده بود.
همزمان با شورش 68 نهادهای اعتباری که از طریق تأمین محل برای پرداخت دیون، سرمایه شکوفایی بخش املاک در دهه های پیش را فراهم آورده بودند دچار بحران شدند. در اواخر دهه 1960 این بحران به اوج خود رسید و کل نظام سرمایه داری از هم فروپاشید؛ این جریان سال 1973 با سقوط بازار املاک جهانی آغاز شد و با ورشکستگی مالی شهر نیویورک در سال 1975 ادامه یافت. همانطور که ویلیام تب می نویسد واکنش نسبت به پیامدهای ورشکستگی نیویورک باعث شکلگیری پاسخی نئولیبرال به مسئله دائمی ساختن قدرت طبقاتی و احیای توانایی جذب سرمایه مازادی شد که سرمایه داری برای بقای خود باید تولید کند.
دربرگرفتن جهان
یک بار دیگر با جهش به جلو به سراغ موقعیت فعلی می رویم. سرمایهداری بین المللی، نوسانات، بحرانهای منطقه ای و ورشکستگیهای زیادی را پشت سر گذارده است ـ آسیای شرقی و جنوب شرقی 98-1997، روسیه در سال 1998، آرژانتین سال 2001 ـ اما تا همین اخیراً حتی در مواجهه با ناتوانی دائم در زمینه مصرف سرمایه مازاد نیز از فروپاشی جهانی اجتناب کرده بود. شهرسازی چه نقشی در تثبیت این وضعیت داشت؟ در آمریکا این مسئله که بخش خانه سازی بویژه پس از ورشکستگی بازار سهام تکنولوژی پیشرفته[12] در اواخر دهه 90 نقش مهمی در تثبیت وضعیت اقتصادی داشت ـ گرچه در اوایل این دهه مولفه فعال توسعه اقتصادی محسوب می شد ـ امری پذیرفته شده است. بازار املاک از طریق ساخت خانهها و دفاتر در حومه و مرکز شهر سرمایه مازاد را مستقیما جذب می کرد، در حالیکه تورم سریع قیمت داراییهای مستغلاتی ـ بواسطه موج گسترده ای از تأمین اعتبار برای رهن با نرخ بهره بسیار پایین ـ موجب شکوفایی بازار داخلی کالاهای مصرفی و خدمات در آمریکا شد. توسعه شهری در آمریکا تا حدی به اقتصاد جهانی ثبات بخشید زیرا آمریکا کسری تراز تجاری زیادی با باقی جهان دارد و روزانه برای تجدید قوای مصرف گرایی سیری ناپذیر خود و جنگهای افغانستان و عراق حدود روزانه 2 هزار میلیون دلار قرض می گیرد.
اما مقیاس فرایند شهرسازی دوباره دچار تغییر گردید؛ جهانی شد. شکوفایی بازار املاک در انگلستان و اسپانیا، همچنین کشورهای دیگر پویایی سرمایه داری را ایجاد کرده که از بسیاری لحاظ مشابه آن چیزی است که در آمریکا روی داد. اما گسترش شهرسازی در چین طی بیست سال گذشته بخاطر تمرکز شدید روی توسعه زیرساختارها با سایر کشورها تفاوت دارد و از اهمیت بیشتری نیز برخوردار است. این فرایند پس از رکود کوتاهی در سال 1997 سرعت گرفت تا جایی که از سال 2000 تا کنون چین نزدیک به نیمی از تولید سیمان جهان را مصرف می کند. در این دوره جمعیت بیش از صد شهر از مرز یک میلیون گذشت و دهکده های کوچک مانند شنزن به کلان شهرهایی با جمعیت 6 تا 10 میلیونی تبدیل شده اند. پروژه های زیرساختاری عظیم مانند سدها و بزرگراه ها ـ همگی با تأمین محل برای پرداخت دیون ـ در حال تغییر نمای آن هستند. این مسئله پیامدهای مهمی برای اقتصاد جهانی و جذب سرمایه مازاد داشته است: شیلی به خاطر قیمت بالای مس شکوفا شده، اقتصاد استرالیا و حتی برزیل و آرژانتین تا حدی بخاطر نیاز بالای چین به مواد خام بهبود یافته است.
بنابراین آیا امروزه شهرسازی چین تثبیت کننده اصلی سرمایه داری جهانی است؟ تا حدی بله. زیرا چین مرکز فرایند شهرسازی است که اکنون تقریبا به خاطر ادغام حیرتانگیز بازارهای مالی که از انعطافپذیری خود برای تأمین اعتبار توسعه شهری در جهان استفاده کرده اند جهانی شده است. برای مثال در حالیکه بانک Goldman Sachs در بازار رو به شکوفایی املاک بمبئی مشارکت داشت، بانک مرکزی چین در بازار گروی دست دوم[13] در آمریکا فعال بوده و هنگ کنگ در بالتیمور سرمایه گذاری کرده است. با ورود سیلی از مهاجرین ساخت و ساز در ژوهانسبورگ، تایپه، موسکو و دیگر شهرها در کشورهای سرمایهداری هسته[14] مانند لندن و لس آنجلس گسترش یافت. پروژه های شهرسازی بسیار عظیم و حیرت انگیزی در خاورمیانه در دوبی و ابوظبی در حال انجام است که سرمایه مازاد بدست آمده از ثروت نفتی را بگونه ای که از نظر اجتماعی غیرعادلانه و از لحاظ محیطی افراط کارانه است مصرف می کنند.
جهانی بودن مقیاس این فرایند درک این مسئله را که آنچه در حال روی دادن است عملاً مشابه دگرگونی های ایجاد شده توسط هوسمان در پاریس میباشد، دشوار می سازد. زیرا توسعه شهرسازی جهانی بر ساخت نهادها و قوانین مالی جدید برای سازماندهی اعتبار لازم برای انجام و ادامه این فرایند مبتنی است. نوآوری های مالی که در دهه 1980 آغاز شد ـ بصورت اوراق قرضه درآوردن رهن خانه ها و فروش آنها در سطح جهان، و ایجاد ناقلهای[15] جدید برای دیون با وثیقه اضافی ـ نقش حیاتی در این زمینه ایفا کرد. یکی از مزایای بی شمار این نوآوری ها پخش کردن خطر[16] و مقدور ساختن دسترسی راحتتر سرمایهگذاری هایِ مشترک به تقاضای خانه سازی مازاد بود؛ همچنین نرخ بهره کل را کاهش داده و برای واسطهای مالی که در این زمینه فعال بودند ثروتهای کلان به ارمغان آورد. اما پخش کردن ریسک آن را از بین نمی برد. وانگهی این حقیقت که می توان خطر را در چنین مقیاس گسترده ای توزیع کرد ـ از آن جهت که دیون را می شود به جای دیگری منتقل نمود ـ رفتارهای خطرناکتری را در مقیاس محلی موجب شد. اکنون این موج مالیگرایی[17] که فاقد اقدامات کافی در جهت برآورد خطر بود به بحران ارزش املاک ملکی و وامهای رهنی تبدیل شده است. این بحران نخست در شهرهای آمریکا متمرکز بود و بویژه برای آفریقایی آمریکایی های ساکن مرکز شهرها که درآمد پایینی دارند و خانواده هایی با سرپرست زن پیامدهای جدی داشت. همچنین افرادی که استطاعت پرداخت قیمت سرسامآور خانه در مراکز شهری نداشتند ـ بویژه در ناحیه جنوب غربی ـ مجبور شدند به مناطق پیرامونی کلانشهرها نقل مکان کنند؛ آنها ابتدا توانستند خانه های ساخته شده در مقیاس انبوه را به قیمت ارزان خریداری کنند اما اکنون بخاطر افزایش قیمت نفت با هزینه ایاب و ذهاب رو به افزایش، و بخاطر افزایش نرخ های بازار با رهن های سرسامآور مواجه هستند.
بحران فعلی که پیامدهای غیرمستقیم ناخوشایندی روی زندگی و زیرساختارهای شهری دارد در عین حال کل معماری نظام مالی جهانی را نیز تهدید می کند و ممکن است موجب رکود گسترده ای شود. وضعیت فعلی مشابهتهای بسیاری با شرایط دهه 1970 دارد؛ مانند واکنش گشایش پولی[18] سریع بانک مرکزی در سال 8-2007 که اگر منجر به تورم/رکود نشود در آینده نزدیک بی شک جریانات قوی تورم غیرقابل کنترل ایجاد خواهد کرد. اما اکنون موقعیت بسیار پیچیده تر است و این پرسش وجود دارد که آیا چین خواهد توانست ورشکستگی آمریکا را جبران کند؟ حتی در چین هم سرعت شهرسازی رو به کاهش است. عناصر نظام مالی نیز بیش از پیش به هم وابسته هستند. همیشه این خطر هست که تجارت کامپیوتری در زمان کوتاه، واگرایی[19] زیادی در بازار بوجود بیاورد ـ هم اکنون فراریت غیرقابل باوری را در بازار سهام ایجاد کرده ـ و به بحران گسترده ای منجر شود. بحرانی که مستلزم تجدیدنظر کلی در عملکرد سرمایه مالی و بازارهای پولی منجمله رابطه آنها با شهرسازی باشد.
املاک و آرامسازی[20]
توسعه اخیر فرایند شهرسازی همانند دوره های پیشین دگرگونی عمیقی را در سبک زندگی موجب شده است. در جهانی که مصرفگرایی، توریسم، صنایع فرهنگی و مبتنی بر دانش به جنبه های اصلی اقتصاد سیاسی شهری تبدیل شدهاند، سبک زندگی شهری نیز نوعی کالا شده است. گرایش پست مدرنیستی در جهت حمایت از تشکیل بازارهای هدف ـ بصورت عادات مصرفی و اشکال فرهنگی ـ تجربه شهری معاصر را در هاله ای از آزادی انتخاب (در صورت داشتن پول) پیچیده است. مراکز خرید، مالتی کامپلکسها، فست فودها و بازار فروش محصولات دستی در حال افزایش هستند. ما امروزه همانطور که شارون زوکین جامعه شناس شهری می گوید با «آرامسازی به کمک کاپوچینو» مواجه هستیم. اکنون جنبش «شهرسازی نوین» که برای برآوردن رویاهای شهری، اجتماع و سبک زندگی بوتیکی را تبلیغ می کند در حال مقابله با ساخت و سازهای انبوه یکنواخت و کسالتآور در حومه است که همچنان در نواحی بسیاری انجام می شود. امروزه در جهانی زندگی میکنیم که الگو و قالب اجتماعی شدن انسانها را اصول اخلاقی نئولیبرالِ یک فردگراییِ مالکیت طلبانه و عقب نشینیِ سیاسی از اشکال جمعی کنش تشکیل می دهد. دفاع از ارزش املاک چنان از نظر سیاسی اهمیت می یابد که همانطور که مایک دیویس می گوید انجمن مالکلین خانه در ایالت کالیفرنیا تبدیل به مراکز واکنش سیاسی ـ و گاه مراکز فاشیسم محلهای[21] ـ شده اند.
ما در نواحی شهری تفکیک شده و مستعد درگیری و کشمکش زندگی می کنیم. در سه دهه گذشته چرخش نئولیبرالی، قدرت طبقاتی را به طبقه نخبه ثروتمند باز گردانده است. از آن زمان تا کنون 14 نفر در مکزیک به ثروتهای میلیونی دست یافته اند و در سال 2006 که این کشور لافِ وجود ثروتمندترین مرد جهان ـ کارلوس اسلیم ـ را می زد درآمد طبقه فقیر یا متوقف شده و یا به شدت کاهش یافته بود. نتایج چنین روندی بر فُرم فضایی شهرهای ما حک شده اند؛ بخشهای مورد حفاظت، اجتماع های محصور و فضاهای همگانیِ خصوصی شده که تحت نظارت دائم هستند. در توسعه جهان:
شهر با شکل گیری بسیاری "میکرو دولت"[22] به بخش های گسیخته ای تقسیم شده است، واحدهای همسایگی ثروتمند از خدمات متنوعی برخوردارند، مدارس انحصاری، زمین های گلف و تنیس و پلیس خصوصی. نواحی اطراف با سکونتگاه های غیر رسمی پوشیده شده است. مکان هایی که در آن آب تنها در مخازن عمومی قابل دسترسی است، سیستم فاضلاب وجود ندارد، برق تئسط اقلیت ممتزی دزدیده شده، راهها موقع بارندگی گِلی می شوند و خانه های اشتراکی امری معمول است. به نظر می رسد که هر تکه، به سختی به آنچه می تواند در نبرد روزانه برای بقای خود برباید، وابسته است و به طور خود گردان زندگی و فعالیت می کند.
در این شرایط، حمایت از ایده آل هایی نظیر هویت شهری، شهروندی و حس تعلق ـ که قبلا توسط انتشار بماری اخلاق نئولیبرالی به خطر افتاده است ـ بسیار سخت تر شده است. باز توزیع خصوصی شده از طریق فعالیتهای تبهکارانه امنیت فردی را تهدید می کند و تقاضای عامه برای سرکوب پلیسی را موجب می شود. حتی تصور اینکه شهر ممکن است در قالب یک واحد سیاسی جمعی ـ مکانی که از آن ممکن است جنبشهای اجتماعی پیشرو نشأت بگیرد ـ عمل کند غیرمحتمل به نظر می رسد. البته جنبشهای اجتماعی شهری وجود دارند که سعی می کنند بر این انزوا غلبه کرده و شهر را به گونه ای متفاوت از آنچه توسعه دهندگان و سازندگان ارائه کرده اند ـ و مورد حمایت سرمایه شرکتی و بخش مالی و دستگاه سیاسی محلی با گرایش اقتصادی قرار دارد ـ بازسازی کنند.
سلب مالکیت[23]
جذب سرمایه مازاد از طریق دگرگونی شهری جنبه تاریک تر و منفی تری نیز دارد؛ و مستلزم دوره های مکرر بازسازی شهری از طریق «تخریب خلاق» است که معمولاً همیشه بُعد طبقاتی دارد زیرا همیشه فقرا، محرومین و افرادی که از قدرت سیاسی به حاشیه رانده شده اند بیشتر و پیشتر از همه از این فرایند آسیب می بینند. ساخت دنیای جدید روی ویرانه های دنیای قدیم مستلزم کاربرد خشونت است. هوسمان با استفاده از حق سلب مالکیت به نام نوسازی و بهسازی مدنی زاغه ها و محله های فقیرنشین پاریس را ویران کرد. وی عامدانه طبقه کارگر و عناصر متمرد از مرکز شهر ـ جایی که تهدیدی برای نظم همگانی و قدرت سیاسی محسوب می شدند ـ را جابجا نمود. وی فرم شهری را خلق کرد که اعتقاد می رفت در آن می توان برای متوقف ساختن جنبشهای انقلابی به سطوح کافی نظارت و کنترل نظامی دست یافت، اعتقادی که در سال 1871 نادرستی آن اثبات شد. با اینحال همانطور که انگلس در سال 1872 نوشت:
واقعیت آن است که بورژوازی تنها یک روش برای حل مسئله مسکن به سبک خود دارد؛ یعنی به گونه ای که راه حل بطور مداوم مشکل را بازتولید کند. این روش هوسمان نامیده می شود. دلایل کار هر چه باشند، نتیجه همواره یکسان است؛ کوچه ها و خیابانهای رسواییآمیز ناپدید می شوند تا طبقه بورژوا بخاطر این موفقیت عظیم بر خود ببالند، اما بلافاصله در جای دیگری ظاهر می شوند. . . همان ضرورت اقتصادی که در وهله اول آنها را ایجاد کرد دوباره تولیدشان می کند
بیش از صد سال طول کشید تا بورژوایی کردن پاریس مرکزی کامل شود، و البته در سالهای اخیر پیامدهای آن در قالب شورش و خرابکاری در محله های منزوی که مهاجرین به حاشیه رانده شده، کارگران و جوانان بیکار را در خود جا داده است بروز کرد. نکته تأسفبار آن است که آنچه انگلس میگوید طی تاریخ تکرار می شود. رابرت موزز به گفته خودش «برانکس را نابود کرد» و موجب شکایت و اعتراض گروه ها و جنبشهای اطراف گردید. در پاریس و نیویورک هنگامی که مقاومت در برابر قدرت سلب مالکیت دولتی موفقیت آمیز بوده و این جریان متوقف شد، پیشرفت حیلهگرانه و سرطان واری از طریق انضباط مالی شهری، سوداگری ملک، و طبقهبندی کاربری اراضی بر اساس میزان بازگشت «بالاترین و بهترین کاربرد» آغاز شد. انگلس به خوبی این توالی را شرح می دهد:
رشد شهرهای بزرگ در برخی نواحی، بویژه نواحی که موقعیت مرکزی دارند ارزشی می بخشد که بطور مصنوعی رو به افزایش است؛ ساختمانهایی که درین نواحی بنا می شوند به جای بالا بردن ارزش از آن می کاهند، زیرا دیگر به شرایط تغییر یافته تعلق ندارند. خراب می شوند و ساختمانهای دیگری بنا می گردد. این اتفاق بیش از همه درباره خانه کارگران می افتد که در مرکز واقع شده و اجاره آنها حتی با وجود افزایش جمعیت از حد بیشینه مشخصی بالاتر نمی رود. این خانه ها خراب، و به جای آنها مغازه، انبار و ساختمانهای همگانی بنا می شود
گرچه این توصیف در سال 1872 نوشته شده، درباره توسعه های شهری در بسیاری از شهرهای آسیا ـ دهلی، سئول، بمبئی ـ و همچنین اعیانسازی[24] در نیویورک صدق میکند. فرایند جابجایی[25] و آنچه من «انباشت از طریق سلب مالکیت» می خوانم در قلب شهرسازی تحت سلطه سرمایه داری قرار دارد.
این فرایند قرینه جذب سرمایه از طریق توسعه مجدد شهری است و بخاطر ضبط زمین ارزشمند از افراد کم درآمد که ممکن است مدت طولانی در آن ناحیه زندگی کرده باشند، درگیری ها و برخوردهای فراوانی را موجب شده است.
مورد سئول در دهه 1990 را در نظر بگیرید: شرکت های ساختمانی و بساز بفروش ها مزدورهایی را اجیر کردند تا به محله های واقع در دامنه تپه های شهر حمله کنند. این مزدورها نه تنها منازل، بلکه تمام مایملک ساکنان را ـ که طی دهه 1950 در آن ناحیه و روی زمینی که اکنون ارزش زیادی یافته بود ـ خانه ساخته بودند، نابود کردند. اما امروزه در برجهای آسمان خراشی که این ناحیه را پوشاندهاند هیچ اثری از خشونتی که ساخته شدن آنها را امکانپذیر ساخت به چشم نمی خورد. در بمبئی 6 میلیون نفر که رسماً ذاغه نشین محسوب می شوند روی زمینی که هیچ مالک قانونی ندارد زندگی می کنند؛ در همه نقشه های شهر این نواحی خالی گذاشته می شود. به منظور تبدیل کردن بمبئی به مرکز مالی جهانی که با شانگهای برابری کند فعالیتهای ساختمانی سرعت گرفته اند و هر روز بر ارزش زمینی که زاغه نشینها در آن ساکن هستند افزوده می شود. ارزش داراوی که یکی از مهمترین زاغه های بمبئی محسوب می شود حدود 2 میلیارد دلار تخمین زده شده است. و فشار برای پاکسازی آن ـ به دلایل محیطی و اجتماعی که معمولاً انگیزه اصلی یعنی تصرف زمین را پنهان می سازد ـ هر روز بیشتر می شود. قدرتهای مالی مورد حمایت دولت خواستار پاکسازی اجباری زاغه ها، و در برخی موارد تصرف خشونتآمیز زمینی هستند که به مدت یک نسل مردم روی آن زندگی می کرده اند. از آنجا که زمین تقریبا بطور رایگان به دست آمده است انباشت سرمایه از طریق فعالیت ملکی به شدت افزایش می یابد.
آیا به مردمی که به این صورت از خانه های خود رانده شده اند خسارتی پرداخت می شود؟ اگر خوش شانس باشند پول کمی به دست می آورند. اما در حالیکه در قانون اساسی هند تصریح شده که دولت وظیفه دارد بدون در نظر گرفتن کاست یا طبقه اجتماعی از زندگی و رفاه همه مردم حمایت و حق مسکن و سرپناه را تضمین کند، دادگاه عالی احکامی صادر کرده که این مقرره قانون اساسی را تغییر می دهد. از آنجا که زاغه نشینان ساکنان غیرقانونی هستند و بسیاری نمی توانند اقامت طولانی مدت خود را ثابت کنند، حق دریافت خسارت ندارند. واگذاری این حق مانند آن است که به جیب برها بخاطر اعمالشان جایزه داده شود. بنابراین زاغه نشینان یا مقاومت کرده و مبارزه می کنند، یا به همراه متعلقات ناچیز خود به اطراف بزرگراه ها یا هرجایی که بتوانند فضای کوچکی بیابند نقل مکان می کنند. نمونه سلب مالکیت و تصرف زمین را در آمریکا هم می توان مشاهده کرد، گرچه این موارد چندان خشونت آمیز نبوده و بیشتر قانونی هستند؛ به منظور کاربری اراضی مرتبه بالاتر[26] ـ مانند آپارتمان ها و فروشگاه ها ـ و تخلیه ساکنان تثبیت شده از منازلشان، از حق ضبط اموال خصوصی برای مصارف عمومی[27] سواستفاده شده است. هنگامی که پرونده این مسئله به دیوان عالی آمریکا ارجاع داده شد، قضات دیوان اعلام کردند طبق قانون اساسی حوزه های قضایی محلی حق دارند برای افزایش پایه مالیات ملک این کار را انجام دهند.
در چین میلیون ها نفر ـ سه میلیون فقط در پکن ـ از فضاهایی که مدتهای طولانی در آن ساکن بودند بیرون رانده شده اند. از آنجا که این افراد فاقد حق مالکیت خصوصی هستند، دولت می تواند به سادگی و با استفاده از حکم تخلیه آنها را بیرون براند، خسارت اندکی به آنها پرداخت کرده و زمین را با سود بیشتری به شرکت های ساختمانی بفروشد. در برخی موارد ساکنان طوعاً منازل خود را تخلیه می کنند، اما اخباری از مقاومت روزافزون نیز دریافت شده است که واکنش معمول نسبت به آن سرکوب خشونت آمیز توسط حزب کمونیست است. در جمهوری خلق چین معمولاً جمعیت ساکن در حاشیه های روستایی جابجا می شوند که این خود شاهدی بر اهمیت استدلال لوفور است؛ وی در سال 1960 نظریه ای ارائه کرد مبنی بر اینکه تحت سلطه هژمونیک سرمایه و دولت، تمایز بین شهر و روستا به تدریج درون فضاهای متخللی از توسعه های جغرافیایی نابرابر محو می شود. این مسئله در هند نیز صدق می کند؛ امروزه حکومتهای مرکزی و ایالتی از تأسیس نواحی اقتصادی ویژه[28] ـ بظاهر برای توسعه صنعتی ـ حمایت می کنند، گرچه بخش اعظم زمین به شهرسازی اختصاص داده شده است. این سیاست به جنگ سختی علیه تولیدکنندگان زراعی منجر شده است که بدترین نمونه آن ـ قتل عام ناندیگرام در بنگال غربی ـ در مارس 2007 به دستور حکومت مارکسیستی ایالت رخ داد. حزب کمونیست حاکم بر ناحیه که مصمم بود زمینی را برای سالیم گروپ ـ مجموعه شرکتهای اندونزیایی ـ فراهم کند پلیس مسلح را برای پراکنده کردن روستاییان معترض فرستاد؛ حداقل 14 نفر کشته و ده ها نفر زخمی شدند. در این مورد حقوق مالکیت خصوصی از ساکنان حفاظت نکرد.
اما در این بین طرح پیشنهادیِ ظاهراً در حال پیشرفت برای دادن حق مالکیت خصوصی به زاغه نشینان ـ فراهم آوردن دارایی هایی که به آنها امکان دهد از این فقر رها شوند ـ چه می شود؟ اکنون انجام چنین طرحی برای فاولاهای[29] ریو پیشنهاد شده است. مشکل اینجاست که فقرا ـ که بخاطر عدم امنیت و مشکلات مالی فراوان به ستوه آمده اند ـ را می توان به آسانی متقاعد کرد این دارایی را در ازای مبلغ نسبتا کمی واگذار کنند. طبقه ثروتمند معمولا حاضر نمی شوند دارایی های ارزشمند خود را به هیچ قیمتی واگذار کنند، به همین خاطر است که موزز توانست برانکس فقیرنشین را نابود کند، اما نتوانست به محله پارک اونیو[30] نزدیک شود. پیامد ماندگار خصوصیکردن مسکن اجتماعی طی دوران نخست وزیری مارگارت تاچر در انگلستان، بوجود آمدن ساختار اجاره بها و قیمتی در لندن بود که از دسترسی طبقه پایین و حتی متوسط به منازلی نزدیک مرکز شهر ممانعت میکرد. من مطمئنم که اگر جریانات فعلی ادامه یابد، طی چند سال آینده آپارتمانهایی مشرف به خلیج جای تمامی زاغه های حاشیه ریو را گرفته، و زاغه نشین ها به مناطق حاشیه ای دور افتاده ای رانده خواهند شد.
تنظیم و تدوین تقاضاها
می توان چنین نتیجه گرفت که شهرسازی ـ در مقیاس های جغرافیایی همواره رو به افزایش ـ نقش مهمی را در جذب سرمایه مازاد ایفا کرده است؛ البته این مسئله به شکلگیری فرایندهای مداوم تخریب خلاقانه منجر شد که شمار زیادی را از هرگونه حق نسبت به شهر محروم ساخت. سیاره به مثابه مکانی ساختمانی با سیاره زاغه ها[31] تعارض دارد. همانطور که در سال 1871 در پاریس یا در سال 1968 پس از ترور مارتین لوترکینگ در آمریکا شاهد آن بودیم، این مسئله بطور متناوب به شورش و ناآرامی منجر می شود. اگر دشواری ها و مشکلات مالی افزایش یابند و دوران نئولیبرال، پسامدرنی و مصرف گرایانه جذب سرمایه مازاد از طریق شهرسازی که تا کنون موفقیت آمیز بوده به پایان برسد و بحران بزرگتری آغاز شود ـ که محتمل بنظر می رسد ـ این مسئله مطرح می شود: تکرار وقایع 68، یا دقیق تر بگوئیم وقوع صورت نوین کمون در دوران ما به چه صورت خواهد بود؟ بخاطر جهانی شدن مقیاس فرایند شهرسازی پاسخ به این سوال بسیار پیچیده تر از موارد پیشین است. نشانه های شورش را همه جا می توان مشاهده کرد: ناآرامی مداوم در چین و هند، جنگهای داخلی در آفریقا، و شورش و آشفتگی در آمریکای لاتین. هر یک از این شورشها ممکن است فراگیر شود. گرچه برخلاف نظام مالی جنبشهای اپوزیسیون شهری که تعداد آنها در جهان بسیار است خیلی به هم مرتبط و وابسته نیستند؛ در حقیقت بسیاری از آنها هیچ ارتباطی به هم ندارند. اما اگر به نوعی با هم متحد شوند، چه درخواستی باید داشته باشند؟
پاسخ به این سوال نسبتاً ساده است؛ کنترل دموکراتیک بیشتر بر روی تولید و کاربرد سرمایه مازاد. از آنجا که فرایند شهرسازی کانال اصلی کاربرد سرمایه مازاد است، ایجاد مدیریت دموکراتیک روی مصارف شهری آن حق شهر را تشکیل می دهد. طی تاریخ سرمایه داری برای بخشی از ارزش اضافی مالیات تعیین شده، و در دوران سوسیال دموکرات سهم دولت از ارزش اضافی تا حد قابل توجهی افزایش یافت. اما طی سی سال گذشته نئولیبرالیسم به سمت خصوصی ساختن این کنترل گرایش داشته است. البته اطلاعات به دست آمده از کشورهای عضو OECD[32] نشان می دهد از دهه 1970 تا کنون سهم دولت از بازده ناخالص[33] ثابت بوده است. بنابراین دستاورد اصلی نئولیبرالیسم ممانعت از افزایش سهم همگانی ـ برخلاف دهه 1960 ـ است. همچنین سیستم های نظارتی جدیدی ایجاد کرده است که منافع دولتی و شرکتی را تلفیق می کند، و از طریق بکارگیری قدرت پول در شکل دادن به فرایند شهرسازی تضمین کرده است که توزیع سرمایه مازاد به نفع سرمایه شرکتی و طبقه مرفه جامعه باشد. افزایش سهم دولت از سرمایه مازاد تنها در صورتی تأثیر مثبت دارد که خود دولت تحت کنترل و نظارت مردمی باشد.
بطور روزافزون شاهد قرار گرفتن حق شهر در اختیار منافع خصوصی و نیمه خصوصی هستیم. برای مثال مایکل بلومبرگ شهردار میلیونر نیویورک در حال تغییر شهر در راستای خواستههای شرکت های ساختمانی، وال استریت و اعضای طبقه سرمایه دار فراملی است، و شهر را به مثابه مکان مطلوب مشاغل ارزشمند و مقصد خارق العاده ای برای توریست ها معرفی میکند. در حقیقت می خواهد منهتن را به اجتماع محصور گسترده ای برای ثروتمندان تبدیل کند. در مکزیکو سیتی کارلوس اسلیم سنگفرش خیابانهای مرکز شهر را عوض کرده است تا برای توریست ها خوشایندتر شود. البته توانایی اعمال قدرت مستقیم فقط در اختیار ثروتمندان نیست. در شهر نیوهاون که از لحاظ منابع لازم برای سرمایهگذاری شهری مجدد در مضیقه قرار دارد، دانشگاه ییل ـ یکی از ثروتمندترین دانشگاه های جهان ـ در حال تغییر بافت شهری مطابق نیازها و خواسته های خود می باشد. دانشگاه جان هاپکینز همین کار را در بالتیمور شرقی انجام داده، و دانشگاه کلمبیا تصمیم دارد چنین برنامه هایی را در نواحی از نیویورک پیاده کند که این مسئله با مقاومت محله های مزبور مواجه شده است. حق شهر ـ به آن صورت که امروزه شکل گرفته است ـ بسیار محدود و در بسیاری موارد تنها در اختیار نخبگان سیاسی و اقتصادی قرار دارد که می توانند شهرها را هرچه بیشتر طبق خواسته های خود شکل دهند.
دفتر حسابداری ایالت نیویورک هر ژانویه گزارشی از سود کل وال استریت طی دوازده ماه گذشته منتشر می کند. در سال 2007 که از همه لحاظ سال مصیبت باری برای بازارهای مالی محسوب می شد این سودها بالغ بر 33.2 میلیارد دلار، یعنی تنها 2 درصد کمتر از سال گذشته بودند. در اواسط تابستان 2007 بانکFederal Reserve و بانک مرکزی اروپا برای تضمین ثبات نظام ملی اعتبار میلیاردها دلار کوتاه مدت وارد این نظام کردند، و پس از آن دولت فدرال نرخ بهره را تا حد زیادی کاهش داد و هر زمان که [34]Dow در خطر سقوط قرار داشت نقدینگی هنگفتی به کشور تزریق می کرد. در این اثنا نزدیک به دو میلیون نفر بخاطر سلب حق فک رهن، خانه خود را از دست داده اند و یا در آستانه بی خانمان شدن هستند. در آمریکا بسیاری از محله ها و حتی در برخی موارد کل اجتماع های واقع در حاشیه شهر بخاطر رویه وام دهی غارتگرانه نهادهای مالی تخلیه و ویران شده اند. به این افراد هیچ سود قرضه ای تعلق نمی گیرد. در حقیقت از آنجا که سلب حق فک رهن به معنای بخشش دین است ـ و این در آمریکا به مثابه درآمد تلقی می شود ـ به بسیاری از افرادی که از خانه خود رانده شده اند بخاطر پولی که هرگز در اختیار نداشتند مالیات بر درآمد سنگینی تعلق گرفته است. این عدم تقارن را نمی توان چیزی جز برخورد و تعارض طبقاتی در مقیاس گسترده دانست. «کاترینای مالی» در حال شکل گیری است که احتمال می رود بهتر و سریعتر از حق تصرف اموال شخصی جهت کاربرد عمومی محلات فقیرنشین واقع بر زمین های بالقوه ارزشمند در بسیاری نواحی نزدیک به مرکز شهر را نابود کند.
هنوز در قرن بیست و یکم با مقاومت منسجمی در برابر این توسعه ها روبرو نشده ایم. البته در هند، برزیل، چین، اسپانیا، آرژانتین و ایالات متحده جنبشهای اجتماعی مختلفی وجود دارند که هدف فعالیتهای آنها مسئله شهر است. در سال 2001 بخاطر فشارهای وارده از سوی جنبشهای اجتماعی در قانون اساسی برزیل شأن قانونی برای شهر[35] تعریف شد که طبق آن حق جمعی شهر به رسمیت شناخته می شد. در آمریکا فشارهای زیادی برای واریز کردن بخش اعظم 700 هزار میلیون وجه الضمان در نظر گرفته شده برای نهادهای مالی به بانک بازسازی[36] وجود دارد که از سلب حق فک رهن ممانعت کرده و روی تلاشهای انجام شده برای تجدید حیات محله ها و احیای زیرساختارهای شهری سرمایه گذاری کند. در این صورت بحران شهری که زندگی میلیون ها نفر را تحت تأثیر قرار داده است بر نیازهای سرمایه گذاران اولویت خواهد یافت. متاسفانه این جنبش های شهری آنقدر نیرومند یا سازمان یافته نیستند که بتوانند این راه حل را به دولت تحمیل کنند. و هنوز برای دستیابی به هدف کسب کنترل بیشتر روی کاربرد سرمایه مازاد ـ چه رسد به شرایط تولید آن ـ با همدیگر متحد نشده اند.
در این برهه از تاریخ چنین کشمکش و مقابله ای با سرمایه مالی در سطح جهانی رخ می دهد، زیرا فرایند شهری در مقیاس جهانی عمل می کند. و وظیفه سیاسی سازماندهی چنین مقابله ای بسیار دشوار است. اما فرصت های بسیاری وجود دارند زیرا همانطور که درین مقاله کوتاه نشان دادیم بحرانهای محلی و جهانی بطور مداوم حول فرایند شهرسازی رخ می دهند، و کلان شهر محل وقوع برخوردها و کشمکش های گسترده بر سر انباشت از طریق سلب مالکیت ـ که بر فقرا تحمیل شده ـ و محرک توسعهای است که می خواهد فضا را برای ثروتمندان تسخیر کند. یکی از اقدام هایی که می توان برای متحد ساختن این تلاشها انجام داد آن است که حق شهر را به عنوان آرمان سیاسی و شعار کار انتخاب کنیم، از آن جهت که دقیقا به این مسئله که چه کسی بر ارتباط ضروری بین شهرسازی و تولید مازاد و کاربرد آن تسلط دارد می پردازد. اگر افراد خلع ید شده بخواهند کنترلی را که مدتها از آنها سلب شده بود باز پس بگیرند و اگر بخواهند شیوه های جدید شهرسازی را پایه گذاری کنند، دموکراتیزه کردن این حق و ساخت یک جنبش اجتماعی گسترده برای تقویت قدرت آن ضروری است. هنگامی که لوفور می گفت انقلاب باید به معنای واقعی کلمه شهری باشد یا اصلاً صورت نگیرد حق با او بود.
این مقاله در شماره 53 ـ سپتامبر و اکتبر 2008 ـ مجله چپ جدیدNew Left Review به چاپ رسیده است.
[1] . state action
[2] . compound rate
[3] . logistic curves
[4] . out put: برونداد
[5] . friction of distance: مفهومی مبنی براینکه غلبه بر مسافت مستلزم صرف انرژی/پول و تلاش است. بخاطر این اصطکاک معمولا تعاملهای فضایی در مسافتهای کوتاه تری واقع می شوند: کمیت تعامل با افزایش مسافت کاهش می یابد
[6] . second empire: دوران حکومت ناپلئون سوم در فرانسه (70-1852)
[7] . July Monarchy: دوران حکومت سلطنت لیبرال که پس از انقلاب جولای در فرانسه آغاز شد
[8] Jacques Ignace Hittorf
[9] . Crédit Mobilier: شرکتی با سهام مشترک که برای انجام امور بانکی معمولی یا ساخت ساختمانهای همگانی به کمک رهن املاک شخصی تشکیل می شود – اعتبار قابل انتقال
[10] . Crédit Immobilier : اعتبارغیر قابل انتقال
[11] . debt-finance
[12] . high tech stock market
[13] . secondary mortgage market
[14] . core
[15] . vehicle
[16] . spreading risk: پخش کردن خطر در عرصه های مختلف
[17] . financialization
[18] . easy money: وضعیتی که در آن بهره های نازل و موجودی فراوان اعتبار وجود دارد
[19] . divergence
[20] . pacification
[21] . neighbourhood fascisms
[22] microstates
[23] . Dispossessions
[24] . gentrification
[25] . displacement
[26] . higher order land use
[27] . eminent domain
[28] . Special Economic Zones
[29] . favela: زاغه نشینان و فقرای ریو
[30] . Park Avenue
[31] . planet of slums:درباره اینکه چطور زاغه ها سراسر جهان را فرا می گیرند نام رمانی اثر مایک دیویس
[32] . سازمان همکاری و توسعه اقتصادی
[33] . gross output
[34] . The Dow Jones Industrial Average: یکی از چندین نمایه های بازار سهام است که توسط دو جونز سردبیر وال استریت ژورنال ایجاد شد.
[35] . city status
[36] . Reconstruction Bank: بانک بازسازی
نوشته مریم امیری 2013
چاپ شده در روزنامه شرق، 1392
پارک گزی: خاطره مردم در مقابل خاطره حاکمان
مریم امیری
از بدو پيدايش سزمایه داری، فضای شهری به طور روزافزون به گسیختگی و انتزاع تمایل نشان داده است و همه روابط ارگانیک فضاهای پیش از خود را از میان برداشته است. منطق سيريناپذير تخريب و توحش ملازم اين تحول است. فضاي انتزاعي سرمایه داری، در واژگان هانری لوفور تكهتكه است و الزامات اقتصاد سرمايهدارانه و دخالت دولت در مديريت وتسلط بر فضا، آن را شکل داده است. همین فضاست که نقش نيروي محرك بازتوليد روابط اجتماعي سرمايهدارانه را به عهده دارد. با این تفسیر، شهر عصر سرمایه داری چگونه در خاطر میماند؟ انسان خودش را با لحظات سپری شده و واکنش های تصادفی به خاطر میآورد. اما اگر شهر با خشونت در حال تحول است، چه چیز باقی میماند تا به توهم تداوم شکل دهد؟ واقعیت این است که فضای انتزاعی سرمایه داری به ناچار متباین هم هست. یکی از مهمترین تناقضات آن، تناقض میان «عمومی » در مقابل « خصوصی» و «ارزش استفاده» در مقابل «ارزش مبادله» است. خاطره شهر از میان همین تناقضات شکل میگیرد. بنابراین اگر برای به خاطر آوردن شهر آگاهی جمعی و لحظات زیسته گروهی از مردم لازم است، آن را باید در همین فضاهای عمومی و دارای ارزش استفاده جُست. چنگ اندازی به فضاهای عمومی شهر، در عصر نولیبرالیسم بیش از هر زمان دیگری ضرورت یافته است. به ویژه اگر این دست اندازی با ایدئولوژی دولتی ملازم شود، آنگاه نیروهای سلطه نه تنها خاطرات جمعی را از بین میبرند که آنها را جایگزین هم میکنند. در این میان، برنامه تخریب پارک گزی در شهر استانبول درسهای زیادی برای آموختن دارد.
رویای دیرپای رجب طیب اردوغان، برای پارک گزی و میدان تقسیم این بود که از آن برای بازسازی سربازخانه و قلعه «توپچی کیلاسی» استفاده کند. این قلعه در سال 1806 بنا شد و بخشی از اصلاحات نظامی سلطان سلیم سوم به شمار میرفت. این قلعه فضای زیادی از میدان تقسیم اشغال کرده بود و با حیاطی وسیع و ساختاری خطی در کنار گورستان اصلی ارامنه شهر واقع شده بود. این قلعه از همان زمان در قلب یکی از زنده ترین و منازعه برانگیزترین سایت های شهری استانبول قرار گرفته بود. تا نیمه دوم قرن 19، دیگر اهمیت نظامی قلعه از بین رفته بود و عملا به مکان برگزاری انواع مراسم و وقایع عمومی بدل شده بود. در 31 مارس 1909، قیام خونین تندوهای مذهبی علیه قانون اساسی کشور، به شدت به قلعه آسیب رساند و تا 1940 دیگر چیز زیادی از آن باقی نمانده بود. در این سال «هنری پروست» شهرساز معروف فرانسوی طراحی منظر خودش را در مکان سابق قلعه پیاده کرد. اما اردوغان برای پاک کردن این اپیزود جدلی از تاریخ متاخر عثمانی، راه حل درخشانی داشت: ساخت یک کپی از قلعه ای که دیگر اثری به جای ندارد. این ایده یک تیر و دونشان بود: هم قلعه به مرکز خرید و هتل های مجلل اختصاص مییافت و هم به لحاظ مالی طرح توسعه شهری دندانگیری بود. سمبولیسم این طرح هم با آرزوی دیرینه اسلامگراها برای پوشاندن میدان با مساجد و از بین بردن تاریخ سکولار آن رابطه دارد. بنابراین جدال بر سر میدان تفسیم دیرپا و چون خاری در گلو بود. یکی از ساکنان استانبول به اتفاق جالبی اشاره میکند. او که در سال 2011 در نزدیکی میدان تقسیم زندگی میکرد، به روشنی نمایشگاهی را به خاطر میآورد که به ابتکار «آژانس پایتخت فرهنگی اروپا» برگزار شده بود (استانبول در آن سال به چنین عنوانی مفتخر شده بود!) نمایشگاهی سرگیجه آور به نام «شبه واره ساختمانها» درباره خاطرات شهری، خرابه ها و تصویر گذشته شهر. در این نمایشگاه 12 مثال از ساختمانهایی که مدتها پیش در استانبول از بین رفته بودند با مضمون «اگر هنوز وجود داشتند چه میشد» ماکت شده بودند. یکی از آنها «توپچی کیلاسی» در میدان تقسیم بود. اردوغان این تصویر را بسیار ستود و در ژوئن 2011 که از طرحش برای میدان تقسم رونمایی کرد، به این ماکت نمایشگاه اشاره کرد. این نوع دخالت در فضای شهری، بخشهای خاصی از تاریخ را (از میان لایه های پیچیده و تودرتوی تاریخ مکان) به انتخاب حاکمان برجسته و سایر لایه ها را حذف میکند. اینک بدانیم جز اردوغان چه کس دیگری چنین رویایی در سر پروراند و آن را محقق کرد، عمق استبداد احضار «فضای تاریخی» و حقنه آن به فضای معاصر مشخص تر میشود. بنیتو موسولینی سالروز دو هزارمین سال تاسیس نخستین امپراطوری روم را در سال 1930، با پرده برداری از مقبره بازسازی شده آگوستوس جشن گرفت. برای ساخت آن، ساختمانهای زیادی نابود شدند و جای آنها را مانومانهای تشریفاتی گرفت. موسولینی شیفته تاریخ روم به ویژه آگوستوس بود و برنامه امپریالیستی خود را در راستای زنده کردن این تاریخ میدید. او چشم انداز اتوپیایی¬اش را بر گرده فضاهای عمومی رُم تاسیس کرد.
ترکیب معماری نئو-عثمانی با محتوای سرمایه دارانه آن، به خوبی رویای اردوغان برای توسعه ترکیه را تصویر میکند. تخریب پارک گزی نه تنها تخریب یکی از معدود فضاهای سبز شهر در یکی از متراکم ترین مناطق شهری استانبول، که نابود کردن خاطرات و لایه هایی از تاریخ است که مردم شهر به شدت به آنها وابسته هستند.
اما در 28 می 2013، اتوپیای نئولیبرال-تاریخ گرای اردوغان گسیخت. وقتی استراتژی همیشگی تخریب با بولدوزر (که پیش از آن در چند مکان عمومی دیگر با خاطرات غنی آزموده شده بود) داشت اجرا میشد، با مقاومت گروهی کوچک از مردم مواجه شد. مقاومتی که به جنبشی بزرگ راه برد. جنبش پارک گزی برآن بود که فضاهای عمومی شهر را از چنگال مستبدان سیاسی و پروژه های جاه طلباه آنها برهاند. البته توسعه میدان تقسیم، پروژه ای منحصر به فرد نبود بلکه بخشی از توسعه شهری غیردموکراتیک، خشن و فاسدی بود که حزب عدالت و توسعه آغاز کرده است. به ویژه اینکه با کاهش رشد اقتصادی مبتنی بر صادرات در ترکیه، انباشت سرمایه از طریق توسعه شهری به یکی از تکیه گاههای اصلی حزب بدل شده است. آنطور که لوفور میگوید به رغم منشأهاي اجتماعي متفاوت شبكهي شهری در جهان سرمایه داری، عملاً در تمام موارد، قدرت سیاسی، فرم جديدي از فضاي اجتماعي شکل داده است: خشونت درخدمت اهداف اقتصادی. دولت فعالانه در توليد فضا مداخله ميكند و با فضا به منزلهي ابزاري سياسي برخورد میکند كه با آن نظم اجتماعي را تعريف ميكند. فضای انتزاعی واجد کارایی سرکوب کنندهای است که خود را در پس تظاهر به صلح و وفاق مدنی پنهان می کند. قهر دولتی با خشنترین روش ها، نظم اجتماعی «غیرخشن» را حفظ میکند.
جنبش پارک گزی، در مقابل تصویر اتوپیای حزب مسلط ترکیه، به نوبه خود تصویر سازی اش را در فضاهای عمومی و سیاسی به رخ کشید: با هنر بصری منحصر به فرد (از گرافیتی گرفته تا نمایش) تصویر مجازی قلعه احیا شده، معترضان را برآن داشت تا تصویری جدی تر و زنده تر در فضای عمومی خلق کنند. اکنون پارک گزی و میدان تقسیم با تصویر اخیر زنده است که خودش را بر حافظه شهر حک کرده است.
نوشته مریم امیری 2009
بخشی از پایان نامه کارشناسی ارشد در دانشکده شهرسازی دانشگاه تهران زیر نظر دکتر سید محسن حبیبی، 1388
رفرنس دهی مدل شیکاگو: پاورقی + کتابنامه :
امیری، مریم. قانون و حق شهر: نمونه تراکم فروشی در تهران. پایاننامهٔ کارشناسیارشد. دانشگاه تهران، 1388.
رویکرد نظری به مفهوم فضا در ارتباط با مباحث علوم اجتماعی و قانون و تبیین مفهوم «حق شهر»
2-1- مقدمه:
مفهوم «فضای شهری» نسبت به این پژوهش در موقعیت مرکزی قرار گرفته است و تمام تحلیلها حول این واژه صورت میگیرد. اما همواره ابهاماتی در رابطه با مفهوم فضا و به طور خاصتر فضای شهری وجود داشته و گوینده ناچار است هنگام استفاده از این لفظ منظور خود را شرح دهد. از این رو در ابتدای مبانی نظری این واژه را تدقیق و روشن خواهیم کرد. در قسمت بعد نسبت فضا را با تئوریهای اجتماعی و جغرافیایی به منظور شناسایی چگونگی تفکر این تئوریها درباب فضا پی میگیریم. به ویژه نظریه مارکسیسم جدید از آنرو که یکی از درونمایههای احیا و نوسازی خود را در بازیابی فضا و تأمل درباره آن میداند اهمیت خاصی دارد. قانون یکی دیگر از مفاهیم کلیدی است که در این پژوهش در رابطه با فضا معنا مییابد. از این رو دانستن نظریهها و تجربیاتی که این دو را با هم پیوند میزنند در ادامه روند بحث ضروری است.
در ادامه به «نظریه تولید فضا» خواهیم پرداخت که یکی از نظریات پیرامون فضا با بنمایه مارکسیسم جدید است و ما را برای یافتن چارچوب اندیشیدن به فضا از منظر تحلیل انتقادی قوانین یاری میکند. در نهایت «حق شهر» پایه تحلیل فضای شهری در بخشهای بعدی تحقیق را فراهم میکند که از مفاهیم نظریه تولید فضاست.
2-2- مفهوم فضا: جدلهای نظری و برداشتهای مطلق و نسبی
واژه «فضا» را به همان سادگی که به طور معمول استفاده می شود، نمیتوان فهمید. گواه این مدعا، مباحث و جدلهای نظری است که از عهد باستان تاکنون همواره بر سر این واژه وجود داشته است. علی رغم این، کمتر از چند دهه است که پای مفهوم «فضا» از کتب مربوط به هندسه، فیزیک و متافیزیک، به جامعه شناسی و پس از آن به شهرسازی باز شده است. همانطور که هانری لوفور، فیلسوف برجسته فرانسوی متذکر میشود «تا همین اواخر، واژه فضا یک مفهوم مطلقاً هندسی بود؛ یک منطقه خالی. به طور عام القابی نظیر «اقلیدسی»، «همگرایی» و «نامحدود بودن» به آن اطلاق می شد و به طور عُرفی یک مفهوم مکانیکی از آن برداشت می شد. بنابراین صحبت از فضای اجتماعی به نظر عجیب می رسید» (Lefebvre 1991, p:1) وی ادعا میکند «ریاضیدانان، فضا و زمان را برای خود ضبط کرده و آن را بخشی از قلمرو خود میدانستند. به عبارت دیگر، آنها اختراع فضا را به خود نسبت میدادند ـ فضای بیکران، فضای چند بعدی، فضای پیکربندیشده، فضای مارپیچ، فضای مطلق و … ـ» (Ibid, p:1)
علاوه بر این، فضا و زمان به گونهای مترادف و هم داستان تلقی میشدند به نحوی که «ادراک را تسهیل می کرد.» (Ibid, p:1) در این زمان، نظریههای فلسفی مطلق و رابطهای، بخش اعظم مجادلات فضایی را به خود اختصاص داد.» (مدنی پور 1379، ص5)
ایزاک نیوتن مدافع نظریه مطلق بودن فضا بود و اعتقاد داشت فضا و زمان ظرفهایی به گسترش نامتناهی هستند. (همان، صص6-5) در این ظرف، فضا متشکل از نقاط و زمان متشکل از لحظات بود. این تلقی از فضا و زمان با تفکر ارسطو در این باب قرابت دارد. او نیز فضا را ظرف تمام اشیاء دیگر میدانست اما «یونانیان باستان بر اساس برداشتهای منطقی، هستیشناختی یا روانشناختی، فضایی پدید نیاوردند.» (همان، ص6) این امر بیانگر عمق گسستگی فضا از زندگی روزمره و در نتیجه عدم امکان تفکر اجتماعی نسبت به فضا بود. همچنین «در منطق دکارتی، فضا به قلمرو اطلاق وارد می شود و به عنوان ابژه در مقابل سوژه قرار می گیرد ... در این منطق، فضا با در برگرفتن تمام حواس و اجسام، مسلط می شود.» (Lefebvre 1991, p:1)
لایبنیز نخستین کسی بود که فضا را نه به مثابه دربرگیرنده اشیاء بلکه به عنوان مجموعه ای از روابط ذهنی یا «نظام های وجود برای تمام اشیاء هم زمان» (مدنی پور 1379، ص6) میدانست. بعد از وی کانت بود که «جنبههای مطلق فضا و زمان نیوتنی را از مرحله دنیای خارجی تا ذهن گستراند.» (پرتوی1387، ص83) او فضا و زمان را اموری شهودی و ذهنی میدانست نه تجربی و اعتقاد داشت که «فرای ذهنیت ما، بازنمودهای فضا به هر شکلی که باشد، معنایی ندارد... آنچه ما اشیای خارجی می نامیم، هیچ چیز دیگری جز نمودهای صِرف احساس های ما نیستند، که شکلشان فضاست» (مدنی پور 1379، ص6) اما فضای کانتی، «هر چند نسبی و وسیلهای برای دسته بندی کردن پدیدهها است، هنوز به روشنی از حوزه تجربی جدا نشده بود و قلمرو قیاس حسی تعلق داشت.» (Lefebvre 1991, p:2)
در این زمان ارتباط میان ریاضیات و واقعیات (فیزیک و علوم واقعی) روشن نبود و شکاف عمیقی بین آنها وجود داشت. «فیزیکدانان اوایل قرن نوزده به همراه فلاسفه، این بحث پروبلماتیک را از ریاضیدانان پس گرفتند» (Ibid, p:3) و این انیشتن بود که با ارائه تئوری نسبیت، و چهار بعدی فرض کردن فضا، آن را «واقعی» کرد. او فضا را به عنوان کیفیت جایگاهی جهان اشیای مادی در مقابل فضا به عنوان دربرگیرنده تمام اشیای مادی تعریف کرد و برخلاف تصور عرفی که فضا را سایه وار فرض می کرد که «چیزی نیست»، ثابت کرد که فضا متاثر از جرم است و در واقع «چیزی هست» (پرتوی1387، ص84) «به این ترتیب، فضا، به چیزی تبدیل شد که سنت افلاطونی آن را در تقابل با دکترین دسته بندی[1] ، پیشنهاد داده بود. فضا به چیزی تبدیل شد که لئوناردو داوینچی، آن را «چیز ذهنی» خوانده بود.» (Lefebvre 1991, p:2)
تمایزات فلسفی میان فضاهای نسبی و مطلق گرا در جغرافیا و شهرسازی نیز نمود دارند. در جغرافیا، «استنباط های مطلقگرایانه از فضا برمیگردند به کلیتی متمایز، فیزیکی و بسیار واقعی یا تجربهای و قائم به ذات. ... فضای مطلق یا فضای زمینهای بعدی است معطوف به ویژگیهای اشیا از نظر تمرکز و پراکندگی.» (مدنی پور 1379، ص8) با تولید نخستین نقشهها، نمود عینی این نوع فضا که به اندازه گیری دقیق مکان ها تمایل داشت، آغاز گشت. در واژگان هانری لوفور، این برداشت از فضا، با مفهوم «بازنمایی فضا»[2] قرابت دارد. این فضا به «فضای مفهومی شده، فضای دانشمندان، برنامهریزان، شهرسازان و تفکیککنندگان تکنوکرات و مهندسان اجتماعی مربوط است ... و تمایلش به سوی نظامی از نمادهای زبانی است (و به این جهت روی آنها عُقلایی کار می شود)» (همان، ص24) فضای نسبی جغرافیایی، فضای مربوط به روابط میان رویدادها و وابسته به زمان است و «چیزی است که یک فرد یا جامعه آن را احساس می کند. ... فضای نسبی فضایی خلق شده است و محصول جامعه، بافت و زمینه ای که توجه اش به مکان هاست، آنگونه که در توصیفات اولیه سیاحان از مناطق ناآشنا نمودار است» (همان، ص8)
علی مدنیپور در کتابِ طراحی فضای شهری از غیبت واژه «فضا» در کتابهای مرجع معماری اظهار شگفتی مینماید و میگوید احتمالاً پاسخ این است که تلقی و کاربرد معمارانه این واژه، آنقدر روشن و مقبول بوده که تلاش برای روشنسازی آن، توضیح واضحات تلقی شده است. (مدنیپور 1379، ص9) حتی پس از آن نیز، فضا به عنوان ذات معماری پذیرفته شده بود. به عنوان مثال به گفته واندِر لان، فضای معماری، به سادگی، با برافراشتن دو دیوار پا به عرصه وجود میگذارد، که فضایی جدید میان خود پدید میآورند و از فضای طبیعی پیرامون آنها مجزا میشود. (همان، ص10) در واقع فضا در معماری با همین شکل دادن توسط تعیین محدوده ها تعریف میشود. به عنوان «کلیتی مثبت که در درونش انواع گرو ههای سنتی سطح و شکل، شکل میگیرند» (همان، ص10)
در تئوریهای شهرسازی نیز تا مدتها، فضا تعریفی اقلیدسی خود را رها نکرد و حتی هم اکنون نیز گرایش های تندی به این سمت وجود دارد. به عنوان مثال زیگفرید گیدئون، فضا را با تمایز میان برون و درون تعریف کرده و آن را پایه اصلی و مهم شناخت فضا میداند. کوین لینچ نیز، با مطرح کردن مفاهیمی چون، گره، نشانه، لبه، محله و راه، آنها را عناصر پایهای آگاهی فضایی میداند. پائولو پورتوقسی[3]، فضا را تنها شامل نظامی از مکانها می داند. (پرتوی1387، ص86) شاید روشنترین مثال، دیدگاه «راب کریر» باشد که ناظر بر درکی کاملا مسطح و هندسی از فضا است. عناصر پایه ای فضا از دیدگاه وی به خیابان و میدان ختم می شود و فُرم پایه ای آن نیز مثلث، مربع و دایره. (مدنیپور 1379، ص13)
آنطور که دیوید هاروی میگوید در علوم شهری و منطقهای درک عمیقی از روابط پیچیده اشکال فضایی وجود نداشته است. به نظر آنها «فضا در چارچوبی مفهومی که اساسا برای تحلیل اقتصاد بی فضا اندیشیده شده است، صرفا یک متغیر بوده و برنامهریزی شهری تحت سلطه فرآیند طراحی از روی نقشه، به تمامی در جزئیات سازمانیابی فضا و نحوه استفاده از اراضی غرق شده بودند.» (هاروی 1377، ص6)
همانطور که گفته شد، به تدریج واژه فضا راه خود را به درون علوم اجتماعی و جغرافیایی پیدا کرد و رفته رفته به یکی از مهمترین و مناقشه برانگیزترین واژگان جغرافیایی که می توانست بخش اعظم سایر جریان ها را در خود هضم کند، تبدیل گشت. در این پژوهش، فضا در معنای اخیر و به عنوان یک تولید اجتماعی تلقی شده است. بنابراین فضای شهری شامل کالبد و محتویات اقتصادی و اجتماعی آن است. در این قسمت برآنیم چگونگی روند تحول پیش گفته را از فضای هندسی به فضای اجتماعی بازخوانی کنیم.
باید توجه داشت که نمی توان زمانی را برای ظهور این امر به روشنی تشخیص داد. استفاده از اصطلاحاتی نظیر «از این زمان به بعد ...»، «به تدریج»، «نخستین بار» و مانند اینها که ممکن است در متن بسیار دیده شوند، بیشتر مؤید امری استعاری است تا واقعی. به عبارت دیگر، مانند بسیاری پدیدههای دیگر، تلقی اجتماعی از فضا همواره وجود داشته است اما در مقاطع خاص زمانی، و بنابر دلایل مشخص، گاه مورد توجه و گاه دور از مرکز توجه قرار گرفته است.
در قرن بیستم نقش روابط فضایی در زندگی اجتماعی تأثیر زیادی در علوم اجتماعی داشته است. رابطه متقابل امر اجتماعی و امر فضایی همواره مورد توجه پژوهشگران رشتههایی همچون جغرافیا، برنامهریزی و جامعهشناسی شهری بوده است. میتوان نخستین نشانه های پیدایش به رسمیت شناخته شدن عوامل فضایی در جامعهشناسی را در جنبش گاردنسیتی و مکتب شیکاگو یافت. همچنین ردپای این تأثیرات را میتوان تا افزایش ناگهانی ادبیات مربوط به شهر و مشکلات اجتماعی شهری ـ همچون نژاد، فقر و بی خانمانی ـ در دهه 1960 دنبال کرد. (Butler 2003, p:17) از سوی دیگر دستورالعمل مدرنیستیِ جمیع الجهاتی «فرم تابع عملکرد است» کوشش داشت رابطه مستقیم و بیواسطه ای میان بُعد فیزیکی و اجتماعی فضا ایجاد کند. (مدنیپور 1379، ص27)
«جغرافیای شهری پیش از دهه 70 تحت تسلط پارادایم محیط شناسی شهریِ مکتب شیکاگو بود، دیدگاهی که فضای اجتماعی را اکوسیستم انسانی در نظر می گیرد که بطور طبیعی خود را برای مقابله با «اختلالهای محیطی درونی» تطبیق میدهد. این رویکرد نسبت به طراحی، برنامهریزی و توصیف اشکال محل استقرار انسان نمود شیوه ایستایی از ادراک فضا بود که آن را تا حد مخزنی خالی ـ ظرفی برای ماده ـ تقلیل می داد. انتقادی که از این مفهوم مطلق از فضا صورت گرفت. تغییر گرایش نظری به سمت مفهوم فضای نسبی یکی از مهمترین عواملی است که طی سه دهه گذشته به شکلگیری و گسترش جغرافیای انتقادی کمک کرده است.» (Butler 2003, p14) بنابراین توجه و تلقی جدیِ جامعهشناختی از فضا تا آغاز عصر پست مدرنیسم به تعویق افتاد. میبایست مجدداً بر این نکته تأکید کرد که هیچگاه نمی توان اینگونه مقاطع تاریخی را از یکدیگر منفک ودسته بندی کرد. به عنوان مثال، هانری لوفور کار خود را بر روی فضا پیش از این تاریخ آغاز کرد.
به هر طریق ما پس از آنکه تئوری پردازان علوم اجتماعی ـ علی الخصوص پس از ورود استعاره های فضایی در فلسفه و ادبیات پست مدن ـ این واژه را از سیطره زمینه های پیشین خود بیرون کشیدند، میدانیم که «لازم است فضا را به مثابه تجمع افراد و اشیا ببینیم از نقطه نظراتی متنوع و به هم پیوسته» (مدنی پور 1379، ص9) به طور عامتر، همانطور که هاروی حکم می کند: «هر نظریهای درباره شهر، باید به نوعی فرآیندهای اجتماعی موجود در شهر را با شکل فضایی که شهر به خود می گیرد، پیوند دهد» (هاروی 1377، ص2) او این پیوند را پلی میان تخیل اجتماعی و آگاهی فضایی میداند. شعور فضایی یا تخیل جغرافیایی، فرد را قادر میسازد تا کنش فضا و مکان را در زندگی خود دریابد و تشخیص دهد که چگونه ارتباطات میان افراد و [نهادها]، از فضایی که آنان را از هم جدا میکند، تاثیر میپذیرد. (همان، ص3) مسائل مشترک میان نگرش جامعه شناسی و فضایی بسیاری از افراد، گروهها و رشتهها را به خود مشغول داشته است تا معنای بُعد فضایی را در فرایندهای اجتماعی درک کنند. هاروی گروهی از این افراد را نام می برد: «هالوول[4] و هال در انسانشناسی، تین برگر[5] و لورنتز[6] در عادات و رفتار و زومر[7] در طراحی محیط زیست، مطالعاتی به عمل آورده اند. پیاژه[8] و اینهلدر[9] نیز درباره رشد شعور فضایی کودکان تحقیقاتی انجام داده اند. فلاسفهای مانند کاسیرر[10] و لانگر[11] توانسته اند با شناختی روشن و صریح، تاثیر خودآگاهی فضایی را بر بینش آدمی نسبت به جهان اطراف نشان دهند» (همان، صص5-4) همچنین در شهرسازی و برنامه ریزیشهری کسانی بودهاند که توان تشخیص اثرات اشکال فضایی را در فرآیندهای اجتماعی داشته اند. به عنوان مثال میتوان از معمارانی نظیر دوکسیادیس و شهرسازانی نظیر هوارد (واضع جنبش گاردن سیتی) و ابرکرومبی نام برد. (همان، ص5)
اما چرخش و تغییر اساسی و بنیادین در مفهوم فضا را در اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70 توسط جغرافیدانان پایهریزی گشت. «هنگامی که محدودیت روششناسی مبتنی بر مشاهده تجربی و مدلسازی کمیِ جریان اصلی[12] مورد حمله و انتقاد نسل جدید جغرافیدانان رادیکال قرار گرفت.» (Butler 2003, p14)
یکی از درونمایههای اصلی این تغییر، تشخیص نقش روابط اجتماعی سرمایهداری در مشکلات جغرافیایی معاصر بود. از این رو نظریهپردازان مارکسیست، بخش بزرگی از ادبیات مربوط به بیان اجتماعی فضا را در اختیار خود گرفتند و این مسئله به نوبه خود به فضایی شدن نظریه مارکسیسم ـ یا به گفته هاروی شکلگیری یک ماتریالیسم تاریخی جغرافیایی ـ منجر شد. در نهایت شکلگیری جغرافیای نئومارکسیستی به مثابه کانالی برای توجه نشان دادن به مسائل فضایی در علوم اجتماعی عمل کرد که معمولاً از آن به عنوان «چرخش فضایی»[13] یاد میشود. بنابراین «جغرافیای نئو مارکسیستی» مهم ترین جریان تفکر فضایی در عصر حاضر است.
یکی از دلایلی که برای تلفیق مسائل فضایی با نظریه مارکسیسم ارائه می شود قابلیت آن برای دگرگون ساختن و عمق بخشیدن به قرائت ماتریالیستی تاریخی از روابط اجتماعی موجود در شیوه تولید سرمایهداری است. هانری لوفور در «تولید فضا» می گوید:
«هریک از مفاهیم مارکسیسم را میتوان مجدداً به کار گرفت و آن را به سطوح بالاتری ارتقا داد بدون اینکه به نظریه به عنوان یک کل خدشه وارد شود . . . احیای مفاهیم مارکسیستی به بهترین نحو بهواسطه در نظر گرفتن مفهوم فضا صورت میگیرد»[14] (Lefebvre 1991, p:343)
مفهوم ضمنی «احیای مارکسیسم» در این گفته، عدم بررسی جامع مسئله فضا یا دغدغههای جغرافیایی توسط پیشگامان نظریه مارکسیسم ارتدوکس است. خاستگاه جغرافیای مارکسیستی یا نظریه مارکسیستی فضا، در نوشتههای مارکس و انگلس، پراکنده و درباره مسائل نامرتبط و مفاهیم ضمنی است. «آنان مسائل مربوط به مکان را به طور منظم مورد بررسی قرار ندادند هر چند در شماری از نوشتههای خود درباره آنها بحث کردهاند. روابط میان روستا و شهر در آثار تاریخی آنها نمود دارد. در بحثهای سیاسی زمانی که درباره کمون پاریس صحبت میکنند، مسائل جغرافیایی را جدی میگیرند» (ادل،1380، ص39)
تقابل دوگانه شهر/روستا تحلیل مرکزی آنها درباب فضا را شکل میدهد. در نظریه آنها، در هر ملت شکاف بین صنعت و تجارت و فعالیتهای زراعی به شکاف فضایی آشکاری بین شهر و روستا منجر میشود. بنابراین دوگانگی شهری/روستایی را میتوان به مثابه «پیامد مستقیم تقسیم کار» در نظر گرفت که خود آن را نیز میتوان به مثابه بخشی از تقسیم کار جهانی در حال پیدایش مفهوم سازی کرد. (همان، ص40) از سوی دیگر، مارکس شهر را به دلیل حیات بخشیدن به طبقه پرولتاریا مکانی میدانست که بر آگاهی طبقاتی تأثیر میگذارد. مارکس و انگلس اعتقاد داشتند انقلاب در توسعه یافتهترین و شهری شدهترین مراکز سرمایهداری به وقوع خواهد پیوست؛ تنها در آثار بعدی مارکس بود که او امکان وقوع انقلاب را در «پیرامون» مورد بررسی قرار داد. حتی در زمانی که بلشویکها نخستین انقلاب «مارکسیستی» موفقیتآمیز را در پیرامون رهبری کردند این انقلاب در داخل شهرهای عمده کشور متمرکز بود که بنا به گفته لنین از قبل سرمایهداری بودهاند. (همان، ص40)
اما در واقع این انگلس بود که وظیفه بررسی شهر به عنوان یک سوژه جدیِ پژوهش را به عهده گرفت و در نتیجه میتوان او را بنیانگذار مطالعات شهری مارکسیستی دانست. وی با استفاده از آثار سوسیالیستهای آرمانگرایی همچون رابرت اوئن و شارل فوریه چنین استدلال میکند که راه از بین بردن تعارض بین شهرِ بیش از حد شهری شده و ییلاقات کم جمعیت شده متوقف کردن گسترش شهر است. (شوای 1375، ص191) او ریشه اصلی مسئله مسکن را «تقابل شهر و روستا» میداند و میگوید اوئن و فوریه این تقابل را کاملا شناخته بودند و در الگوهای ساخت و ساز آنها چنین تقابلی وجود ندارد. (همان، 191) انگلس معتقد بود که شهرهای بزرگ میراثی از گذشته هستند که در آینده بایستی کنار گذاشته شوند. (اوستروفسکی 1371، ص136) این عقاید تأثیر زیادی روی معماران و برنامهریزان «جنبش شهرزدایی» شوروی داشت.
البته نظریه شهری انگلس جدا از این تأثیر، به پژوهشهای مارکسیستی گسترده در زمینه شهر یا فضا منجر نشد. تا آنکه نزدیک به یک قرن بعد جغرافیدانان و جامعهشناسان نئومارکسیست نخستین بار تلاش کردند مقولات مارکسیستی در زمینه مطالعه شهرنشینی و سیاستهای شهر معاصر را با هم تلفیق کنند. یکی از تبعات این تلاش آن بود که مارکسیستها را واداشت تأثیرات و کارکرد فضایی فرایندهای اقتصادی را به رسمیت بشناسند. در اینجا ـ به اختصار ـ به دو قرائت خاص از تحلیل فضایی مارکسیستی که در کشور ما شناخته شده تر هستند اکتفا میکنیم: دیوید هاروی: اقتصاد سیاسی و مانوئل کستلز: ساختارگرایی.
کتاب عدالت اجتماعی و شهر سیر تحول فکری دیوید هاروی را به تصویر میکشد؛ از پذیرش پوزیتیویسم و روشهای کمی در پژوهش جغرافیایی تا پذیرفتن این مسئله که تنها روششناسی ماتریالیسم تاریخی میتواند تعاملهای ساختاری پیچیده در مرکز فضای مسکونی شهری شده را تبیین کند... وی بر این نکته اساسی تأکید دارد که شهرنشینی بخشی از الگوی اقتصادی- فضایی مرتبط با الگوی کاربری اراضی و چرخه انباشت سرمایه است. (Butler 2003, p:17)
هاروی در آثار بعدی خود، فرآیند توسعه شهری را به مثابه جلوه فضایی فرایند انباشت سرمایه مازاد مشخص کرد. وی شهر را از نظر کارکردی به عنوان نقطه تلاقیای در اقتصاد فضایی تعریف میکند و ادعا میکند تولید محیط ساخته شده به جریانهای سرمایه درون «مدار ثانویه» انباشت سرمایه بستگی دارد.[15] (Ibid, p:17)
ایجاد زیرساختارهای شهری نیز مانند تمام فرایندهای انباشت سرمایه دربرگیرنده برخورد و مقابله با کار است. از نظر هاروی کار، از محیط ساخته شده به عنوان ابزار مصرف و خود تکثیری استفاده میکند. این مسئله به تعارض بر سر حداقلهای زندگی و مدیریت و کاربری محیط ساخته شده منجر میشود. علاوه بر این بر سر مسئله سرمایهگذاری و میزان مداخله دولت در فضا تعارض وجود دارد. هاروی معتقد است دولت بهواسطه مداخلات خود در محیط ساخته شده بهطور روزافزون بهصورت مظهر و جلوه «سرمایه عمومی» عمل میکند. بهویژه آنکه دولت از طریق برنامهریزی شهری و سیاستهای سرمایهگذاری در محیط ساختهشده، اجتماعیشدن کار و مدیریت مصرف جمعی را تسهیل میکند. ممکن است زمانی شهرها بهواسطه تمرکز جغرافیایی ارزش مازاد تأسیس شده باشند، اما امروزه مکانی برای «برانگیختن مصنوعی مصرف» هستند. (Ibid, p:18) و (تلخیص از: هاروی 1387)
«این برداشت از اقتصاد فضاییِ شهرنشینی مشکلات چندی را موجب میشود. نخست آنکه «کارکردگرایی» تحلیل هاروی روی قرائت وی از مداخله دولت در فضا تأثیر میگذارد. ... نقطه ضعف کلیدی هاروی توصیف یکپارچه از جایگاه هستی شناختی دولت ـ به مثابه عاملی برای «سرمایه کلی» ـ است. این فرض که مداخله دولت در برنامهریزی، سرمایهگذاری و فراهم آوردن زیرساختها همیشه بهصورت تک بعدی تنها به نفع طبقه سرمایهدار است، به نظریه مارکسیسم ارتدوکس درباره دولت شبیه است.» (Butler 2003, p:18)
دومین قرائت مارکسیستی بسیار تأثیرگذار از روابط فضایی را مانوئل کاستلز جامعهشناس اسپانیایی در کتاب خود با عنوان «مسئله شهر»[16] ارائه کرد. وی در این کتاب یک برداشت ساختاری و آلتوسری از مارکسیسم را برای سازماندهی اجتماعی «نظام شهری» بهکار میبرد؛ و رابطهای بین مفهوم «شهر» و نظریه مصرف جمعی خدمات اجتماعی ارائه شده توسط دولت، قائل میشود. بنابراین در نظریه او شهر به مثابه محل مصرف جمعی ـ بخاطر نقش خود به عنوان مرکز منطقهای تولید صنعتی ـ تعریف میشود. (Ibid, p:19)
این کتاب در ابتدا در پاسخ به نظریه فضای لوفور نوشته شد. از نظر کاستلز لوفور تلاش داشت قرائتی از مارکسیسم ارائه دهد که در آن «بحران شهری» به مثابه تعارض مرکزی در جوامع نوسرمایه داری در نظر گرفته شود. گویا در این قرائت نقش سیاسی طبقه کارگر به نفع «محتوای سیاسی بهواسطه فرم شهری» حذف شده بود. کاستلز تلاش میکند با مطرح ساختن مفهوم شهر درون یک نظریه تولیدِ محیط ساخته شده کلیتر و ساختارگرایانه، آن را از اومانیسم لوفور نجات دهد. وی مینویسد: «هیچ نظریه فضایی وجود ندارد که بخش درونی از یک نظریه اجتماعی کلی ـ حتی یک نظریه تلویحی ـ نباشد». او با بهکارگیری عوامل اقتصادی ـ سیاسی ـ ایدئولوژیکی برای نظام شهری، فرم فضایی را تبیین میکند. و از طریق استفاده کاربردی از نقش بنیادین و تعیین کننده اقتصاد، شهر را به مثابه «واحد فضایی بازتولید قدرت کار» تعریف می کند. (Ibid, pp:19-20) از آنجا که فضای شهری از طریق بازتولید قدرت کار ساختاردهی میشود، «مصرف جمعی» به عنوان واژه کلیدی پژوهش رویکرد مارکسیستی نسبت به «مسئله شهر» در نظر گرفته میشود: مسائل کلیدی مربوط به شهر در واقع با فرآیندهای مصرف جمعی، یا آنچه مارکسیستها آن را سازمان جمعی ابزار کار می خوانند، گره خورده است. ... ابزارهای مصرف که بهطور عینی اجتماعی شدهاند و به دلایل کاملاً تاریخی برای تولید، توزیع و مدیریت خود متکی بر دولت هستند» (کاکرین 2007، ص25)
بنابراین کاستلز دراین اثر، کانون توجه خود را از «تحلیل شهر» به تحلیل «مصرف جمعی» و توصیف مشکلات شهری تغییر میدهد. در مقابل از نظر هانری لوفور، مشکل نه صرفاً مصرف، بلکه بازتولید روابط اجتماعی تولید است، لوفور در کتاب تولید اجتماعی فضای شهری (1994) میپرسد: «مصرف چگونه میتواند نیروی کار را بازتولید کند؟ مطمئناً موجودات انسانی را تکثیر میکند، اما برای تبدیل شدن این موجودات به نیروی کار، لازم است پیششرطهای تسلط و غلبه روابط سرمایهداری دوباره و دوباره تولید شود» (Ibid, pp:21)
همانطور که لوفور در گزاره فوق توضیح میدهد، به سادگی و تنها از طریق «بازتولید نیروی کار از طریق مصرف» نمی توان به این هدف دست یافت. بلکه بازیافت تمام لحظات زندگی روزمره مستلزم گسترش و بسط روابط سرمایه داری است.
به طور کلی لوفور همواره نسبت به مارکسیسم ساختاری انتقاد داشت. آنطور که وی در کتاب «بقای سرمایه داری» میگوید، مارکسیسم ساختاری قادر نبود بدون تکرار مکررات، سرمایهداری را مفهومسازی کند، و این مسئله شامل تحلیل ساختاری که کاستلز از پدیده شهری ارائه داد نیز هست. او درباره مارکسیسم ساختاری می گوید:
«این تحلیل ساختاری نادرست نیست. اما الزاماً درست هم نیست. بلکه بدیهی و فاقد اهمیت است. زمان ندارد؛ ممکن است درباره هر زمان مکانی ـ شهر انگلیسی در پایان قرن هجدهم، کلان شهر مدرن، ناحیه مسکونی صنعتی یا شهری در اساطیر کهن ـ صدق کند ... برای مطرح ساختن مشکلی که ساختارگرایی از آن می گریزد ـ مسئله بازتولید روابط اجتماعی ـ باید از جزء به کل رسید. ما باید در گستره وسیعی از پدیده اجتماعی بهدنبال پاسخ بگردیم» (Lefebvre 1976, p:66)
از نظر لوفور تقسیمبندی که ساختارگرایی از شهر ارائه میدهد نمیتواند پویاییهای سرمایهداری را تبیین کند، بلکه بازتولید روابط تولیدی را تا حد بازتولید نیروی کار از طریق مصرف تقلیل می دهد.
از سوی دیگر، پس از رویدادهای ماه می 1968، به دلیل تأثیر و نفوذ آثار پساساختاری در علوم اجتماعی، مفاهیم «فضایی» بر دامنه گستردهتری از پدیدههای اجتماعی دلالت میکردند. استفاده از استعارههای فضایی به جای زمانی همچون «فضاهای گفتمانی»، «فضاهای پراکندگی» و ... گسترش یافت و این شبهه را بهوجود آورد که «چرخش فضایی» در علوم اجتماعی پدیدهای صرفاٌ پست مدرنیستی است. (Butler 2003, p24) علیرغم این نکته، فدریک جیمسون[17] معتقد است این مفهوم را باید در قالب تغییر فرهنگی گستردهتری درک کرد که با گسترش پسامدرنیسم به مثابه یک فُرمِ اجتماعی همراه بود:
«همانطور در دوره فرامدرنیسم[18] شاهد بودیم، امروزه زندگی روزمره، تجربه روانی، و زبانهای فرهنگی ما بهجای مقولههای زمانی، تماماً تحت تسلط مقولههای فضایی قرار دارند». (Butler 2003, p27) منطق فرهنگی پستمدرنیسم یا سرمایهداری متأخر، از طریق «نیاز به در نظر گرفتن همزمانی و بسط رویدادها و احتمالات بیان می شود. امروزه پیشگویی یعنی پیشبینی جغرافیایی، نه تاریخی؛ این فضا است که پیامدها را از ما پنهان میدارد نه زمان» (Ibid, p:27)
لوفور در کتاب تولید فضا با اینکه از اصطلاحات و ترمینولوژی پستمدرنیسم استفاده نمیکند، عقاید مشابهی ابراز میکند:
«با ظهور مدرنیسم، زمان از فضای اجتماعی حذف شد. زمان تنها در ابزارهای سنجش، روی ساعتها ـ که مانند خود زمان مجزا و دارای کارکرد مشخص و تخصصی هستند ـ ثبت میشود . . . تفوق امر اقتصادی و بالاتر از همه امر سیاسی حاکی از تفوق فضا بر زمان است. . . بنابراین زمان ما، این بخش اساسی از تجربه زیسته[19] دیگر قابل مشاهده و قابل درک نیست. . . هیچ ردپایی باقی نمیگذارد. در فضا، در زیر انبوهی از زباله که باید به زودی آنها را به دور ریخت پنهان شده است» (Lefebvre 1991, pp:95-6)
از نظر جیمسون تاریخ به گسترهای از تصاویر کالایی شده تبدیل شده است. با جایگزین شدن پدیده سطحی به جای پدیده عمقی، مداخلات فرهنگی به «مثله کردن تصادفی» سبکهای تاریخی مشغول شدهاند که لوفور آن را تفوق رو به گسترش «امر نوین»[20] مینامد. ناتوانی سوژه در سازماندهی گذشته به گونهای منسجم باعث شده منطق فضایی چندپارگی و ناهماهنگی[21] وارد بحث تولید فرهنگی شود. (Butler 2003, p25)
به این ترتیب ابعاد فضایی زندگی اجتماعی به جایگاهی کلیدی در پژوهشهای نظری اجتماعی دست یافتند؛ اما تصاویر فضایی صرفاً ابزار استعاری جذاب و مفیدی برای بازنمایی جریان، تفاوت و چندگانگی زندگی اجتماعی نیستند. البته اهمیت فزاینده فضا به تغییرات مادی در روابط فرهنگی و اقتصادی نیز مرتبط است. از این رو چرخش فضایی را نمی توان به سادگی از دریچه هستیشناسی مسطح و فاقد عمق درک کرد. در حقیقت علاقه جیمسون به توصیف پستمدرنیسم به مثابه منطق فرهنگی، نشانگر تمایل به کشف معنای عمیقتر ناهماهنگی ها و نامتجانسیهای فضای سرمایهداری متأخر است. (Butler 2003, p27)
در آثار هنری لوفور نیز علاقه به استفاده از تحلیل عمقی برای روابط فضایی وجود دارد. از نظر برخی نویسندگان نقش لوفور به عنوان معمار «چرخش فضایی» مشخصاً در پست مدرنیسم تأثیرگذار بوده است. البته میتوان بین تحلیل وی از فضای اجتماعی و دیگر رویکردهای نظری انتقادی نسبت به مسئله جغرافیای انسانی پستمدرن تمایز قائل شد. آثار او درباره روش فلسفی، زندگی روزمره، شهرها، شهرنشینی و تولید فضا نشانگر ادراکی دیالکتیکی و ماتریالیستی از فضای اجتماعی است. مهمتر آنکه هدف لوفور نه صرفاً استفاده از فضا به عنوان یک استعاره، بلکه ارائه توضیحی از چگونگی تولید روابط اجتماعی از طریق جدال و کشمکشهای انسان بر سر تصاحب فضا است. تولید فضا به مثابه یک فرایند، به شدت رقابتزده است و درگیری و کشمکش بر سر فضا به یکی از نقاط کلیدی مقاومت سرمایهداری تبدیل شده است.
نیل برنر در مقاله خود در سال 1997 با ارجاع به هاروی استدلال میکند که انباشت سرمایه امروزه تنها از طریق «تثبیت فضا» که در واقع توسط دولت فراهم آمده، ممکن شده است ـ به واسطه «حمل و نقل ثابت و متحرک، ارتباطات و زیرساختهای قانونی و نهادی»- برنر ادامه میدهد که مداخله گسترده دولت در زندگی اجتماعی و اقتصادی را باید «به مثابه تلاشی برای سازماندهی، ابزاری ساختن و سامان بخشیدن به فضا در نظر گرفت» (Brenner 1997,p:146) بنابراین مجموعه زیرساختها، نهادها و قوانینی که دولت تدوین مینماید، فضا را به منظور انباشت سرمایه مهیا میکند (Ibid, p:147). در نتیجه دولت نقشی حیاتی در تنظیم و مدیریت روابط اجتماعی و اقتصادی دارد. دولت با دخالت در تولید فضا، سعی دارد کنترل خود را بر باز تولید روابط اجتماعی بگستراند و این روابط را تثبیت نماید. «فضا یکی از ابزارهای دولتی است که به او برای کنترل روابط اجتماعی میان افراد، گروه ها و طبقات، یاری می رساند» (Ibid, p:154) دولت مدیر فضای اجتماعی است. «دولت و دستگاه های اداری و سیاسی آن دائماً در فضا مداخله کرده و برای مداخله در تمامی سطوح ... از جنبه ابزاری فضا بهره میگیرد» (Ibid, p:154) قوانین و نهادها، ابزار مداخله دولت در تولید فضا هستند، هر چند که دولت ورای قوانینی که وضع میکند، از گونهای سالاریت نسبت به فضا برخوردار است: «دولت ارباب فضاست» (Lefebvre 1991, p:276)
این واقعیت که هر دولت فضایی منحصر به فرد تولید میکند تأکیدی دوباره بر نقش تعیین کننده آن در تولید فضا است: «هر دولت ادعای تولید فضایی را دارد که در آن دستاوردی حاصل می شود. هر صورت جدیدِ دولت و هر صورت جدیدِ قدرت سیاسی، شیوه خاص خودش را برای تقسیم فضا و طبقه بندی اجراییِ خاصی برای گفتمان های مربوط به فضا و مربوط به اشیا و مردم در آن فضا بهکار میگیرد»(Lefebvre 1991, p:281) به عنوان مثال فضای تولید شده توسط دولتی لیبرال دموکرات با آنچه دولتی سوسیالیست می سازد و یا آنچه دولتی ایدوئولوژیک مذهبی تولید میکند همسان نخواهد بود.
امروزه ادبیات گستردهای درباره جغرافیای قوانین، نقش قانون در مدیریت مشکلات شهری و ابعاد نظری مطالعات بین رشتهای اجتماعی-حقوقی [22] به وجود آمده است که روی ارتباط میان رشته ای حقوق و جغرافیا متمرکز است. این زمینه اکنون به عنوان یک رشته تحصیلی در بسیاری از دانشگاه های معتبر دنیا تدریس میشود.
علاوه بر این در سال 1993 گروه تحقیقاتی با عنوان «گروه تحقیقات بین المللی درباره قانون و فضای شهری[23]» شکل گرفت که هدف اولیه این بود که تخصصهایی با زمینههای گوناگون از حقوق، جغرافیا، علوم اجتماعی، علوم سیاسی، برنامهریزی شهری و متخصصان محیط زیست و با وابستگیهای متفاوت از آکادمیسینها، سیاستمداران، کارمندان دولت، نمایندگان سازمانهای عمومی و NGOها و به طور کلی کسانی که در زمینه برخورد قانون و شهری شدن مطالعه میکنند یا به آن علاقه دارند، گرد هم آورد. هدف آن تشویق و کمک به مطالعات و تحقیقات اجتماعی و حقوقی درباره مسائل فضای شهری و برگزاری کارگاههای بین المللی برای معرفی و انتشار پروژههای تحقیقاتی و یافتههای مربوط بود. IRGLUS تا سال 1996 شبکهای غیر رسمی بود و در این سال به عنوان یکی کارگروههای «کمیته تحقیقاتی جامعه شناسی قانون[24]» (RCSL) که زیر مجموعه «انجمن بین المللی جامعه شناسی[25]» (ISA) بود، به رسمیت شناخته شد. IRGLUS از زمان شکلگیری تا کنون کارگاههای متعددی در زمینه ارتباط قانون و فضای شهری برگزار کرده است. برخی از موضوعات تحقیق به عنوان مثال موارد زیر هستند:
- قانون و برنامهریزی، سیاستگذاری و مدیریت شهری
- حقوق توسعه و حقوق مسکن
- پولورالیسم حقوقی و عدالت غیررسمی در مناطق شهری
- حقوق زیست محیطی شهری
- حفاظت حقوقی و قانونی از میراث فرهنگی و تاریخی
- جهانی شدن و تبعیض و افتراق اجتماعی – فضایی
- حقوق جمعی زیست محیطی شهر و دستیابی به قدرت فضایی[26] (IRGLUS 2006, pp:1-2)
- ...
پژوهشهای زیادی وجود دارد که هدف آنها ایجاد رابطه معناداری میان قانون و شکلگیری فضا است. در ادامه بحث به چند نمونه از این دست تلاش ها اشاره میشود. این پژوهشها تصاویری از ابعاد فضایی اغلب پنهان و به رسمیت شناخته نشده پدیده قانون در اختیار ما می گذارند.
در نمونه نخست، آن استوارت و راجر بریج در مقاله مشترک خود[27] (1989) سعی کردند تفکر جغرافیایی را با پژوهشهای اجتماعی حقوقی تلفیق کنند. آنها قرائتی توصیفی از تأثیر جغرافیای نابرابرِ ناشی از تحمیل سیاستهای نئولیبرالیِ دولت محافظهکار بر بخش مسکن انگلستان در دهه 1980 ارائه دادند. بهکارگیری مکانیسمهای بازار و کاهش اجباری هزینههای عمومی به قطبی شدن خریداران مسکن بر اساس درآمد و محدود شدن آنها به مکانهای خاص منجر شد. آنها در مقاله خود از جامعهشناسی شهری و ادبیات جغرافیایی موجود درباره ماهیتِ توسعه فضایی نابرابر در بازتولید روابط اجتماعی سرمایه داری استفاده کردند. (Butler 2003, p28)
در نمونه دیگر، ادوارد سوجا در کتاب «پست متروپلیس» شرح میدهد که چگونه رهن و وامهای مسکن دولتی، پراکندگی عظیم حومههای لس آنجلس را در دهه 1960 به طور ناگهانی افزایش داد و سریعترین رشد صنعتی در تاریخ آمریکا به کمک دلارهای وزارت دفاع و دیگر آژانسهای فدرال آغاز شد و تداوم یافت. بودجههای دولتی برای ساخت سیستم میان ایالتیای از بزرگراهها (که با هدف دفاع ملی طراحی شده بودند) نقش مهمی در ساخت شبکه شاهراههای شهری متراکم ایفا کردند. قوانین فدرال تأثیرات ماندگار دیگری نیز داشتند. «آنها در مدت کوتاهی، لس آنجلس را به نمونه بارزی از ترکیب نیروهای جلوبرنده تولیدِ انبوه ـ مصرفِ انبوه که (معرف اصول دولت خدمات رفاه اجتماعی فوردی است) تبدیل کردند. از سوی دیگر دخالت دولت فدرال، قدرت طبقه نخبه محلی را تقویت کرده و به تشدید کنترل بخش خصوصی بر توسعه اقتصاد منطقه انجامید» (Soja 2000, p:135) علاوه بر این، گونهای فضای خصوصی اغراق شده با بهرهگیری از شبکه پراکنده ارتباطات و فعالیت خلق کرد که به جای اجتماع همسایهای مشخص، حول فضاهای خصوصی محافظت شده متمرکز بود. شماره تلفنهای ثبت نشده و خانههای محصور، نماد خصوصیشدهترین سیمای شهری بودند. فضاهای عمومی معدود و دور از هم بودند، و آنچه نظریهپردازان اجتماعی «جامعه مدنی» مینامند در راههای هوایی و بزرگراهها و دیگر مدارهای چشمانداز شهری گسترده ناپدید شده بود. (Ibid, p:135) حومهسازی انبوه و دیگر نیروهای گریز از مرکز باعث خالی شدن مرکز شهر پرترافیک دهه 1920 شده و تنها چند مرکز مالی و خرید رو به ویرانی، چند هتل و ساختمان شهرداری باقی مانده بود. (Ibid, p:136)
هاروی در مقاله خود با نام «حق شهر» به شهر نیویورک میپردازد. وی میگوید در نیویورک پس از جنگ جهانی دوم همان کاری که هوسمان با پاریس کرد در این شهر به اجرا گذارده شد. رابرت موزز با ایجاد سیستم بزرگراهها و دگرگونی زیرساختی و حومهسازی نه تنها بر شهر که بر کل منطقه کلانشهری نیویورک تأثیر گذارد. برای این کار او با همکاری دست اندرکاران مدیریت شهری، از سیستم مالی و وضع قوانین مالیاتی جدید که تأمین اعتبار برای توسعه شهری را از محل پرداخت دیون[28] آزاد میساخت، استفاده کرد. (Harvey 2008, p:27)
در ایالات متحده امریکا مسئله انتقال جمعیت به حومه صرفاً مسئله ایجاد ساختارهای جدید نبود. بلکه مانند پاریس مستلزم دگرگونی اساسی شیوه زندگی، تولید محصولات جدید – از خانه گرفته تا یخچال و تهویه مطبوع- داشتن دو اتومبیل در پارکینگ و افزایش شدید مصرف سوخت بود. (Ibid , p:27) تأثیر این تغییر فضایی تا آنجا پیش رفت که ارزشها و گرایشهای سیاسی و اجتماعی ساکنان را نیز تغییر داد. به گونهای که حومهنشینان به لحاظ اجتماعی به سمت دفاع از ارزشهای مالکیت خصوصی و هویت فردی و از نظر سیاسی به سمت جمهوریخواهان متمایل شدند. بسیاری از فمینیستها، حومه ها را کانون تمام نارضایتیهای اصلی خود میدانستند. تجربه نیویورک را میتوان به تمام شهرهای آمریکایی دیگر تعمیم داد اما چیزی که نیویورک را متمایز میکند خواست دولت محلی آن برای تبدیل کردن نیویورک به بهشتی برای شرکتهای ساختمانی و طبقه سرمایه فراملی است. (Ibid , p:38) . از حدود سال 1973، توقف بودجههای دولتی و وامهای بانکهای سرمایهگذاری به شهرداری نیویورک، اصلاحات سوسیالدمکراتیکی را که این شهر در دهههای قبل شاهد بود متوقف ساخت. با تنظیم و تدوین انواع قوانین مالی و مالیاتی جدید، به تدریج تنها به کسانی که استطاعت ماندن در نیویورک را داشتند در آن ماندند و مردم عادی به ناچار به ایالت های شمالی مهاجرت کردند. در نتیجه به تدریج منهتن به همان چیزی تبدیل شد که برایش آرزو شده بود یعنی مکانی که سرمایهداران بین المللی آن را ستایش میکنند. (هاروی، 2007) نیویورک، اکنون شهری «تقسیمشده» است، از سویی «منهتن» بهشت رویایی میلیاردرها و از سوی دیگر محلاتی که بر اثر سه دهه حاکمیت نولیبرالی بهسختی از حداقل خدمات اجتماعی بهرهمندند.
در مورد دیگر، جرالد فراگ[29] که یکی از برجستهترین مدافعان ارزیابی مجدد موقعیت شهرها در سنت قانونی آمریکایی به شمار میرود، در مجموعه مقالاتی در سال1980 به نام «شهر همچون مفهومی حقوقی» توضیح میدهد چگونه سیاستهای اجتماع محلی و نظارت شهری بهواسطه نگرشی که نسبت به شهر در حقوق عمومی آمریکا وجود دارد تنزل کرده و بی اثر شدهاند. وی در تفسیری تاریخی و طولانی آغاز از دست رفتن اقتدار و ضعف شهرها را در پذیرش نیاز به شکاف بین امر خصوصی/عمومی در نظریه قانونی و سیاسی لیبرال میداند. این مسئله با تحت انقیاد در آمدن شهر توسط دولت به مثابه یک وجود ـ بخاطر نیاز ایجاد دوگانگی بین دولت و فرد ـ تلفیق شد. (Butler 2003, p:33) مفهوم شهر به مثابه یک تشکل اجتماعی که بر مبنای حق ارتباط آزاد و خودگردانی ایجاد شده بود، به تهدیدی برای آزادی فردی و دورنمای دولت/ملت واحد و یکپارچه تبدیل شد. «بی قدرتیِ شهر» که از این مسئله نشأت گرفت به نفی «آزادی عمومی (توانایی مشارکت فعالانه در تصمیمگیریهای اجتماعی بنیادین که روی زندگی فرد تأثیر دارند)» منجر شد. بهدلیل ماهیت متزلزل تمایز میان قدرت عمومی و خصوصی، فراگ مدافع تمرکززدایی قدرت تا سطح محلی است؛ به گونهای که شهر همان خودمختاری و حقوق قانونی را بهدست آورد که شرکتهای خصوصی از آن بهرهمند هستند. وی در استدلال خود از درونمایههایی مشابه درونمایههای انتقادش از شکاف خصوصی/عمومی در حقوق عمومی استفاده میکند. فراگ در مقالات بعدی با جزئیات بیشتری به سیاست شهری آمریکا و ارائه خدمات شهری می پردازد. وی چندپارگی و نابرابریهای فضایی در شهرهای آمریکا را تا حدی نتیجه قوانین منطقه بندی و توسعه مجدد میداند که نواحی ثروتمند را در مقابل نواحی فقیرتر قرار میدهد. به همین نحو مدل خصوصی شده و مصرفکنندهگرای خدمات شهری نیز به تقسیم نواحی کلان شهری بر اساس طبقه، نژاد و قومیت کمک میکند. راه حل پیشنهادی فراگ سیاست شهری متمرکز بر «ساختمان اجتماعی[30]» است؛ عبارتی که دربرگیرنده تنوع زندگی شهری بوده و با رمانتیک گرایی ارگانیکی که با ایده «اجتماع» یکی گرفته می شود میشود مغایرت دارد. (Ibid, pp:31-34)
تلاش دیگر برای تلفیق رشته حقوق و جغرافیا را می توان در آثار نیکلاس بلوملی[31] مشاهده کرد. او یکی از پژوهشگران پیشگام در دفاع از ارزش پروژههای تحقیقاتی میان رشتهای بین این دو عرصه به شمار میرود. وی گزارشهای جغرافیایی مفصلی در مورد اجرای قوانین خرید و فروش املاک در انگلستان، برنامه تضمین سلامت و ایمنی محل کار در نظامهای قانونی فدرال ایالات متحده و کانادا، و توسعه املاک در ونکوور ارائه داده است. یکی از درونمایههای اساسی بلوملی اهمیت تفسیر و تأویلهای قانونی ـ فضایی در تعارضهای موجود بر سر معنای قانون است. علائق وی صرفاً تجربی نبوده و یکی از معدود پژوهشگرانی است که بهطور جدی به ابعاد نظری ارتباط قانون/فضا میپردازد. (Ibid, p:36) سعی وی بر آن بود که دو قلمرو ظاهراً متمایز قانون و فضا را با هم ترکیب کند در حالی که از ادراک انتزاعی و شیانگارانه از قانون اجتناب میکرد.
نمونههای فراوانی از این دست پژوهشهای میان رشتهای وجود دارد و هرچه به اواخر قرن 20 نزدیک میشویم، این موارد کاملتر، شفافتر و فراوانتر هستند. تحلیل مناسب ادوارد سوجا و مقاله مهم دیوید هاروی از وضعیت دو شهر امریکایی که قوانین و مقررات سرنوشت آن دو را به شیوه های متفاوت رقم زده است، از این جمله هستند.
در بخش بعد، نظریه تولید فضا را به اجمال شرح داده می شود. این نظریه متعلق به هانری لوفور فیلسوف فرانسوی است و پس از وی مورد تأیید و ارجاع بسیاری از اندیشمندان اواخر قرن بیستم قرار گرفت. این نظریه منبع پرباری برای درک روابط فضایی در عصر سرمایه داری در اختیار قرار میدهد. همچنین نظریه فضای لوفور شیوه نوینی برای اندیشیدن درباره نظامهای حقوقی و قانونی و مطالعات اجتماعی-حقوقی بهدست میدهد. عقاید لوفور نه تنها به درک حقوق و قانون به مثابه تولیدکننده فضا کمک میکنند، بلکه منبع پرباری برای نقد اَشکال موجود قانون نیز هستند. لوفور ادعا میکند تولید فضا یک فرایند ذاتاً سیاسی است که کشمکشها و درگیریهایی را بر سر کاربری فضا ایجاد کرده و بهواسطه آنها شکل میگیرد.
هانری لوفور میگوید سرمایهداری بهواسطه اشغال و تولید فضا قادر به حفظ و بازتولید خود شده است. در نتیجه روابط اجتماعی زندگی روزمره بهواسطه شیوههای مختلف تولید فضا شکل میگیرند و ساختاربندی میشوند؛ یعنی در عین اینکه فضای اجتماعی محصول عاملیت انسان است، به نوبه خود به شکلگیری فرایندهای اجتماعی، اقتصادی، قانونی و سیاسی کمک میکند. لوفور با الهام گرفتن از مفهوم لایبنیسیِ «فضای نسبی[32]» ـ به جای فضای مطلق فیزیک نیوتنی که در بخش نخست اشاره شد ـ روابط فضایی را به مثابه مجموعه ای از عملکردها، بازنماییها و عناصر تصویری توصیف میکند. او میگوید که فضا را نمیتوان به مثابه ظرفی خنثی از روابط اجتماعی یا یک عرصه کاملاً گفتمانی یا ذهنی مفهوم سازی کرد. وی فضا را در قالب فرایند بازتولید اجتماعی توصیف میکند؛ فضا محصول و در عین حال پیش شرط فرایندهای تولیدی است؛ هم ابزار برنامهریزی و کنترل دولتی و هم عرصه خلاقیت و کشمکش سیاسی محسوب میشود.
لوفور در گام نخست، گونهشناسی از فضا ارائه میکند که به فهم کنشهای پیچیده درونی روابط فضایی کمک میکند. او این کار را در یک سهگانه مفهومی و با هدف برقراری دیالکتیک میان سطوح متفاوت روابط فضایی شکل می دهد؛ کنشهای فضایی[33]، بازنماییهای فضا[34]، فضاهای بازنمایی[35] :
- کنشهای فضایی: بر تجربهای فیزیکی ناظر است، شبکهها و مسیرهایی که از طریق کلیت زندگی اجتماعی بازتولید میشود. کنش فضایی یک عُرف است، تعهدی تجربی نسبت به جهان خارج. در یک جامعه، این کنشها با کشش و تداوم حفظ میشوند. (Ibid, p:33) به طور سادهتر کنش فضایی مبتنی بر این است که دنیا چگونه درک میشود. با وجود تناقضات زندگی روزمره، فضا با عُرفی كه عمل عمومی و نگرش عمومی را به هم میآمیزد، درک میشود. تولید و بازتولید مكانها و مناظر كلی مربوط به فضا به شكلگیری اجتماعی اختصاص مییابد كه شامل شكلشناسی ساختمانها، ریخت شناسی شهری و ایجاد مناطق خاص برای اهداف خاص است. مانند انواع پارک، گورستان، موزهها و...
- بازنماییهای فضا: اَشکالی از دانش انتزاعی هستند که به دستگاههای نهادی و رسمی دستاندرکار انتظام فضا متصل شدهاند. مثالروشن آن کار برنامهریزان شهری، کارمندان دولت، مهندسان اجتماعی، کارتوگرافها و سایر دیسیپلینهای متنوع علمی هستند که جامعه آنها را به عنوان «متخصصِ» مدیریت شکل فضا میشناسد. این قبیل کارشناسان تمایل دارند زیستهها و ادراکات را در قالب مشاهدات توضیح دهند. بنابراین بازنمایی فضا به عقلانیت تکنوکرات و علم اثباتگرا مرتبط است که به انتزاعی کردن و کمی کردن پدیدههای اجتماعی از طریق مدلهای ریاضی گرایش دارد. هر رویکردی نسبت به جامعه اگر در این قبیل بازنماییها متوقف شود و از دیگر اجزای فضای اجتماعی غفلت کند، به ناچار به دام محدودیتهای ساختارگرایی و دیگر اَشکال تقلیلگرایی خواهد افتاد. (Butler 2003, pp:74-75)
- فضاهای بازنمایی: آخرین جزء از تثلیت لوفور به کارکردهای اجتماعی و بدنی تجربه زیسته نزدیکتر است. آنها از تخیل اجتماعی «ساکنان» و «استفادهکنندگان» از فضا، در سمبولیسم پیچیدهای که به اَشکال غیرسلطهای خلاقیت هنری و پایداری اجتماعی متصل هستند، شکل میگیرند. (Ibid, p:75) فضاهای بازنمایی گفتمانهای فضا هستند. از نظر لوفور این فضایی است كه «باید باشد» یعنی «فضای كاملاً زیسته». این فضا هم ناشی از رسوبات تاریخی در درون محیط روزمره است و هم ناشی از عناصر یوتوپیایی كه فرد را به سمت مفهوم تازه ای از زندگی اجتماعی میبرد. فرد با خلق كار، با كار خلاقانه و با خلق«لحظهها»، فضای زیسته را میزید. فضاهای بازنمایی، همان قلمرو انسان است كه پیكار برای رهاسازی خود، در مقام انسان كاملی كه ماركس میگوید، صورت میگیرد. این فضاها تجسم سمبولیسم پیچیدهای است؛ گاه پنهان، گاه آشكار، كه به جنبه مخفی و زیرزمینی زندگی اجتماعی و هنر مربوط میشود. (افتخاری راد، 1387)
تحلیل این سه بُعد از فضا که به صورت دیالکتیکی با هم ارتباط دارند باید این توانایی را داشته باشد که بر وحدت آنها در تفسیر استفاده از فضا تأکید کند؛ برخلاف گرایش به کاستن جنبههای اجتماعی و فیزیکی فضا به قلمرو تصویر ذهنی که از مفهوم مطلق فضا برخاسته است. در عین حال، این سه بُعد فضا بخشی از انتقاد دیرینه لوفور از گسیختگی قواعد و تحلیلهاست که به ناچار به بنبست فُرمالیسم، ساختارگرایی، و کارکردگرایی منتهی میشود. هرگاه یکی از آنها بدون وابستگی به دوتای دیگر مورد استفاده قرار گیرد، به طور کاهندهای به دام استراتژیهای همگنساز فرومیغلتد. بنابراین تحلیل استفاده از فضا باید بتواند میان این سه عنصر فضا تعادل ایجاد کند. (Butler 2003, pp:75-76)
در اینجا تلاش خواهیم کرد شیوه ساختارمند شدن تولید فضا در نظام سرمایهداری تشریح کنیم. این نقد از «منطق مرئی سازی» و «توهمات دوگانه» آن آغاز می شود. لوفور در کتاب «تولید فضا» تاریخچهای از اشکال فضایی ارائه می دهد: از فضای مطلقِ[36] ارگانیکِ دوره پیش از تاریخ گرفته تا فضای انتزاعیِ[37] جوامع سرمایهداری معاصر. وی کتاب را با پیشنهاد وجود یک فضای افتراقی[38] ـ فضایی که مطابق خواستههای استفاده کننده تخصیص داده شده است و نه بر اساس مبادله که در آن حق شهر به عنوان حقی و برتر که سایر حقوق محیطی انسانی را در خود نهفته دارد، محقق میشود ـ به پایان می رساند.
همانطور که در بخش اول اشاره شد، یکی از آثار تلقی نیوتونی از فضا، نوعی تجربهگرایی است که فضا را در سطحی که نیاز به تحلیل نداشته باشد، فهم پذیر نگهمیدارد. لوفور این نقد کامل میکند و میگوید که تولید فضا توسط توهمی دوگانه که به داخل زندگی معاصر نفوذ کرده است، پنهان میشود: «اگر فضای اجتماعی یک تولید اجتماعی است، این واقعیت چگونه پنهان شده است؟ توسط دو گونه توهم که هر یک به دیگری ارجاع می دهد، یکدیگر را تقویت می کنند و در قفای هم پنهان میشوند. یکی از آنها «توهم شفافیت»[39] و دیگری «توهم ابهام»[40] یا توهم واقع گرایانه است» (Lefebvre 1991, p:27)
- در توهم شفافیت، فضا، روشن، واضح و قابل درک به نظر میرسد که به سهولت قابل فهم است و هیچ محدودیتی بر عمل تحمیل نمیکند. این توهم گونهای یگانگی میان فضای اجتماعی و فضای ذهنی برقرار میسازد: «آنچه که [تحت این توهم] در فضا اتفاق میافتد، به کیفیتی معجزه آسا از اندیشه و خیال که توسط ابزار طراحی مجسم شده است، معطوف میشود. طراحی به مثابه واسطه بین فعالیتهای ذهنی و فعالیتهای اجتماعی عمل میکند که در فضا آرایش مییابد.» (Ibid, p:28) فضای شفاف، معصوم فرض میشود و واقعیت از خلال ارتباطات و بدون نیاز به تحلیل انتقادی، قابل استخراج میگردد. «توهم شفافیت، فضا را بی ضرر و خالی از تله و مکانهای راز آمیز مینمایاند. هر چیز مخفی و دوپهلو ـ و از آن رو خطرناک ـ با شفافیت ستیز میکند. تحت این توهم همه چیز با یک نظر اجمالیِ چشم ذهن روشن میشود. بنابراین قوه ادراک هیچ مانع غیر قابل عبور برای دست یافتن به هرآنچه مشاهده می شود، ندارد» (Ibid, p:28)
- توهم ابهام، به فضای فیزیکی گونهای سادگی طبیعی، ذاتیت وجمود میبخشد. این امر با دیدگاه عُرفی از فضا به معنای داشتن موجودیتی واقعیتر از سوژه و ادراک آن نزدیکتر است: «این توهم مربوط به سادگی طبیعی است. محصول حالت بیآلایشی که پیش از این توسط فلاسفه و تئوریسینها با زمینهها و عناوین مختلف، اما به طور عمده به دلیل جذبه طبیعی بودن و ذاتی بودن، پس زده شد. با پیروی از فیلسوفان ایده آلیست، سادهلوحی ویژه عُرف، این عقیده غلط را جا انداخته است که «چیزها» بیش از «سوژه ها» و امیال و تفکرات وی، وجود دارند. » (Ibid, p:29)
میان توهم شفافیت و ایدهآلیسم فلسفی، و میان توهم ابهام و ماتریالیسم (ناتورالیسم و گونههای مکانیکیتر ماتریالیسم) گونهای خویشاوندی و قرابت وجود دارد. (Ibid, p:30) دو توهم مذکور، نه تنها با هم تضادی ندارند بلکه برای اجتناب از تحلیل انتقادی از فضا با یکدیگر توافق دارند. همانطور که لوفور میگوید هر یک از آنها دیگری را مجسم و تغذیه میکند و هیچیک را نمیتوان بدون در آغوش دیگری افتادن، رها کرد. (Ibid, pp:29-30)
همانطور که گفته شد، توهمات دوگانه، واقعیت تولید فضا را پنهان میکنند. اما چگونه این توهمات بصری برای پنهان سازی پیچیدگی روابط اجتماعی – فضایی تا بدین حد موفقیت آمیز عمل کرده اند؟ لوفور پاسخ را در گونهای «منطق مرئی سازی»[41] که ادراک ما از جهان را تحت تأثیر قرار داده است، میداند. از دید وی «هر کجا که توهم وجود دارد، جهان بصری و دیداری، نقش یکپارچه و منسجم، فعال و منفعل را در آن ایفا مینماید که امر انتزاعی را بتواره می کند و به عنوان هنجار تحمیل می نماید.» (Ibid, p:97) قوه بینایی، واسطهای است که متعهد است همه چیز را آشکار کند: « قطعات تصاویر؛ آنها خودشان قطعات فضا هستند.» لوفور به یک «تثلیث مدرنیستی» اشاره میکند که وظیفه دارند با وابستگی درونی به یکدیگر عمل مینمایند تا ژرفا / واقعیت فضایی تقلیل یافته به ملغمهای از کدها را مخفی سازد. این تثلیث عبارتست از «خوانشپذیری ـ رؤیتپذیری ـ فهمپذیری» (Ibid, p:144) منطق مرئیسازی «خوانشپذیریِ فضا» را به عنوان «حقیقت» تلقی میکند و از تحلیل انتقادی روابط مجسم در فضا سرباز میزند. بدن از طریق چشمها با اطلاعات، پیامهای استعاری و علامتها، بمباران میشود و جسم را از زندگی و میل تهی میسازند. (Ibid, p:98) بدین نحو، ابزار و وسایل میتوانند امتداد بدنها در نظر گرفته شوند، «اگر بهواسطهی چشمها وفرم مسلط فضا نبود، کلمات و اجزای پراکندهی گفتار، کاملاً ناتوان از تضمین این «انتقالِ» بدنها بودند.»
منطق مرییسازی، فضا را به یک سطح کاهش میدهد و آن را چند پاره ومعیوب میسازد. به علاوه، حق تقدمی که امری بصری در فرآیندی تاریخی به آن دست یافته است، دیگر قوا را سترده است. حواس بویایی، چشایی و لامسه تقریباً بهطور کامل از سوی حس بینایی به حاشیه رانده شدهاند. (Ibid, p:313) سلطهای که منطق بصری بر دیگر ابزارهای تفسیر جهان اعمال میکند، در رشتههای علم نیز قابل مشاهده است. بهترین مثال، کارتوگرافی و جغرافیا است؛ که امر بصری در آن نقشی تعیین کننده ایفا میکند. در شهرسازی نیز، تصویر «چشم پرنده» از شهر غلبه دارد و تحلیلها و راهکارها بر اساس آن صورت میپذیرد. کنش معمارانه نیز عمدتاً به خوانشپذیر کردن محیط از طریق تزیین کردن آن با علامت ها و کدهای بصری معطوف شده است.
بحث دیگر لوفور در این رابطه آن است که منطق مرئیسازی نوعی فضای سرکوبکننده میسازد که درحالیکه نظارت بر امر خصوصی را هر روز بیشتر میکند، سرکوبش را مخفی میدارد. به ویژه قانون و ساختارهای نظارتی بهطور خاص دستاندرکار فریبهایی هستند که از منطق مرئیسازی برمیخیزند. نهادهایی نظیر دستگاه عدالت، پلیس و ... که:
«چنین تصور میکنند و چنین ادعا دارند ... وحتی شاید خودشان چنین معتقد باشند که «خوانش پذیر» و واضح هستند، درحالیکه در واقع چکیدهای از ناشفافی و خوانشناپذیری هستند، امری که درخصوص تمامی دیگر دستگاههای دولتی وسیاسی نیز برقرار است.» [42] (Ibid, p:149)
اهمیت امر بصری در نقد لوفور از فضای انتزاعی را نمیتوان به سهولت به باز تکرار تز «جامعهی نمایش»[43] که گیدبور[44] و موقعیت گرایان[45] مطرح کردند، تقلیل داد؛ اگرچه مضمون رویکردهایشان نقاط اشتراک بسیاری دارد و لوفور ـ در کنار متفکران مکتب فراکفورت و گروههایی نظیر «آرگیومنت» و «سوسیالیسم یا بربریت» ـ بیشترین تاثیر را بر دوبور و سایر موقعیتگرایان داشتند. موقعیتگرایان، در مقابل مارکسیسم سنتی که بر تولید متمرکز بود، بر اهمیت بازتولید اجتماعی و شیوههای نوین جامعه مصرفی و رسانهای که پس از مرگ مارکس رواج یافته بود تاکید داشتند. در حالیکه مارکس بر کارخانه تمرکز کرده بود، موقعیتگرایان بر شهر و زندگی روزمره متمرکز بودند، و تاکید مارکس بر مبارزه طبقاتی را با پروژه فرهنگی و دگرگونی زندگی روزمره تکمیل میکردند. در حالیکه نظریه مارکسیستی بر زمان و تاریخ متمرکز بود، موقعیتگرایان بر تولید فضا و ساخت جامعه تاکید میکردند. (بست و کلنر[46] ) دوبور درباره ماهیت جامعه نمایش چنین میگوید: «هنگامیکه جهان واقعی به تصاویر صرف مبدل میشود، تصاویر صرف به موجودات واقعی و انگیزههای کارآمد در رفتارهای خواب آور تبدیل میشوند. نمایش همچون گرایشی به تماشا کردن جهان از طریق وساطتهای تخصصی مختلف (جهانی که دیگر به طور مستقیم قابل دریافت نیست)، طبیعتاً بینایی را ممتازترین حس انسانی، (در دورانهای دیگر حس لامسه بود) که انتزاعیترین و فریب خوردهترین حس متناظر با انتزاع عمومیت یافته جامعه امروزی است» (همان)
اما تفسیر دوبور از جامعه نمایش، بیشتر بر ساز و کارهای فرهنگی ـ تبلیغات، آموزش و ... ـ که از طریق آنها نیروی افراد جامعه صَرف نمایش منفعلانه مصرفی ـ بیش از تولید فعالانه زندگی خودـ میشود، تمرکز دارد. بنابراین تفسیر وی با تفسیر مکتب فرانکفورت از صنعت فرهنگ سازی قرابت بیشتری دارد.
منطق مرئیسازی لوفور از «نمایشسازی»[47] آغاز میشود و تا استثمار کل بدن توسط بینایی گسترش مییابد. سلطهی بینایی و باصره در خدمت مخفی کردنِ تکرار شوندگی زندگی روزمره است:
«مردم، نگاه میکنند، بر پایهی کاغذها و طرحها میسازند و براساس تصاویر میخرند. باصره و دیدن که در سنت غربی صورت خارجی فهم بود، به گونهای تله تبدیل شده است: ابزارهایی که به واسطه آنها در فضای اجتماعی، تنوع شبیهسازی می گردد و تقلید هجوآمیزی از روشنگری و قابلیت فهم در قالب «شفافیت» خود را جا میزند.» (Lefebvre 1991, p:75)
لوفور شرحی از پیدایش تاریخی فضا ارائه میکند که در آن تاریخ زمانمند جای خود را به تاریخ فضامند میدهد. این تاریخ از فضای مطلقِ پیش تاریخی آغاز و به فضای انتزاعی عصر سرمایهداری ختم میشود. در این پژوهش از مفهوم فضای انتزاعی به منظور منتسب کردن ویژگیهای آن به فضای شهری مقطع زمانی کنونی استفاده شده است. واضح است که دانستن سیر تکوین فضا برای درک فضای انتزاعی ضروری است. ضمن اینکه تاریخی که لوفور ارائه می دهد، یک تاریخ تو در تو است که در آن می توان عناصری از فضای مطلق را در فضای انتزاعی یافت.
2-5-2- پیدایش تاریخی فضا
یکی از مهم ترین فرازهای کتاب «تولید فضا» گزاره زیر است:
«اگر فضا تولید شود، اگر فرآیند تولید وجود داشته باشد، آنگاه است که با تاریخ مواجهیم.» (Lefebvre 1991, p:46)
لوفور با گزاره فوق نقش عمدهای در رفع توهم از تاریخگری مارکسیسم ارتدوکس داشت. او ماتریالیسم تاریخی را رد نمیکند اما نقش فضا را به مثابه امری برای نوسازی تفکر مارکسیستی در شرایط معاصر مهم میداند: «نوسازی مفاهیم مارکسیستی در بهترین وجه در بیان فضا اتفاق می افتد» (Ibid, p:343) وی در تئوری خود، با بازخوانی وقایع نگاری مارکس، مراحل تاریخی توسعه اجتماعی را به مثابهی تاریخِ تولید فضا تلقی میکند. لوفور به حرکت مارکس در نشان دادن ِتاریخ، با عقبگرد از نتایجِ فعالیت تولیدی به خود فعالیت تولیدی اشاره میکند. (Ibid, p:115) چرخش وی این بحث را به میان میآورد که «هر فعالیتی که طی زمان (تاریخی) گسترش مییابد، یک فضا ایجاد (تولید) میکند، وصرفاً قادر است به «واقعیت» عملی یا وجود انضمامی در درون همان فضا دست یابد.» (Ibid, p:115) تاریخ فضا، توصیفی جغرافیایی از فضای طبیعی انسانی شده نیست، بلکه «مطالعه ریتمهای فضایی ـ زمانی طبیعی و شکل دادن به آن ریتم ها توسط کنش انسانی و ـ به خصوص کنش های وابسته به کارـ است» (Ibid, p:117) به عبارت دیگر، تاریخ، به منزله وقایع نگاری سفت و سختی از دوران های تاریخی ثابت، قابل خوانش نیست. لوفور تاریخ فضا را با یک حرکت اجتماعی ـ تاریخی، از فضای مطلق به فضای انتزاعی سرمایه داری ترسیم می کند. در نهایت تناقضات و شکافهای موجود در فضای انتزاعی به فضای تفاضلی (دیفرانسیل) تغییر شکل میدهد که در آن حق در قبال شهر (حق شهر) و حق در قبال تفاوت (حق تفاوت) ادا می شود.
در این بخش مختصراً این حرکت شرح داده خواهد شد.[48]
2-5-2-1- فضای مطلق
تاریخ فضای لوفور با فضای مطلق آغاز می شود که فضایی طبیعی است و صورت اولیه فضا را شکل میدهد. «این فضا پیشاتاریخی است اما هنوز از گوشه و کنار کارهای بشلارینها[49] و از خلال قطعات طبیعت به کمین نشسته است.» (Shields 2005, p:172)
در فضای مطلق است که زندگی بشری به نزدیک ترین شیوه ممکن با «طبیعت اولیه» و ریتمها و نیروهایش گره میخورد. بیشترین نوع تیپیک فضای مطلق، در فضای کشاورزیـ روستایی[50] کوچنشینان یا نیمه کوچنشینان مشاهده میشود: «مهد فضای مطلق ـ یا اساس آن اگر به این واژه عادت داریم ـ باقی ماندهی فضای روستایی ـ کشاورزی است، که توسط روستانشینها یا چادرنشینها یا چوپانهای نیمه چادرنشین به وجود آمده است.» (Lefebvre 1991, p:342)
در طبیعت آغازین، فعالیتهای زندگی اجتماعی بشری از طریق ساخت مسکن، ایجاد معابر، جمعآوری غذا، قانونگذاری و ایجاد مکانهایی برای شعائر مذهبی بروز یافت. آداب، تشریفات و کنشهای مذهبی مرتبط با بلوغ، جنسیت و باروری در خدمت پیوند دادن زندگی بشری با نیروهای طبیعی است و حتی امروزه عمدتاً از طریق چنین فعالیتهای است که فضای مطلق بقا یافته است -درون زمینهای فضایی که به لحاظ کیفی متفاوت است-
با اینکه فضای مطلق، رابطهای نسبتاً ارگانیک میان انسانها و محیط طبیعی برقرار میسازد، اشتباه است که آن را رها از مداخله قدرت سیاسی و مذهبی بپنداریم. بلکه از طریق کنش اربابان و فاتحان، به قسمتی از این فضا ماموریتی جدید اعطا میگردد، و پس از آن برتر، مقدس (مسکون شده توسط نیروهای الهی) جادویی و کیهانی به نظر میرسد. (Ibid, p:342) تناقضی که در اینجا وجود دارد این است که این امر ادامه می یابد تا اینکه به عنوان چیزی طبیعی پذیرفته شود. شخصیت مرموز و مقدس یا ملعون فضا به نیروهای طبیعی نسبت داده میشود، ولو اینکه از آن حیث که چرخشی ناگهانی از زمینه طبیعیشان دارد، کنشی از قدرت سیاسی باشد. (Ibid, p:343)
فضای مطلق نیروهای اجتماعی متنوع را متراکم و زندگی اعضای جامعه را یکی میکند، آنها را به سوی مرگ نیز متمایل و به آن متصل میسازد: «فضاهای مطلق، فضاهای مرگ و بالاتر از آنها است. قدرت فضای مطلق بر زندگی اعمال قدرت میکند (قدرتی در انحصار فرمانروا) آرامگاهها و یادمانهای ترحیمی به فضای مطلق در هر دو جنبه زیبایی فرمال و دهشتناکی مضمون تعلق دارند. تفوق زیبایی فرمال به مقبرههای فاخر هدایت میکند، و دهشتناکی مضمون به ارعاب سیاسی. از سوی دیگر، مکانهایی شبح زده تولید میکند که با مرگِ زنده پر شدهاند» (Ibid, p:235) درواقع، تقریباً به محض اینکه قسمتهایی از طبیعت به نواحی قدرت جادویی و مذهبی تخصیص مییابند، طعمهی قدرتهای کنترل سیاسی میگردند. از طریق استیلا یا حکمرانی نخبگان است که قطعات فضای مطلق، مقدس یا الوهی میشود و به عنوان مبنایی جهت انتقال به «فضای مقدس» عمل مینماید. این فضا متعالی و جادویی است اما به رغم ابعاد سیاسی وضعیت الوهی خود، به نحوی متناقض نما خود را به منزله بخشی از طبیعت جا می زند. (Ibid, p:234)
2-5-2-2- فضای مقدس
«از روم و سنت موروثی مسیحی رومیهای باستان، که به دنیای مدرن آورده شده است، فضا با موجودیت جادویی ـ مذهبی و خدایان بدنهاد و خیراندیش، زن یا مرد، بر رو یا زیرزمین (مرگ) و فرمالیسم مراسم مذهبی و تشریقات آن پر شد» (Ibid, p:231) تغییر شکل فضای مطلق به مقدس، با شکلگیری نخستین دولت شهرها به وقوع میپیوندد. در فضای مقدس، قدرت مرکزی به مناطق خاصی اعطا میشود که سرآغاز تمایز فضایی میان جهانهای اجتماعی و طبیعی است. همچنین نقطهای است که برای اولین بار در آن دوگانگی بین مرکز وحاشیه در فضای اجتماعی به وقوع میپیوندد. تسلط فزایندهی شهر بر حومه، در تحت سلطه نگه داشتن حاشیه توسط دولتشهر بروز مییابد. فضای مطلق روستایی و نیمه کوچ نشینی جای خود را به فضای مقدسی میدهد که صورتهای خود را از سازماندهی تشخیص و تقلید[51] اخذ میکند. (Shields 2005, p:173) «وسعت فضای از پیش موجود تحت قیومیت نظمی آسمانی در میآید.» در دورههای تاریخی متأخر، سرشتِ دیالکتیک و استراتژیک رابطهی بین مرکز و حومه وضوح بیشتری مییابد و این امر از طریق کلنگری مرکز صورت میگیرد، به نحویکه مرکز سیاسی «آنچه را که حولش است سازماندهی میکند وترجیحاتش را طبقهبندی میکند» (Lefebvre 1976, p:17) ولی فضای مطلق از طریق این فرآیند فرو نمیپاشد، در آن اجزایی از طبیعت آغازین که جان به در بردهاند، به بقای خود ادامه میدهند و منبعی برای فضاهای بازنمایی تخیلی در سمبل های قدرت مذهبی، جادویی و سیاسی فراهم میآورد. (Shields 2005, p:174) لوفور از برخورد احساسی و «وسواس گونه» از این بقایای فضای مطلق در هستی شناسی هایدگر و باشلار انتقاد میکند که تاریخ فضا در سطح توصیف نگه داشتهاند. (Lefebvre 1976, pp:121-2) «مسکن برای آنها هنوز مقدس، شبه مذهبی و اغلب در فضای مطلق است» (Ibid, p:121) او کار بشلار را شاعرانه میداند که هنوز از طبیعت خیلی دور نشده است: «مضمون خانه در کار وی یک مرتبه هستی شناسانه دارد …و به اندازه انسان کیهانی است … ارتباط بین خانه و ego در این اثنا به هویت سنجاق می شود» (Ibid, p:121) همچنین هستی شناسی هایدگر «به چیزها و ناچیزهایی ارجاع میدهد که به سبب اینکه به طبیعت بسیار نزدیک هستند از ما بسیار دورند. و در عین حال چیزی بیش از و چیزی غیر از «در جایی بودن»، بودن و دازاین، نیست. حتی اگر هایدگر درباره خاستگاه آن سوال می کند، و حتی اگر سوالی تاریخی مطرح کند، شکی وجود ندارد که محور تفکر او این است: زمان از فضا مهمتر است. بودن، تاریخ دارد و تاریخ چیزی نیست جز تاریخ بودن» (Ibid, p:121) او مدعی است که این امر در جداسازی قلمروهای عمومی و خصوصی سهیم است و با تخریب ویژگی همسان ساز فضای مطلق، گونهای آزادی نسبی برای امر خصوصی به ارمغان میآورد. (Ibid, p:122)
فضای مطلق به مثابه «محصولی از پیوندهای خویشاوندی نسَبی، خاک و زبان»، به سوی فضای «نسبی شده و تاریخی» راه میبرد. (Ibid, p:119)
2-5-2-3- فضای تاریخی
«انباشت اولیه، جدا شدن تولید از بقا و بازتولید نیروی کار، نشانههایی از پیدایش فضایی است که لوفور آن را «فضای تاریخی» مینامد.» (Shields 2005, p:175) این فضا در فضای سیاسی امپراطوری شهری روم متجلی شد که تا قرون وسطی تداوم پیدا کرد و به طبیعت بسته و انضباط مدنی یونان که با یکدستی و یکنواختی فرم، کارکرد و ساختار توصیف میشود، خاتمه میدهد. (Lefebvre 1991, p:239) تحت نظم فضایی شهر رومی، سکولاریسم، پدر سالاری و ایجاد سیستم فضایی، نشانههای نخستین سلطنت انتزاع بروز مییابد. (Ibid, p:243) فضای تاریخی، بقایای فضای مطلق را ریشهکن ساخت و میتوان آن را از روی اِعمال قهر و «با خشونت مادی بهوجود آورندهی یک مکان، یک نظم قانونی یا یک قانونگذاری» (Ibid, p:245) باز شناخت. قانون به شکلی از سازمان فضایی بدل شد و در مورد خاص روم، سازماندهی، تفکر و تولید فضا متفق فیالواقع دست دردست بودند. این کار نه تحت لوای فلسفه (logos) بلکه تحت لوای قانون صورت گرفت. (Ibid, p:246) لوفور تصریح میکند فضای تاریخی معرف ویژگیهایی است که خود را کماکان تحت شرایط اجتماعی سرمایهداری معاصر ابراز میدارند. ویژگیهایی نظیر: «جداسازی عناصر بر سازنده و تنوع بخشی عملی متعاقب آن» همراه با «انقیاد و اطاعت از امر یکسان ساز و اصل انتزاعی ثروت». (Ibid, p:252) فضای حقوقی املاک و دارایی های شخصی، به واسطه انباشت اولیهی سرمایه در قرون وسطی امکانپذیر گردید. (Ibid, p:261) «فضای روشن و نورانی» اروپای قرون وسطی راه را برای سلطه پرسپکتیو در عهد رنسانس هموار کرد تا بتواند بقایای امر مقدس را به امر سکولار تبدیل نماید. چشم اندازگرایی[52] از طریق تکیه بر «تثلیت هندسی، امر بصری و امر نرینه»، به استراتژی مسلط فضایی متمایل به انتزاع، بدل گشت. لوفور میگوید کلیدواژه رنسانس، «شهر» بود. جایی که معماری ویترویوس با تکیه بر پرسپکتیو شکل گرفت: تسلط امر بصری و تقدم نما. (Shields 2005, p:175) به این ترتیب، یک رابطهی انتزاعی _با واسطهی شهرسازی_ برای انتقال فضای قرون وسطی (یا فئودال) به انباشت سرمایهداری ایجاد گردید.
به محض اینکه شهر تا حومه گسترش یافت و سلطه وجمعیت آن افزایش پیدا کرد، فضای شهری، انتزاعی غولپیکر گردید، «ابزاری از جنس قدرتی هولناک» یا «انتزاع درعمل» (Lefebvre 1991, p:268)
2-5-2-4- فضای انتزاعی
فضای انتزاعی در متن سرمایهداری و با آثار هنری پیکاسو ظاهر شد. (Shields 2005, p:176 and Lefebvre 1991, p:301) به همان اندازه معماری مدرن (گروپیوس، میس واندر روهه، لوکوربوزیه و ...) در شکل گیری این فضا اهمیت داشت. (Ibid, p:177) لوفور، هوسمان را به عنوان منادی این تجربه فضایی در فضای شهری که شکسته شده، چند پاره و تفکیک شده به تصویر میکشد که سعی داشت با بلوارهایش اتحادی جدید و نظمی همگن (قدرت دولتی) تولید کند. این فضاسازی جدید توسط منطق بصری که بدان اشاره شد، سلطه پیدا میکند به نحوی که اجسام را به «تصاویر» و خانه را به «سکونتگاه» تغییر شکل داده و سرانجام فضا را به ابژه «برنامهریزی» کاهش میدهد. (Ibid, p:177)
فضای انتزاعی تکهتکه است و توسط الزامات اقتصاد سرمایهدارانه و دخالت دولت در مدیریت وتسلط بر فضا، ایجاد گردیده است. این فضا، نقش نیروی محرک را در بازتولید روابط اجتماعی سرمایهدارانه ایفا مینماید. لوفور سه ویژگی را به فضای انتزاعی منتسب می نماید. این سه ویژگی عبارتند از: چند پارگی[53]، همگنی[54] و سلسله مراتب[55].
- چندپارگی: شاید چند پارگی روشنترین ویژگی سازماندهی فضایی جهان معاصر باشد. امری که در تجزیهی فضا به واحدهای انتزاعی، که میتوانند به منزلهی کالاها مبادله و معامله گردند، بروز مییابد. فضای انتزاعی اسطوره امر خصوصی را ایجاد میکند که فضا را مخزنی خالی و منفعل، در انتظار پر شدن با عملکردهای اجتماعی متعدد فرض میکند. این امر با چند پارهسازی «علوم» به حوزههایی که در بر ساختن فضا سهیماند، تشدید می شود. هریک از آنها، به فراخور موضوع خود، چیزی را از فضایی که جهت تحلیل آماده شده است، اقتباس میکنند. (Lefebvre 1991, pp:88-90) «بتوارگی کالاها از منزوی شدن آنها ناشی می شود، بنابراین تکه تکه شده فضا نیز، «بتوارگی فضا» را می سازد.» (Ibid, p:90)
- همگنی: چند پارگی فضای انتزاعی ظاهراً با همگنی آن متضاد است. اگر بر تنوع محصولات مصرفپذیر ـ تنوع چیزها در فضا ـ تاکید کنیم، گزاره فوق صحیح است. اما، به نحوی که لوفور می گوید، «فضای انتزاعی همگن نیست؛ بلکه به سادگی در هدف و گرایش خود همگن است.» (Ibid, p:131) انتزاع ممکن است فضا را به اجزایش چند پاره نماید، اما گونهای منطق مبادلهپذیری را بر مکان ها و زمان ها، تحمیل می کند. معیار ارزش مبادلهی فضا، نیرویی همگنساز است که قدرت کاهش هرچه بیشتر تنوع فضایی در مقیاسی محلی و جهانی را دارد. از طرف دیگر، همگنی فضای انتزاعی را میتوان در نمادهای عام و جهانی ـ به طور مثال در معماری چند ملیتی یا حتی فست فود ـ مشاهده کرد. در سطح محلی، فضای انتزاعی فضایی گسیخته را ارایه مینماید که به بخشها یا زیر سیستمهای خاصی که بهطور مجزا تحلیل میشوند، تجزیه میشود: سیستم حملونقل، شبکهی شهری، بازارهای کاری و مالی و سیستم حقوقی و … . اما این بخشها به منزلهی شکل دهندهی یک موجودیت منسجم و همبسته نیز قلمداد میگردند.
همگنی تحمیلی فضای انتزاعی با آنچه لوفور «سه عضو تشکیل دهنده»[56] مینامد، تحکیم می شود:
الف) جزءِتشکیل دهنده هندسی[57]: اتکا به فضای مطلق اقلیدسی برای اندازهگیری تمام فرمهای فضا که «سه بعد» را به «دو بعد» کاهش داده است (به عنوان مثال در یک «طرح»، در یک «شیت خالی» که چیزی رویش کشیده می شود، در یک «نقشه» یا هر نوع بازنمایی گرافیکی یا سیستم تصویر. (Ibid, p:285)
ب) جزءِ تشیکل دهنده بصری[58] که از آن تحت عنوان «منطق مرئی سازی» یاد کردیم و بر «کنش اجتماعی» سلطه یافته است. زندگی اجتماعی به تفسیری بیانتها از کدها و پیامها بدل شده که وضوح را تحلیل برده و نقش احساسات حاصله از چشایی، بویایی، لامسه و حتی شنیداری را بیارزش کرده است. هرگونه احساس غیربصری، هیچگاه چیزی بیش از فرمی نمادین از امر بصری، یا گامی انتقالی به سوی آن نیست. (Ibid, p:286)
ج) جزء تشکیل دهنده نرینه[59]: در شهر مدرن عمودیت نرینه، «گونهای ابژه واقعا پُر را به ساکنان فضا تحمیل مینماید ـ یک ابژهی ناب.» (Ibid, p:287) تشبیه نیروی فیزیکی و تجاوز مذکر تنها به قلمرو تخیل انتزاعی مربوط نیست بلکه در هرکجا که نظم نیازمند باز تأیید باشد ابراز میگردد. به رغم اینکه فضای انتزاعی از سرشتی «تکثرگرا» برخوردار است، با اعمال قهر همگن و سلسله مراتبی میگردد و اجزاء متفرق آن وحدت مییابند. (Ibid, p:287)
- سلسله مراتب: بههم پیوستگی و همگنی فضاهای چند پاره، سومین تمایل فضای انتزاعی را آشکار میکند: نظم سلسله مراتبی فضا تحت تاثیر قدرت های اقتصادی، تکنولوزیکی و سیاسی. سلسله مراتب، با رابطهی متناقض میان مراکز وحومهها (قدرت، ثروت، منابع و اطلاعات) تعریف میشود. «مرکز آنچه را که حولش است سازماندهی کرده و پیرامون خود را سلسله مراتبی میکند» (Lefebvre 1976, p17). در این ویژگی اهمیت قهر دولتی در ساختار فضای انتزاعی را میتوان دید. دولت فعالانه در تولید فضا مداخله میکند و با آن به منزلهی ابزاری سیاسی برخورد مینماید که قرار است نظم اجتماعی تولید کند. دولت، از طریق نقش خود به عنوان تأمین کنندهی زیرساخت ها و مدیریت منابع در کنار سیستمهای یارانهای خود، فضای انتزاعی را شکل میدهد. منطقهبندی نظمی قانونی را بر فضا حک میکند که امکان سازماندهی سلسله مراتبی را ممکن میسازد، برای برخی نواحی امتیازهای یا محدودیتهایی قایل میشود و برخی دیگر را به حال خود باقی میگذارد. طرحهای منطقهبندی محملهایی برای تقویت هنجارهای اخلاقی مسلط و دستورالعملها و قواعد متداول و مرسوم نیز هستند. نقشههای پهنهبندی تراکمی، کاربری اراضی و برنامهها و طرحهایی از این قبیل با شیوه تهیه کنونی همگی واجد و تحمیلکننده نظم سلسله مراتبی از سوی دولت بر فضا هستند.
مثالی سنتی از شیوه دولتی اعمال قدرت در کنش فضایی ، احداث بلوارها در قرن نوزدهم پاریس توسط بارون هوسمان میباشد (Lefebvre 1991, p:312)، وی فضای تاریخی پاریس را، به خاطر تحمیل فضایی استراتژیک و برنامهریزی در راستای همان استراتژی، خرد کرد. لوفور میگوید که یک تناظر کامل میان مرئی ساختن کامل بصری [بلوارهایی بدون پیچ و خم که با یک نگاه به تمامی قابل ادراک بودند] و «منطق جامعه» در استراتژی بوروکراتیک دولتی، در اینجا اتفاق افتاد. (Ibid, p:312) مثال دیگر پروژه برازیلیا است که در آن جامعه تکنوکرات و دولت بوروکرات، پروژهای را راهاندازی کردند که نمودی مضحک داشت. نتیجه کار نیز فضایی مسطح و اقلیدوسی بود. (Ibid, p:312) به رغم منشأهای اجتماعی متفاوت شکلگیری شهرها در جهان جدید، عملاً در تمامی موارد فرم جدیدی از فضای اجتماعی از سوی قدرت سیاسی ایجاد گردیده است: خشونت درخدمت اهداف اقتصادی. (Ibid, p:114)
انتزاع: هنر، معماری و منطق مرئی سازی:
در نظریه لوفور، شکلگیری فضای انتزاعی توسط دولت، ـ که شیوه های مدیریتی را براساس اعمال قهر به کار میگیردـ تسهیل میشود. لوفور به تسلط منطق مرئیسازی به عنوان چیزی که در به هم پیوستن «علوم فضایی»(معماری، جغرافیا، طراحی و برنامهریزیشهری) در فضای انتزاعی تعیین کننده است، اشاره میکند و میگوید در این منطق، اَشکال دانش خرد میشوند، تقلیل مییابند، به صورت هنجار درآمده و سرانجام آماده مصرف میشوند. وی این بحث را به میان میآورد که منطق مذکور نخستین بار توسط تغییرات انقلابی در هنرهای بصری نخستین دههی قرن بیستم، آشکار گردید. فرمهای هنری که میکوشیدند رابطهی میان سوژه و ابژه را بگسلانند و دال را آزاد نمایند، منادی تغییر شکل اساسی سیاسی و اقتصادی فضا بودند. (Butler 2003, p:102) همانطور که در آغاز اشاره شد کوبیسم پیکاسو بهترین نمونه در این رابطه است. او عمق ابژه را از بین برد و جنبههای چندگانهاش را برای تعریف فضایی که همزمان همگن و گسیخته باشد، بازسازی کرد. (Lefebvre 1991, p:304)
در نقاشی، تأثیر رادیکال این تغییر در درک فضا مشخص است، اما تأثیرش در شهرسازی و معماری تا حدودی گمراه کننده است. پذیرفتن منطقی مرئیسازی توسط نظریهپردازان شهری از اوایل قرن بیستم، فراتر از طراحی بی چون و چرا برای اقدامات فضایی دولت بود. این طرحها هر یک حاوی ایدهای نوآورانه و یوتوپیایی از تجسم جامعه دلخواه بودند. آنها مانند طرحان گاردن سیتی و شهر خطی، تلاش کردند تا شهر را مجدداً مفهوم پردازی کنند و همزمان فرمها و کارکردهای اجتماعی را لحاظ نمایند. علیرغم اهداف یوتوپیایی و نوآورانه، این مفهوم جدید از فضا هرگز توسط شهرسازان آن عصر به طور فراگیر به عمل درنیامد. لوفور، مسئولیت آن را به جنبش باوهاوس، لوکوربوزیه و حتی ساختارگرایان شوروی نسبت میدهد که «شالوده معماری دولتی همگن و تک صدا، چه کاپیتالیستی و چه سوسیالیستی را پی افکندند.» (Ibid, p:126)
حرفهی معماری به واسطهی پیوند تنگاتنگاش با زندگی روزمره از پتانسیل بالایی در دستیابی به تولید نوعی فضا برخوردار است که مانعی بر سر راه قدرت و خشونتِ امر انتزاعی ایجاد میکند. اما معماران، به عنوان ناظران فنی از بالا و بدون اهمیت به ارزش استفاده ساکنان، و به مرحمت وسواس بصری (خوانش پذیری و فهم پذیری) در نوسان میان شکوه و جلال تاریخی و کلبیگری سکونت گیر افتادهاند. (Lefebvre 1976, p88) برنامهریزان و طراحان شهری نیز به خاطر طرز تلقیشان از فضا به منزلهی متنی خوانش پذیر یا مسطح که میتواند بهطور جامع طراحی شود، زمین گیر شدهاند. بدینمنظور میباید در قلمرو بازنماییهای فضا (که بدان اشاره شد) اقامت گزید و فضا را به «نگاه نقشه بردار» و طراح و به کسی که تنها میداند چگونه علائم و نشانهها روی کاغذ پیاده کند، تقلیل داد. از این رو تحمیل منطق بصری به فضا از قدرتی تقلیل دهنده برخوردار است؛ چرا که حجم و عمق واقعیت اجتماعی را از بین میبرد و صرفاً یک سطح برجای میگذارد. بنابراین فضا تنها در فرم کاهیده شده خود قابل درک میشود: حجم زمینه را برای سطح شدن ترک میکند. ادراک این سطح صرفاً مستلزم درک نقشهها، رؤیت نشانهها و تفسیر کدهاست. از این رو رانندهی یک وسیلهی نقلیهی موتوری قادر است از میان نواحی نامتمرکز حومهای راه خود را پیدا کند. او صرفاً به توانایی خواندن علامت ها در بزرگراه مجهز است و این کار را با اندامی منحصر به فرد ـ چشم ـ که در خدمت حرکت وی در درون حوزهی بصری میباشد انجام میدهد. (Lefebvre 1991, p:313)
همانطور که پیشتر ذکر شد، منطق مرئیسازی صورتهای مختلف دانش علمی فضا را در اختیار میگیرد و در زندگی روزمره و مفهوم پردازی رایج از فضا -در قالب توهمات شفافیت و ابهام- نفوذ میکند. این توهمات برای فضای انتزاعی، به عنوان حالتی طبیعی، توجیهی ایدئولوژیک تدارک میبینند. تحمیل قالب چند پاره و همگن به فضا از سوی دولت او تأکید آن برنظم سلسله مراتبی روابط فضایی برای مدیریت فضا به یک اندازه واجد اهمیت هستند. بنابراین، از آنجا که فضای انتزاعی میخواهد ارزش استفاده را با ارزش مبادله جایگزین کند، استفادهی سلطهجویانه سیاسی از فضا توسط دولت افزایش می یابد. (Ibid, p:307)
انتزاع: فضا، خشونت و قانون:
دولت بر فضای چندپاره تحت نظارت خود، اعمال قهر میکند. فضای انتزاعی اگر چه ممکن است غیر خشن و صلح آمیز به نظر برسد، اما ذاتاً خشن است. این خشونت، از طریق منطق ظاهراً منسجم و مرئی شیوهی دولتی تولید کتمان میشود. «همین امر درخصوص همهی فضاهای دیگر تداوم مییابد: حومههای مسکونی، خانههای فراغتی، ییلاقات و تقلید از طبیعت... مدیریت فضا دال بر گونهای منطق پایداری است که هم ویرانگر و هم خود ویرانگر است.» (Ibid, p:387)
فضای انتزاعی واجد کارایی سرکوب کنندهای است که خود را در پس تظاهر به صلح و وفاق مدنی پنهان می کند. قهر دولتی توسط خشنترین روش ها ، نظم اجتماعی «غیرخشن» را حفظ کند. در این حالت فاصلهی بین فرمها، کارکردها و ساختارها زیاد میشود و قابل تفکیک از یکدیگر میشوند. علیرغم ادعای خوانشپذیری و شفافیت، نهادهایی نظیر نظام حقوقی، قانون و بوروکراسی غیرقابل کشف میگردند و «حاوی کارکردهایی متفاوت با ـ وگاهی در برابر ـ فرم های آشکار وساختارهای صریح شان می شوند»(Ibid, p:355)
جاذبهی حفظ وضع موجود، کارگزاران و دست اندرکاران فضای انتزاعی را وادار میسازد تا در برابر نیروهای متباینی که در درون آن واقعاند ایستادگی کنند و برای حل و فصل تناقضات دورنیاش کوشش کنند. این بدان معناست که فضای انتزاعی هرگز مطلق نیست ـ روابط اجتماعی آن میبایست مستمراً بازتولید و باز تحمیل شوند. لوفور این فرآیند را به «محاکمهای توسط فضا» تشبیه میکند ـ «امتحانی دشوار که پاسخ جهان مدرن به داوری خداوند یا مفهوم کلاسیک تقدیر است» (Ibid, p:416)
2-5-2-5- فضای متباین[60] (متناقض)
در نظام سرمایهداری، فضا بیشتر و بیشتر گسیخته می شود. فرآیند متباین مرکز/پیرامون سازی از زمان هوسمان به طور فزاینده ای ادامه یافته است. افزایش تمرکز قدرت در شهر به تمرکز تصمیم سازی منجر شده است که دستهای خود را بر فراز تمام فضاهای اجتماعی گسترانده است. همزمان «روستایی کردن» شکل برتر شهر اتفاق افتاده است. در این جریان متباین، شهر به سلسله مراتبی از گتوهای اجتماعی منفرد تکه پاره می شود و به لحاظ فیزیکی مرفولوژی آن به مجموعهای از حومههای گسترده تغییر شکل مییابد. (Shields 2005, p:178)
لوفور روش هایی را برمیشمارد که از طریق تهاجم به زندگی روزمره، باعث می شوند سلطهی روابط توسط افراد جامعه درونی شود. این تهاجمات عبارتند از:
1- به حاشیه راندن[61] همهی فضاهای غیرسرمایهدارانه
2- سازماندهی مصرف خصوصی و عمومی از طریق تبلیغات و دیوان سالاری دولتی و
3- بسط و توسعهی قانون سود به بخشهای «غیرتولیدی» از قبیل فراغت، هنر، اطلاعات، معماری و شهرسازی. (Shields 2005, p:179)
اما، تمایلات مطلق گرایانهی فضای انتزاعی تأثیری اجتنابناپذیر بر ایجاد و تقویت تناقضات درونی آن دارند. این تبانیات اجتماعی اغلب به دلیل زمینه بصری و مسطح بازنمایی های فضا، پنهان و مستور هستند و از این رو به دشواری میتوان صدای آنها را شنید. ولیکن، این واقعیت که آنها از لحاظ فضایی محقق میگردند به این معناست که آنها عملاً به «تباینات فضا» بدل میگردند. (Lefebvre 1991, p:365) تناقضات اجتماعیـ سیاسی همانند تناقض میان سرمایه و کار ، در داخل تناقضات عامتری ردهبندی میگردند که ذاتیِ باز تولید فضایی روابط تولید است. (Lefebvre 1991, p:171)
از مهم ترین تباینات فضایی، تباین میان مرکز و حومه است. نزد لوفور، امر شهری توصیفی از دو عبارت است: همزمانی/ مرکزیت:
«امر شهری دقیقا در فرآیند منفی پراکنش و تفکیک، ظاهر می شود و ضرورتی است برای دیدار، گرد هم آمدن و اطلاعات. امر شهری به مثابه شکل، دارای یک نام مشخص است: همزمانی (...) آنچه شکل شهری به آن شباهت دارد و همزمانی را ایجاد می کند میتواند بسیار متفاوت باشد. گاه اشیا، گاه افراد، گاه نشانهها، آنچه اساسی است، گرد همآمدن و همزمانی است.» (لوفور 1383، ص214) همچنین «واقعیت شهری بدون مرکز معنایی ندارد، چه یک مرکز تجاری (که کالاها و اشیا را گرد هم می آورد) چه یک مرکز نمادین (که نشانه ها و معانی را جمع می کند و همزمان می سازد)، چه مراکز اطلاعات و تصمیمگیری و غیره» (همان، ص214) اما مرکزیت شهر خود را نابود میکند، از طریق اشباع شدن، چند مرکزی شدن و سرانجام از طریق عمل کسانی که آنها را طرد کرده و به پیرامون رانده است. در اینجا به طور روزافزون گونهای مرکز گرایی قدرت، درون شهر و پراکندگی استقرار اجتماعی به سوی حومههای شهری، ایجاد میشود. در چنین پراکندگی و گسترشی، فضاهای شهری به سلسله مراتب و مجموعهای از گتوهای ایزوله تغییر شکل مییابند ـ گتوهای نخبگان، بورژوازی، روشنفکران، کارگران مهاجر و ... ـ ؛ این گتوها پهلوی هم قرار ندارند، بلکه سلسله مراتبی هستند، به خصوص سلسله مراتب اقتصادی و اجتماعی را به نمایش می گذارند» (Shields 2005, p:178) این فرآیند دوگانهای است که از طریق شهری سازی عمومی کل جامعه، موجب «انفجار» شهر میشود. امری که در کنار روستایی سازی بهطور همزمان انجام میپذیرد. (لوفور 1383، ص213)
لوفور با رابطهی میان مرکز و حومه بهصورت دیالکتیکی برخورد مینماید، او تبانیات تاریخی را به منزلهی اموری برآمده و مشروح از تبانیات فضاییای میبیند که قابل تقلیل به امر تاریخی نیستند. (Lefebvre 1991, p:331) لوفور رابطهی مرکز ـ حاشیه را این گونه توضیح میدهد که مرکز حواشی خود را سازماندهی میکند ـ «با چینش و سلسله مراتبی کردن حواشی».
«استعمار، که همانند تولید و مصرف صنعتی، پیش از این محلی بود، عمومیت مییابد. حول مراکز چیزی نیست مگر فضاهای تحت سلطه، بهرهبرداری شده و وابسته: فضاهای نوـ استعماری» (Lefebvre 1976, pp:84-5).
نگرانیهای بزرگ که طی دهههای اخیر به خاطر تخریب زیست محیطی، کاهش منابع، و تغییرات آب و هوایی ایجاد شده اند، بخشی از تضادی بزرگ تر میان توان تکنولوژیک تولید و مدیریت فضا بر پایهی مقیاسی هولناک و محدودیتهای ناشی از مالکیت خصوصی شدهی فضا هستند. (Martins 1982, p:178) انباشت سرمایه و توسعهی بی وقفه، با تلاشهایی که جهت سازماندهی فضا برای استفادههای ملایمتر از محیط زیست صورت میپذیرد، تضاد دارند. به قول لوفور، «مشکل محیط زیست» را نمیتوان از مشکل اساس و شالوده متباین سازمان دهنده فضا مجزا نمود. این تضاد فضایی میان توسعهی نیروهای مولد و روابط تولید، هرگاه برنامهریزی شهری تلاش کرده که از تقاضاهای اجتماعی در برابر تمایلات خصوصی سرمایهداری حمایت کند، بروز پیدا کرده است. (Ibid, p:178)
اما سرمایهداری و فضای انتزاعی دقیقاً با آنچه تناقض درونی اش را آشکار میکند به حیات خود تداوم میبخشد یعنی تولید فضا. «آنچه اتفاق افتاده است این است که سرمایهداری خود را قادر به تقلیل (اگر نه حل و فصل) تباینات درونیاش برای یک قرن یافته است و در نتیجه طی یکصد سال بعد از نوشته شدن سرمایه، در دستیابی به رشد، موفق شده است. ما نمیتوانیم ارزش آن را را محاسبه کنیم، اما ابزارها را میشناسیم: «با اشغال فضا، با تولید فضا» (Lefebvre 1976, p:21)
قابلیتهای عملی تولید این فضا ممکن است به نحوی ریشخندآمیز در کنار این واقعیت قرار میگیرد که روابط اجتماعی درون فضای انتزاعی صرفاً باز تولید مکررگذشته هستند. این امر برای لوفور، «تضاد نهایی» است: «از اینرو تولید فضا به متضاد خود بدل می شود: باز تولید اشیاء در فضا... و تکرارِ... روابط اجتماعی موجود.» (Lefebvre 1991, p:377)
تناقض ذاتی بازتولید روابط اجتماعی، به عنوان تناقض فضایی، تناقض میان کار و سرمایه به لحاظ تولید و تناقض میان ارزش استفاده و ارزش مبادله به لحاظ مصرف را احاطه کرده است. (Shields 2005, p:179) این فضاسازی انتزاعی بر مجموعهای از دوگانگی ها عمل میکند: دوگانگی میان سوژه و ابژه و دوگانگی میان تسلط مرکز و سلطه پذیری پیرامون. این دوگانگیها سبب میشوند که تمام مجموعههای متناقض فضا را تکه تکه کنند. بنابراین فضای انتزاعی به لحاظ کیفی بیشتر و بیشتر دوقطبی میشود و فضای متباین را خلق میکند. (Ibid, p:179)
فردریک جیمسون، فضای متباین را در کار لوفور، تضاد میان عناصر زیر تعریف می کند:
1- کمیت در مقابل کیفیت: کیفیت که تحت نام کلی فراغت[62] پدیدار می شود؛ از فضای مصرف به مصرف فضا در فراغت و فضای فراغت؛ یا از زندگی روزمره به فستیوال، از کار به ناکار[63]
2- جهانی در مقابل محلی: تقابل میان تجربه فضایی جهانی و سیستم چند ملیتی سرمایه داری و اسطوره بخشها و گروههای خرد و کوچکترین واحدهای تجاری که واقعیت زنده برای اکثریت مردم هستند.
3- ارزش استفاده در مقابل ارزش مصرف: همانطور که مارکس میگفت ارزش استفاده از زمین جای خود را به ارزش مبادله همگن مستغلات داده است. اثر هنری جای خود را به محصول داده است: فرصت کسب و کار محض. هرکجا که این امر امکانپذیر نباشد، آنها از طریق بازتولید تحت الفظی خودشان به تصاویر خود تغییر شکل می یابند (دیزنی لند تکه هایی از شهرها و کشورهای مختلف را بازتولید می کند؛ زندگی را قالب می زند) یا از طریق کنش عکاسی مناظر را به کارت پستال های توریستی تبدیل میکند. (Ibid, p180)
فضای انتزاعی همزمان تمام اینهاست، بدون اینکه زمینهای برای ترکیب و سنتز آنها فراهم آورده باشد. این تباینات در تمام سطوح تجربی زندگی روزمره، همچنین در سطح سیاسی، زیبایی شناسی و نظری قابل شناسایی هستند. – نتیجه کار معماری به طور ایدئولوژیک با شیوه های کار اساساً بصری و دستورالعمل های کاهنده محدود شده است؛ به عبارت دیگر نفوذ و تأثیر ساختمانها با متجلی شدن در قالب یک پروژه یا خروجی نقشهای، فقیر شده است. (Ibid, p180)
همانند مارکس که تضاد میان ارزش مصرف و ارزش مبادله را بهمنزلهی امری تعیینکننده برای روابط اجتماعی سرمایهداری میداند، و پیش بینی میکند که ارزش استفاده از زمین به ارزش مبادله مستغلات تغییر شکل میدهد، لوفور با فضاسازی[64] ، تفسیر این تضاد را بسط میدهد. او روی تخصیص (یا استفاده از) فضا در تضاد با کالایی شدن فضا تمرکز میکند. این امر در قالب تضاد میان «گونهای مصرف فضا که ارزش اضافی تولید میکند و گونهای دیگر که فقط لذت تولید میکند، قابل درک میشود... به عبارت دیگر این یک برخورد میان مبادله کنندگان و استفاده کنندگان است.» (Lefebvre 1991, pp:359-60)
«فضا ... نوعی همگنیِ حاصل از اجزای همسان و از این رو معاوضه پذیر خود دارد ... انقیاد فضا در پول و سرمایه بر امر کمی دلالت دارد که از ارزشیابی پولی به تجاری کردن تمام فضاهای پیش از این دست نخورده تعمیم یافته است ... فضا با تمام منابع خود ـ آب، هوا و حتی نورـ به یکی از کمیابیهای عصر حاضر تبدیل شده است» (Shields 2005, p:180)
تلاش برای تحمیل منطق کمیساز یا منطق مبادله پذیری به روابط اجتماعی با مقاومت نیروهای اجتماعی مواجه میشود که به دفاع از امر کیفی برمیخیزند. میتوان این امر را از خلال حرکت مدام از «فضای مصرف» به «مصرف فضا» مشاهده نمود: «پس راندن امر کمی، با پدیدار شدن مجدد فراغت ـ از فضای مصرف به مصرفِ فضا در فراغت و فضاهای فراغتی. یا از زندگی روزمره به فستیوال، از کار به ناکار» (Shields 2005, p:180) در نتیجه، میان فضای مصرف که ارزش اضافی تولید میکند و مصرف فضا که فقط خوشی و لذت تولید میکند نوعی تضاد وجود دارد. فضاهای فراغت در اقتصاد سرمایهداری حل میشوند، اما در این حرکت: «از کار و امر روزمره به غیرکار و فستیوال است که کیفیت به دستور کار باز میگردد ... در این فرآیند، بدن حق بلامنازع خود را برای استفاده باز می یابد.» (Lefebvre 1991, p309)
«نه سرمایهداری و نه دولت، نمیتوانند فضای متباینی را که خلق کردهاند حفظ کنند. در تمام سطوح، انفجار این فضا را شاهد هستیم. در سطح بیواسطه زندگی، فضا در تمام جهات منفجر شده است. (در فضای زنده، فضای شخصی، فضای دانشگاهی، فضای زندان، فضای نظامی یا فضای بیمارستانی) در همه جا مردم دارند به این درک میرسند که روابط فضایی همان روابط اجتماعی هستند. در سطح شهرها، ما تنها شاهد انفجار فضای تاریخی نیستیم بلکه انفجار در چارچوبهای سازمانی که به پدیده شهر ضمیمه شده بودند نیز رخ داده است. در سطح منطقهای، حومهها (پیرامون) در حال مبارزه برای دستیابی به خودمختاری یا درجهای مطمئن از استقلال هستند ... در نهایت در سطح بینالمللی، نه تنها اقدامات به اصطلاح کمپین های فراملی بلکه استراتژی های جهان بزرگ، به ناچار انفجار جدیدی در فضا مهیا می نمایند» (Lefebvre 1978, p:290)
ادوارد سوجا یادآور میشود که لوفور به ما نشان داد تعارض فضایی به عنوان نیرویی برانگیزاننده در پس تغییرات رادیکال اجتماعی و مبارزات طبقاتی عمل میکند. (Shields 2005, p:181)
2-5-2-6- فضای تفاضلی[65] (دیفرانسیل): تخصیص و خود گردانی
تناقض فضایی نوید بخش تولد نوع جدیدی فضا است: گونهای فضاـ زمان تفاضلیکه از شکافها و تناقضات فضای انتزاعی ظهور میکند. تمایلات تمامیتگرای فضای انتزاعی ـ همگنی و خشونت ـ در سرمایهداری فضای تولید شده خود را به تدریج با چالش و تناقض مواجه میکند. هر مقدار که فضای انتزاعی بیشتر به شیوههای مختلف فضاسازی پناه برد، کمتر میتواند تناقضاتی که آنها را ایجاد نموده حلوفصل نماید. در این شرایط، فضای تفاضلی، در برابر همگنی فضای انتزاعی به وجود میآید و بر «تمایزات و جزئیات» تاکید میکند. گونهای یکپارچگی «کارکردها، عناصر و لحظات کنش اجتماعی» که توسط فضای اجتماعی چند پاره میشوند: «انتهایی برای آن موضعی کردن قرار میدهد که` یکپارچگی بدن فردی، بدن اجتماعی، کالبد نیازهای بشری، و کالبد آگاهی را خُرد میکند. » (Lefebvre 1991, p:52)
فضای تفاضلی، فضای تخصیص[66] است تا سلطه[67]: «گونهای مداخله کلان و همزیستی و استفادههای جمعی از فضا». لوفور در کتاب «فضا: تولید اجتماعی و ارزش استفاده» در سال 1979، میان سلطه (نابودی) و تخصیص (استفاده) تمایز قایل می شود. دگرگونی طبیعت در توسعه زیرساخت های شهری و در خدمت انباشت سرمایه توسط تکنولوژی نوعی فضا را خلق کرده است که لوفور آن را «تحت سلطه» مینامد. فضای تحت سلطه توسط تکنولوژی دگرگون شده و بر اساس طرح و برنامه تکنیسینها ساخته شده است. همچنان که قدرتهای اجرائی و سیاسی و سرمایه خصوصی در ساخت پروژههای زیرساختی عظیم از اشکال جدید تکنولوژی استفاده میکنند، «سلطه بر فضا بطور روزافزونی تبدیل به رویه غالب شده است»
لوفور در کتاب «بقای سرمایهداری» فضای مورد سلطه را چنین توصیف میکند: «تکنولوژی برای آنکه بر فضا مسلط شود صورت جدیدی ـ معمولاً صورتی مستقیم الخط یا قائم الزاویه ـ را درون فضای از پیش موجود ایجاد می کند؛ شاهراهی از ییلاق و زمین میگذرد و مانند چاقوی تیزی فضا را از هم میدرد. فضای مورد سلطه معمولاً بسته، نابارور و تهی است» (Lefebvre 1979, p165)
در مقابلْ فضای تخصیص یافته نوعی فضاست که از طرحهای کاربردیِ قدرت دولتی میگریزد. فضای تخصیص یافته به اثر خلاقانه (اثر هنری[68]) میماند. تخصیص فضا را تنها میتوان از طریق ریتم زمان و جریان انرژی که زندگی با آن درآمیخته است توضیح داد. لوفور معتقد است باید گرایش به سمت «عدم تخصیص یعنی نابودیِ» (Lefebvre 1991, p:343) طبیعت و زندگی اجتماعی را که ویژگی ذاتیِ فضای مورد سلطه است را تشخیص داد و به رسمیت شناخت. نابودی جهان طبیعی و استفاده از آن به مثابه ذخیره بی پایان منابع و انرژی نتیجه ترکیب اشکال بیرحمانه تکنولوژی با برنامه اقتصادی است که فضا را تا حد مجموعه ای از معیارهای قابل مبادله برای ارزیابی تقلیل میدهد. (Butler 2003,p89) با آنکه فضای مورد سلطه و تخصیص یافته هرگز کاملاً از بین نمیروند، طی تاریخ انباشت سرمایه شاهد تفکیک و تضاد متقابل آنها بودهایم. لوفور معتقد است تحت شرایط فعلی فضای تخصیص یافته کاملا تحت انقیاد خشونت، ویرانی و سلطه فضای انتزاعی قرار دارد. توقف این روابط فضایی تقلیل گرایانه، انتزاعی و ویرانگر تنها از طریق تولید فضایی امکان پذیر است که به سمت تخصیص، امر تصویری و آرمانی گرایش دارد؛ که در آن کار زنده جایگزین کار مرده می شود.(Ibid , p89) لوفور این نوید را می دهد که:
«کار ممکن است از پس محصول خود بدرخشد، ارزش استفاده بر ارزش مبادله تفوق یابد: تخصیص ممکن است بر تسلط سلطه بیابد.» (Ibid , p89)
یک فضای تخصیص یافته را نمیتون به سادگی کالایی کرد، بازتولیدش به سادگی میسر نیست و نیازمند تجدید رابطه بین بدن و فضا یا کالبد و ریتم های زیسته[69] آن است. پیش از آنکه اشیا تولید شوند، کالبدها باید فضا تولید کنند. یکی از جوانب اساسی این احیا «بازیابی احساسات ـ حس گفتار، شنوایی، بویایی، شنیداری و بهطور خلاصه؛ امر غیربصری ـ است.»(Lefebvre 1991, p:363) همچنین نیازمند تأکید مجدد بر ریتمهای ایما و اشارهای بدن برای آغاز حرکت از تولید فضای ذهنی به تولید فضای اجتماعی است. در فضای سلطه امروزین گرایش به سمت انتزاع و حرکات تکراری زندگی روزمره تضاد مستقیمی با زمان زیسته و فضای تولید شده به واسطه ریتم های کالبدی دارد. مقاومت امر موزون (ریتمیک) در برابر تقلیل گرایی کارکردی، ریتمهای جسمانی را بازیابی میکند و آنها را با ریتم کنش اجتماعی هماهنگ می کند.«طغیان بدن، … در مقابل نشانه های نابدن، تاریخ بدن در آخرین خط فرهنگ غرب، طغیان آن است» (Lefebvre 1991, pp:200-1)
لوفور شهر یا مرکز شهر را در فضای دیفرانسیل به عنوان محلی فرض میکند که در آن یک حوزهی ریتمیک تفاضلی متمرکز میشود و در قالب «فستیوال شهری»، ابراز میگردد ـ نقطهی مقابل انقلابی در برابر فضای انتزاعی. فستیوال از منظر لوفور، لحظهها و گسستهایی در زندگی روزمره است كه قدرت انفجاری دارند و میتوانند با گسست زمانی در زندگی روزمره و پیچ و خم دادن به مسیر صاف و مستقیم آن، انسان را از دام بیگانگی رهایی بخشند، به زعم وی، انقلاب اجتماعی یكی از این فستیوالهاست كه میتواند به عنوان یك عامل رهایی بخش در زندگی انسان مطرح شود. (افتخاری راد، 1384) توجه لوفور در آخرین سالهای زندگیاش به «تحلیل ریتم»[70] در مقام عمل فکری برای درک سیاسی جلب شد. تئوری سازی از الگوها، ریتمها، و منابع پیشپا افتاده زندگی روزمره نشانهی بازگشتی به اتصال فضا و زمان است. فضای انتزاعی زمان اجتماعی خاصی ایجاد میکند که باز تولید میشود و بر کاربران فضا تحمیل میگردد. در این ساختِ فضایی، زمان معادل کار تولیدی است و ریتمهای پویا تقلیل یافته و به عنوان «ژست عقلانی شده و محلی شده کار تقسیم شده» تعریف میشود. (Lefebvre 1991, p:408)
«هرچه فضا بیشتر کارکردی میشود، کمتر مستعد تخصیص است. چرا؟ زیرا بدین نحو قلمرو زمان زیسته و زمان استفاده کننده، که زمانی متنوع و پیچیده است، حذف میگردد. … وقتی کسی فضایی خریداری می کند چه چیز به دست می آورد؟ پاسخ زمان است. (Ibid , p356) ... واقعیت این است که خریدار یک خانه در حقیقت یک برنامه زمانی میخرد و این قسمتی از ارزش استفاده فضای حاصله است. هر برنامه زمانبندی موافقان و مخالفانی، معلق میان از دست دادن و به دست آوردن زمان و از این رو چیزی غیر از نشانه ها، دارد: دانستن و تجربه کردن» (Ibid , p339)
«درون فضا، زمانِ اجتماعی خاصی تولید و بازتولید می شود؛ اما زمان اجتماعی واقعی همواره کامل و به همراه ویژگی ها و عوامل تعیین کننده خود ـ تکرارها، چرخه ها، فعالیت ها و ریتم ها ـ دوباره ظاهر می شود» (Ibid , p336) بنابراین، منازعات فضایی تا حدی به کنترل زمان ربط پیدا میکنند تا به کنترل فضا. امری که به ارتباط عمیق میان انقلاب شهری و ریتم زندگی روزمره مربوط میشود. درخصوص وقایع می 1968، لوفور توضیح میدهد که این شورش به چه نحو زندگی روزمره را به منظور بازسازی و بازشکل گیری آن، معلق ساخت. (Lefebvre 1976, pp 122-3) انفجارهای فستیوالی سیاسیِ منحصر به فرد همانند این مورد، معرف شکل آنی و سریع تغییر شکل اجتماعی در تئوری لوفور در ارتباط با لحظه هستند، که طبق آن، «فستیوال شهری» اگر بخواهد از فضای انتزاعی زندگی روزمره فراتر رود، باید تغییر شکل یابد. اما این تغییرشکل چگونه ایجاد میشود؟ لوفور تولید فضای تفاضلی را در یک جامعهی خود گردان می بیند. جامعهای که به دو حق فضایی عمومیت یافته وابسته است: حق در قبال شهر و حق در قبال تفاوت[71].
خودگردانی[72]: حق در قبال شهر و حق در قبال تفاوت
خودگردانی در ایده لوفور، با الگوهای دموکراسی در گفتمان سیاسی لیبرال متفاوت است. لوفور خودگردانی را از مدلهای لیبرالی«مشارکت» دور میکند و آن را یک ایده بوروکراتیک و ایدئولوژیک درباره مشارکت نمی داند، اما تأکید میکند که از کیفیات اساسی شهر نظیر مرکزیت، اجتماع و همگرایی نشأت می گیرد. (Butler 2003, p253) مشارکت از نظر وی بهطور خاص استعارهای است که در تئوری پردازی حکمرانی دموکراتیک در دموکراسیهای نمایندگی بهکار میرود و یکی از اصول بنیادین سیستمهای نظارتی و حقوق عمومی است که بر ارزشهای لیبرال تکیه دارد. لوفور می گوید «مشارکت» مجزا از فرآیند اجتماع خودگردان واقعیت ندارد: «هیچ معنایی ندارد؛ به یک ایدئولوژی بدل میشود و دستکاری[73] را امکانپذیر میسازد» (Lefebvre 1991, p120)
خودگردانی میبایست در برابر دولت به مثابهی سازماندهندهی فضا، به عنوان «قدرتی که شهرسازی، ترکیب ساختمانها و طراحی و برنامهریزی فضا را کنترل مینماید»، ایستادگی نماید. خودـ گردانی به عنوان نوعی فرآیند سیاسی فعال، نمیتواند بر نهادهای موجود تکیه زند. و این چیزی بیش از گفتگوی صرف درخصوص «برنامهریزی جمعی» است. چنانکه لوفور میگوید «زندگی را نمیتوان با جادو یا کنش شاعرانه تغییر داد؛ چنانکه سورئالیستها چنین اعتقادی داشتند. تغییر زندگی روزمره میبایست نهادها را پشتسر گذارد. همه چیز باید گفته شود: اما سخن گفتن کافی نیست؛ همچنین، نوشتن. خودگردانی اقدامی اجتماعی است که میتواند بر خمودگی زندگی هر روز فائق آید و نهادهایی جدید بیافریند که خمودگی را به سهولت نپذیرند. این کنش اجتماعی ممکن است نامی داشته باشد، اما ممکن نیست به روشی برای سخن گفتن تقلیل یابد.» (Lefebvre 1976, p124)
کنش خود گردانی برای لوفور با دو تقاضای فضایی تعریف میشود. «حق تفاوت» و «حق شهر» ـ یا حق زندگی مدنی.
حق تفاوت از مبارزات مادی و عملی برای دفاع از تفاوت هایی نشأت میگیرد که از یک سو، چیزی بیش از تمایزگذاری منبعث از چند پارگی فضای انتزاعی اند و از سوی دیگر مبتنی بر ویژگیهای طبیعی هستند. (Lefebvre 1991, p64) مضمون آن را میتوان حق آزاد بودن از طبقهبندی سیستماتیک در داخل مقولات تنگ و کوتهنظرانه نیروهای همگن ساز فضای انتزاعی دانست.( (Martins 1982, p183) لوفور میگوید این حق، «در برابر حق مالکیت مطلق که مشروعیت خود را از صورت منطقی و حقوقی رابطه سرمایه دارانه تولید به دست آورده است، مخالفت می کند» (Lefebvre 1991, pp396-7)
حق تفاوت از کیفیات اساسی شهر نظیر «تجمع تفاوتها» و «مکان مواجه و مقارنه» میآید. همچنین حق تفاوت تقاضایی جسمانی برای گریختن از دستهبندیهای همگونساز فضای انتزاعی است. «بدن به خونخواهی برمیخیزد ... میل پیدا میکند که به صورت تفاضلی رفتار کند به عبارت دیگر به عنوان بدن کلی[74]، که به پوسته زمانی و فضایی در واکنش به کار حمله میبرد، واکنش به تقسیم کار به متمرکز کردن و موضعی کردن کار و تخصصی کردن فضا» (Lefebvre 1991, p:384)
مارتینز حق شهر را با مرکزیت شهر پیوند میزند و چنین می گوید: «این شاخصه مرکزیت شهری است که به مثابه نوعی فضای مواجهه و رویارویی، به تفاوت ها اجازه رشد و نمو می دهد و امکان کنش جمعی را فراهم میآورد. این حقی است که نمی بایست از شهر و از زندگی اجتماعی، با طرد آن و تبعید به حومه ها، بیرون رانده شود. این حق همچنین، تقاضایی است برای ایفای یک نقش در «تمامی مدارات تصمیم سازی منتهی به کنترل و توسعه سازمان فضای اجتماعی» و بنابراین، در برابر کنترل فضا-زمان اجتماعی از سوی دولت و سرمایه، مقاومت میکند.» (Martins 1982, p183) حق شهر، منافع تمام جامعه و حق مسکن به عنوان اولویتدارترین آنها گرد می آورد و آنها را به سوی فرآیند تولید فضا هدایت می کند. (Butler 2003, p253)
حق شهر یکی از مهمترین مضامین نظریه فضای لوفور است. همانطور که گفته شد وی لازمه تفوق ارزش استفاده بر ارزش مبادله که در نهایت برسازنده فضای شهری درخور شکوفایی و خلاقیت انسان شهرنشین است، تحقق حق شهر میداند. به گفته لوفور این حق حقی جمعی است و تنها از طریق یک کنش اجتماعی امکان تحقق مییابد. فرآیند قانونسازی اگر به صورت اجتماعی شکل گیرد یکی از راههای بازگرداندن حق شهر به آن است.
مفهوم حق شهر از ابداعات هانری لوفور است. وی در سال 1968 مقاله ای با عنوان Le droit à la ville نوشت که خیلی دیر و در 1996 در مجموعهای به نام «نوشته هایی درباب شهر» به انگلیسی برگردانده شد. سال 1968 مقارن با زمانی است که دانشجویان سراسر جهان در شهرهایی مانند پاریس، برکلی، نیویورک، پراگ، برلین، لندن، رُم و ورشو، خواستار تغییرات عمیق در مفهوم ارتباطات اجتماعی بودن و شهر را به صحنه نمایشی از خیزش انقلابی مبدل کردند. بدون شک لوفور بر جنبشهای اجتماعی زمان خود به ویژه بر جنبش دانشجویی پاریس در مِی 1968 تأثیر گذار بود. مفهوم حق شهر وی می بایست در زمینه تاریخی خود فهم گردد.
لوفور حق شهر را با حق زندگی شهری پیوند می زند:
«حق شهر را نمی توان مانند یک حق ساده و قابل مشاهده درک کرد یا آن را بازگشتی به شهرهای سنتی تلقی نمود. حق شهر تنها با دگرگونی و بازسازی حق زندگی شهری قابل تعریف است» (Lefebvre 1996, p:156)
حق شهر نوعی اَبَر حق است زیرا تحقق دیگر حقوق اقتصادی اجتماعی و حتی سیاسی مشروط به ایجاد فضای مناسب شهری است. (اطهاری، مقاله منتشر نشده)
لوفور در ابتدای مقالهی حق شهر به این نکته اشاره می کند که تفکر تئوریک درباره شهر ناچار است فرم، عملکرد و ساختار شهر (اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و غیره) را همانند نیازهای اجتماعی ذاتی و جدایی ناپذیر از جامعه شهری، بازتعریف کند. (Lefebvre 1996, p:147) در سطور بعد، وی به شرح «نیازهای اجتماعی که پایهای انسان شناسانه دارند» می پردازد؛ نیازهایی نظیر نیاز به فعالیت خلاقانه، نیاز به خلق اثر(نه تنها کالاها و محصولات مصرف پذیر)، نیاز به اطلاعات، نیاز به رمزآفرینی و نیاز به تخیل و نمایش. (Ibid , p:147) به زعم لوفور از طریق برآوردن این نیازهای خاص است که امیال ریشهای بقا می یابند و لحظات کم و بیش بر گسستگی تقسیم کار فائق می آید. لوفور در ادامه می پرسد:«چه کسی نمی خواهد شهر به آن چیزی که بود بازگردد؟ یعنی عمل و اثرِ[75] یک تفکر پیچیده... این خواسته نمیتواند در حد یک آرزو یا اشتیاق باقی بماند بدون اینکه راهبردی برای نیل به آن تعریف شود. این راهبرد نیز نمیتواند در چارچوب راهبردهای کنونی (علم شهر و تمایل آن به برنامهریزی برای رشد و کنترل توسعه) باقی بماند» (Lefebvre 1996, p:154)
لوفور معتقد است علم شهر، شهر را به مثابه یک ابژه تلقی میکند. این علم، متد، رویکرد و مفهوم خود را از پارهای علوم گسیخته اقتباس میکند اما از سنتز آنها سر باز میزند. (Ibid , p:147) از نظر وی برنامهریزان شهری (متکی به نیروهای اجتماعی) وظیفه سنگینی دارند. آنها باید شهر را از ابژه علوم متفرق جدا کرده و به "سوژه" عمل[76] اجتماعی مبدل سازند. (اطهاری، مقاله منتشر نشده)
به زعم لوفور حق شهر روابط قدرتی را که زیر چتر فضای شهری ساخته شدهاند را از نو ساختاربندی میکند و کنترل فضا را از سرمایه و دولت به ساکنان شهر منتقل مینماید. (Urban Policies and the Right to the City 2005, p:2) حق شهر، حق زندگی شهری است. حق بازسازی مرکزیت شهر از مکان برخورد و مبادله به مکان بازیابی ریتمهای زندگی و زمان زیسته، و توان برخورداری کامل از لحظات و مکان هاست. (Lefebvre 1996, p:148)
دیوید هاروی مفهوم حق شهر را به گونهای دیگر بسط میدهد. وی به منظور تببین این مفهوم به گزارهای از رابرت پارک، جامعه شناس شهری ارجاع می دهد:
«شهر موفقترین تلاش انسان برای شکل دادن جهانی که در آن زندگی میکند مطابق میل خود است. اما اگر شهر جهانی باشد که انسان آن را خلق کرده، در عین حال جهانی است که انسان محکوم است از این پس در آن زندگی کند. بنابراین انسان بدون داشتن درک درست از ماهیت کاری که انجام داده، با ساختن شهر خود را نیز بازآفرینی کرد.» (Harvey 2008, p:23)
«حق شهر، حق به چالش کشیدن خودمان از طریق تغییر شهر است.» حق آزادی ساختن و بازسازی شهرها (و خودمان) یکی از باارزشترین و در عین حال نادیده گرفته شده ترین حقوق انسانی است. (Ibid, p:23) هاروی شهر را از رهگذر اقتصاد سیاسی به عنوان تجلی جذب مازاد سرمایه و ارزش اضافی میداند و به همین دلیل ارتباط نزدیکی میان توسعه سرمایهداری و توسعه شهر میبیند. توسعه شهر همواره شیوه سرمایهداری برای عبور از بحرانهای ذاتی آن بوده است. هاروی برخلاف لوفور بقای سرمایهداری را نه در تولید فضا که در سلب مالکیت فضا می بیند و از همین ایده حق شهر را در شهرهای امروز به طور روزافزونی از دست رفته می یابد.
مثال تاریخی سلب مالکیت اقدامات بارون هوسمان در پاریس است که به نام نوسازی و بهسازی مدنی زاغهها و محله های فقیرنشین این شهر را ویران کرد. وی عامدانه طبقه کارگر و عناصر متمرد را از مرکز شهر جابجا نمود. (Ibid, p:33) یک قرن بعد رابرت موزز در نیویورک «برانکس را نابود کرد» (Ibid, p:33) هاروی مثالهای فراوانی از فرآیند سلب مالکیت دارد از سئول، دهلی و بمبئی تا شنزن و ناندیگرام در بنگال غربی. این گونه فرآیندها شمار زیادی را از هرگونه حق نسبت به شهر محروم ساخته است.
هاروی حق کنترل دموکراتیک بیشتر بر تولید و کاربرد سرمایه را خواسته جنبش های اجتماعی به هم پیوسته جهانی می داند. «از آنجا که فرایند شهرسازی کانال اصلی کاربرد سرمایه مازاد است، ایجاد مدیریت دموکراتیک روی مصارف شهری آن حق شهر را تشکیل می دهد.» (Ibid, p:37) او دستاورد سیاست های نئولیبرالی در شهرسازی را توزیع سرمایه مازاد به نفع سرمایه شرکتی و طبقه مرفه جامعه می داند که کنترل و خواسته این طبقه را بر فضای شهری گسترانده و حق شهر را به طور روزافزونی در اختیار منافع خصوصی و نیمه خصوصی قرار داده است. (Ibid, p:38)
هاروی تصریح میکند «مفهومی که لوفور از حق شهر ارائه کرد، نه تنها حق دسترسی به آنچه در شهر از پیش موجود بوده است، بلکه حق تغییر آن مطابق خواستهها و آمال ساکنان شهرنیز هست. ما میبایست مطمئن شویم که میتوانیم با خلاقیتهای خود زندگی کنیم.» (Harvey 2003, p:939)با این تعریف این حق «به آن صورت که امروزه شکل گرفته است، بسیار محدود و در بسیاری موارد تنها در اختیار نخبگان سیاسی و اقتصادی قرار دارد که می توانند شهرها را هرچه بیشتر طبق خواسته های خود شکل دهند» (Harvey 2008, p:38)[77]
واقعیت این است که مفهوم حق شهر بیشتر یک جایگاه سیاسی – فلسفی دارد اما چگونگی آن به طور مستقیم مورد کاوش نبود و الگویی خاص از توسعه شهری ایجاد شده توسط نظم قانونی ارائه نمی داد. تئوری وی را نمیتوان به سادگی به زبان عمل برگرداند یا از آن الگویی برای ساختار قانونی جدید تجویز کرد.
«کار لوفور به ما عناصر اساسی درک جنبه های اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، ایدئولوژیکی و فرهنگی فرآیند شهری شدن را داده است با این حال، هیچ بحث مشخص و دقیقی درباره نقش انتقادی قانون در فرآیند مذکور در کار وی وجود ندارد. چنین درکی از نقش حیاتی سیستم قانونی برای پیشبرد اصلاحات اساسی قانونی ضروری است، که به نوبه خود شرایط را برای پیشبرد اصلاحات در شهر که خود منجر به اجتماعی شدن جامعه و نیل به توسعه پایدار میشود، فراهم می سازد.» (Fernandes 2007, p:209) در سالهای بعد با پررنگ شدن جنبشهای اجتماعی شهری و همچنین جنبشهای ضد سرمایهداری و طرفدار محیطزیست مانند جنبش سیاتل[78] و جنبشهای شهری رادیکال همچون خیابانها را پس بگیرید[79] تلاش گستردهای شکل گرفت تا این مفهوم از شکل تئوریک و فلسفی به عرصه واقعی زندگی منتقل گردد. از نتایج چنین تلاشهایی تصویب اساسنامه شهر[80] در سال 2001 در برزیل است که طی آن حق جمعی شهر در قانون اساسی این کشور به رسمیت شناخته شد. مورد برزیل، عناصر مهم و اصلی توسعه و بسط تئوری لوفور در مورد حق شهر را به طور عملی نه تنها به عنوان ارزشی اجتماعی- سیاسی یا فلسفی بلکه به عنوان حقی قانونی فراهم می آورد.
پس از آن منشور جهانی حق شهر[81] در سال 2004 توسط UN-HABITAT تدوین شد و سعی دارد امکانات و منافع شهر ـ بالقوه و بالفعل ـ را به گونهای برابر و براساس اصول پایداری و عدالت اجتماعی، در اختیار تمام ساکنان شهر قرار دهد. در ادامه مروری اجمالی بر دو سند فوق خواهیم داشت.
2-6-1- حق شهر در برزیل
مفهوم حق شهر شاید در امریکای لاتین بیش از هرجای دیگری نفوذ یافت. این امر شاید به دلیل شرایط خاص این کشورها یعنی فقر گسترده و نهادینه شده باشد که یک دشواری برای دولتها و جنبشهای اجتماعی محسوب میشود. تلاش برای بهبود این شرایط همواره با ابداع و خلاقیت در عرصه برنامهریزی شهری همراه بوده است.
برزیل مانند دیگر کشورهای امریکای لاتین، با سرعت بسیار زیاد شهری شدن مواجه است. 75% جمعیت این کشورها در شهرها ساکن هستند و در برزیل این رقم به 83% میرسد... مدل اجتماعی- اقتصادی که باعث شهری شدن سریع بود، به همان سرعت شهرها را مملو از زاغهها و حاشیه نشینهای پر مخاطره کرد. (Fernandes 2007, p:202) این واقعیت که تولید اجتماعی فضای شهری از طریق فرآیندهای غیررسمی دستیابی به زمین و مسکن صورت میگیرد، یکی از مشخصههای بارز توسعه شهری در امریکای لاتین است. خارج از فرآیندها و مکانیسم های غیررسمی دهها میلیون برزیلی به زمین و مسکن شهری دسترسی ندارند و بیش از پنجاه درصد ساکنان شهرها زمین و مسکن را طُرُق غیر رسمی به دست می آورند. این پدیده در ساختار شهری برزیل استحکام یافته و ضرورت مقابله با آن احساس میشد. (Ibid , pp:203)
«از سوی دیگر، سرعت بالای شهریشدن در امریکای لاتین تحت تأثیر پارادایم غالب اصول قانون پرستی لیبرال قرار داشت و دارد. سنت دیرپای قانون مدنی، تعریف حقوق فردی، به ویژه حقوق مربوط به مالکیت فردی را تعیین کرده است، و آن را نیز به گونهای مشخص و محدود کرده که دامنه دخالت دولت برای استفاده از زمین و کنترل توسعه نامحدود باشد. زمین منحصراً به عنوان یک کالا درک میشد، ارزش اقتصادی که توسط صاحبان زمین تعیین میشد هرگونه ارزش استفاده اجتماعی از زمین و دارائی های شهر، همچنین امکانات دولتی برای تعیین نظم عمومی متوازن و فراگیر در شهرها را غیرممکن کرده بود. یک نمونه از این سنت قانون مدنی مطلق کردن مالکیت فردی است، که موجب آسیب رساندن به سایر حقوق جمعی واقعی، و موسسات قانونی از قبیل مسکن اجارهای و سایر فرم های اجارهداری شده بود. همچنین اصلی وجود داشت که دولت نمیتوانست ارزش اضافی ناشی از سرمایهگذاریهای عمومی که جزو ارزشهای مالکیت خصوصی محسوب میشد به چنگ آورد. این سنت در قانون مدنی در تعیین حقوق مالکیت شهری ـ و زمین و قیمت ملک ـ با بوروکراتیزه کردن افراطی عملیات ثبت املاک و دسترسی به اعتبارات رسمی بدتر شده است. چنین سنتهای کلاسیک حقوقی در خصوص تعریف حقوق مالکیت، توسط ایدئولوژی دیرپای پوزیتیویسم قانونی حمایت شده و بر انحصار دولت در تولید نظم حقوقی، در چهار چوبی محافظهکارانه و سیاسی که هنوز نمایندگی سنتی را به عنوان یگانه فرایند تدوین نظم نهادی- قانونی به رسمیت میشناسد، صحه میگذارد. با این حال، به شیوههای مختلف تاریخی اکثریت قریب به اتفاق مردم از پروسه تصمیمگیری شهری، در سراسر فرآیند شهرنشینی نظم عمومی در شهرهای آمریکای لاتین که اگر اقتدارگرا نباشند، دموکراسی نیم بندی دارند، طرد اجتماعی و سیاسی شده اند. (Ibid , p:209)
اما به تدریج، اساتید دانشگاه، سیاست مداران، مدیران شهری، و ورای تمام آنها جنبش های اجتماعی و NGO ها دریافتند که هیچ راهی برای اصلاح شهری بدون اصلاح عمیق سیاسی و قانونی به طرزی که حقوق شهروندی جدیدی بیافریند، وجود ندارد.
در نتیجه تحرک روبه رشد سیاسی- اجتماعی (نه تنها در جنبش های اجتماعی، که در بخش های تولید مستغلات که در جریان رواج بورس بازی آسیب بسیاری دیده بود) یک فرآیند تغییر قانونی به وجود آمد و به سوی قدرت دادن به شاخه جدیدی از حقوق عمومی به نام حقوق شهری گام برداشت. کار لوفور درباره حق شهر برای NGOها و جنبش های اجتماعی و حتی دولت ملی چارچوب سیاسی و فلسفی کار را فراهم میکرد. در نتیجه این عزم از سال 1970 به بعد عینی کردن این مفهوم نه تنها در واژگان اجتماعی – سیاسی بلکه در عرصه قانون یکی ار دغدغه های اصلی جنبش های اجتماعی درباب شهر بود و در سال های بعد «حق شهر» به «حقی قانونی» تبدیل شد. (Ibid , pp:203-4)
زمینه این تغییرات پارادایماتیک قانون نوآورانه ای بود تحت عنوان «اساسنامه شهر» که در 10 ژوئیه 2001 به تصویب دولت فدرال رسید. که هدف آن تنظیم اصلی ابتکاری بر سیاست های شهری در قانون اساسی فدرال بود که در آن حق شهر به صراحت به عنوان یک جمعی به رسمیت شناخته شد.
این قانون راه را برای پیشبرد جنبش اصلاحات قانونی، به خصوص با به رسمیت شناختن حقوق جمعی فوق، با تایید نقش محوری دولت های محلی، و نیز با اعلام این که دموکراسی مبتنی بر نمایندگی باید خود را با روند مشارکت سیاسی وفق دهد، هموار کرد. پس از آن چندین شهرداری شروع کردند به اجرای مفاد اصول قانون اساسی در بازتعریف نظم شهری- قانونی خود و برزیل به آزمایشگاهی از انواع استراتژی های جدید برای اداره امور محلی و دموکراسی مستقیم تبدیل شد؛ به ویژه، تجربه نوآورانه فرآیند بودجه ریزی مشارکتی در برخی شهرها مطرح شد. (Ibid , p:209)
اساسنامه شهر دارای چهار بعد اصلی است:
- یک بعد مفهومی که عناصر تفسیر اصول قانون اساسی در مورد کارکردهای اجتماعی شهر و دارائی های شهر را فراهم می کند؛
- بازتنظیم جدید قانونی و تعریف ابزار شهری و مالی برای ساخت و ساز و تامین مالی از جهات مختلف شهری توسط شهرداریها؛
- قرائن و دلالت هایی برای مدیریت دموکراتیک شهرها؛ و سرانجام
- شناسایی ابزار قانونی برای انتظام همه جانبه سکونتگاههای غیررسمی در اراضی خصوصی و عمومی شهری . (Ibid , p:209)
روی هم رفته، این ابعاد حق شهر در برزیل را تعریف میکنند. در این قانون همچنین اصول دستیابی به ارزش اضافه تعیین میشد. شهرداریها قدرت بیشتری برای دخالت در فعالیتهای شهر در بخشهای رسمی و غیررسمی به ویژه بخشهایی که خاصیت احتکاری دارند و به مدت مدیدی محرومیت و تبعیض را در برزیل دامن می زد، پیدا کردند. (Ibid , p:213)
یکی دیگر از ابعاد انسانی اساسنامه شهر نیاز شهرداریها به یکپارچه کردن برنامهریزی شهری و قانون و مدیریت شهری به منظور مردم سالار کردن فرآیند تصمیمسازی و درنتیجه مشروعیت بخشیدن به نظم قانونی شهر به لحاظ اجتماعی بود. مکانیسمهای متعددی برای اطمینان از مشارکت مؤثر شهروندان و NGO ها در برنامهریزی و مدیریت شهر به کار گرفته شد. (Ibid , p:213) علاوه بر این، قانون جدید بر اهمیت ایجاد رابطهای جدید میان دولت، بخش خصوصی و بخش های اجتماعی تأکید میکند. (Ibid , p:213)
پس از تصویب اساسنامه شهر در قوانین فدرال در مورد مشارکت بخش عمومی و خصوصی، یک صندق ملی برای مسکن اجتماعی تأسیس شد که نتیجه یک ابتکار عمومی بود و پس از آن قانون تقسیم مجدد اراضی و تنظیم زمین به روز رسانی شد. (Ibid , p:214) علاوه بر این حق جمعی انتظام بخشیدن به سکونتگاههای غیررسمی در اساسنامه شهر به رسمیت شناخته شد که تواناسازی شهرداریها در دسترسی به ابزارهای قانونی برای ارتقاء حق تملک مسکن و به عبارت دیگر مردم سالار کردن شرایط دسترسی به زمین و مسکن شهری را در دستور کار قرار می داد. (Ibid , p:214)
میتوان گفت پایههای حقوقی حق شهر با تصویب اساسنامه شهر و تدوین معیارهای جدید حقوقی، اقتصادی، اجتماعی و زیست محیطی، در برزیل پایهگذاری شد. با این حال تأثیر عینیت بخشیدن به حق شهر در سیاستها و برنامه ها به اصلاح سیستم قوانین شهری در سطح محلی و به شهرداریها بستگی دارد. (Ibid , p:215) در سطح ملی، روابط میان دولتی با ایجاد وزارت شهر، در سال 2003 قدرت بیشتری به دست آورد: برای نخستین بار دولت فدرال به دنبال جستجوی راهی برای مقابله با مشکل مسکن، بهداشت محیط زیست، حمل و نقل عمومی و امور مربوط به زمین برآمد. برنامهای برای حمایت پایدار از سکونتگاههای غیررسمی تثبیت و اجرا شد. (Ibid , p:215)
در نهایت مورد برزیل و اساسنامه شهر میتواند برای تمام شهرهای دیگر نمونه ای از چگونگی به عمل درآوردن فلسفه یا پراکسیس باشد. استفاده از این تجربیات و شیوه عمل و پیگیری خواسته ها تا تحقق حق شهر در این نمونه برای شهرهای ایران نیز می تواند کارا باشد. با این حال برای تضمین حق شهر هنوز به توسعه حقوقی و قانونی گستردهتری نیاز است.
2-6-2- منشور جهانی حق شهر
فرآیند اجتماعی – سیاسی که در برزیل موجب اصلاح سیستم قوانین شهری شد، در سطحی وسیعتر و بینالمللی، موجب تحرک شد. پیشنهاد اولیه «منشور حقوق بشر در شهرها» توسط یک NGO برزیلی به نام FASE در کنفرانس حقوق بشر VI که در برزیل (2001) برگزار شد، کمی قبل از آن که اساسنامه شهر به اجرا درآید، مطرح شد. (Ibid , p:216) این پیشنهاد علاوه بر اینکه از مباحثات پیرامون اساسنامه شهر نشأت میگرفت، تحت تأثیر «منشور حفاظت از حقوق بشر در شهرهای اروپایی[82]» (مِی 2000) که در بیش از 200 شهر اروپایی مورد پذیرش واقع شده بود همچنین «عهدنامه شهرها و روستاهای دموکراتیک، پایدار و برابر[83]» (1992) قرار داشت و از آنها الهام می گرفت. (Ibid , p:216)
در نتیجهی به رسمیت شناختن اساسنامه شهر در برزیل در سال 2001 و پیشنهاد FASE در همان سال، سازمانهای غیردولتی و جنبشهای اجتماعی، به خصوص از برزیل و سایر کشورهای آمریکای لاتین، متن پیش نویس «منشور جهانی حق شهر» را آماده کردند. این پیش نویس در سال 2004 به بحث گذاشته شد و روی موضوعاتی مانند حاکمیت دموکراتیک شهری، مشارکت مردمی در مدیریت شهری و بودجهریزی، به رسمیت شناختن و اقدام مؤثر در اقتصاد، حقوق اجتماعی فرهنگی و زیست محیطی و تدوین مدل اجتماعی عادلانهتر، فراگیر و پایدار برای توسعه شهر و اقتصادی فعال به منظور تقویت مشارکت شهری و کاهش فقر، تمرکز شد. (Ibid , p:216) در سال 2005 در پورتو آلگره برزیل، کارگاهی با عنوان حق شهر برگزار شد و در همان زمان وزیر شهر برزیل به طور رسمی روند بحث و پیاده سازی منشور جهانی حق شهر را متقبل شد. (Ibid , p:216)
در منشور حق شهر عنصر اصلی حق شهر این گونه تعریف شده است: دسترسی برابر همه به منافع شهر با توجه به اصول پایداری و عدالت اجتماعی. حق فوق میبایست به عنوان حق جمعی تمام ساکنان شهر شناخته شود بالاخص کسانی که آسیب پذیر و نادیده گرفته شده هستند. (world charter 2004, p:1)
این منشور از سه بخش تشکیل شده است. در بخش نخست مواضع عمومی منشور را نسبت به حق شهر و اصول و راهبردهای پایه ای حق شهر شرح می دهد. موارد زیر قسمتی از این مواضع را بیان می کند:
ماده یک: حق شهر
1- هرکس می تواند بدون در نظر گرفتن جنس، سن، نژاد، قومیت، گرایش سیاسی و مذهبی به حفظ فرهنگ و هویت خویش همت بگمارد.
2- حق شهر حق لذت بردن از شهر با رعایت اصول پایداری، دموکراسی و عدالت اجتماعی و حق جمعی تمام ساکنان شهر است.
3- شهر فضای غنی و متنوع فرهنگی است که به تمام ساکنان آن تعلق دارد. (Ibid , p:2)
ماده دو: اصول و راهبردهای پایهای حق شهر
1- تجربه کامل شهروندی با مشارکت مردم سالار در مدیریت شهر
2- کارکرد اجتماعی شهر و دارائی های آن
3- برابری و عدم تبعیض
4- پشتیبانی ویژه از گروه ها و افراد آسیب پذیر
5- تعهد اجتماعی بخش خصوصی
6- تقویت همبستگی های اقتصادی و تدوین خط مشیهای مترقی (Ibid , pp:2-3)
بخش دوم منشور به حقوق مرتبط با کنش شهروندی و مشارکت در برنامهریزی، تولید و مدیریت در شهر میپردازد. این بخش در 8 ماده تنظیم شده است:
ماده سه: برنامهریزی و مدیریت شهری
شهرها متعهد به خلق فضاهای نهادی و فرصتها برای تمام شهروندان هستند برای اینکه بتوانند مشارکت کامل و مستقیم داشته باشند.
ماده چهار: تولید مسکن اجتماعی
شهرها متعهد هستند به تأسیس نهادها و توسعه مکانیسم های قانونی، مالی، سازمانی، برنامه ریزی و تواناسازی متدها و روش های تولید اجتماعی مسکن مناسب.
ماده پنج: توسعه شهری پایدار و مبتنی بر برابری
1- شهرهای متعهد شوند که توسعه شهری را با حفظت از محیط زیست و میراث فرهنگی متوازن سازند
2- شهرها متعهد شوند به تأمین خدمات عمومی برای همگان و مشارکت مردم در مدیریت آنها
3- برنامهریزی شهری و برنامه و پروژههای بخشی می بایست امنیت شهری را در نظر داشته باشند.
ماده شش: حق دستیابی به اطلاعات عمومی
هر شخصی حق دارد اطلاعات کامل، صحیح، دقیق و به روز را از هر واحد مدیرت شهری در مورد فعالیتهای اجرایی یا فعالیت های اقتصادی آن ها کسب کند.
ماده هفت: آزادی و تمامیت
همه حق آزاد بودن و برخورداری از تمامیت فیزیک و معنوی را دارد. شهرها باید از این حقوق حفاظت کنند و عدم تجاوز اشخاص سازمان ها را به ماهیت این حق تضمین نمایند.
ماده هشت: مشارکت سیاسی
همه شهروندان حق دارند در تقسیم گیریهای محلی مشارکت کنند و شهرها میبایست انتخابات آزاد و دموکراتیک محلی را تضمین نمایند.
ماده نه: حق تجمع، اجتماع بیان و استفاده مردم سالار از فضاهای عمومی شهری
هر کسی حق اجتماع، گردهمآیی و ابراز عقیده دارد. شهرها موظفند مناطق عمومی را برای گردهمایی های آزاد و اجتماعات غیررسمی فراهم کنند.
ماده ده: حق برخورداری از عدالت
شهرها متعهد میشوند گامهایی را برای پیشبرد فراهم شدن عدالت برای شهروندان بردارند. همچنین میبایست تعارضات مدنی، جنایی، اداری و کاری را با اعمال وساطت، حل اختلاف و همسازی وضوح بخشند. شهرها می بایست برخورداری از عدالت را با تقویت سیستم های دفاع و حمایت قانونی از آزادی عمومی تضمین کنند.
ماده یازده: حق برخورداری از امنیت عمومی و هم زیستی بر پایه صلح، همبستگی و چندفرهنگ گرایی
شهرها موظفند شرایطی را برای امنیت عمومی، همزیستی مسالمت آمیز، توسعه جمعی و اتحاد ایجاد کنند. شهر ها تضمین می کنند که شهروندان بتوانند در ارزیابی و کنترل نیروهای امنیتی مشارکت کنند.
در بخش سوم منشور حق شهر، حقوق مرتبط با توسعه اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و زیست محیطی شهر برشمرده شدهاند.
ماده دوازده: حق دسترسی به آب و تجهیزات شهری و خدمات عمومی
شهرها باید تضمین کنند که همه شهروندان به خدمات عمومی، آب، فاضلاب، دفع زباله، درمان، آموزش و برق و مخابرات دسترسی داشته باشند. حتی اگر برخی از این خدمات تا قبل از امضای این منشور خصوصی بودهاند.
ماده سیزده: حق نقل و انتقال و تحرک عمومی
شهرها متعهد میشوند حق جابهجایی و حرکت شهروندان در شهر را به وسیله سیستم حمل و نقل مناسب فراهم کنند. شهرها میبایست برای ارتقاء سیستمهای عمومی حمل و نقلی در راستای ترافیک مناسب شهری و متناسب با نیازهای اجتماعی و زیست محیطی مختلف تلاش کنند به طوریکه برای تمام شهروندان قابل دسترسی باشد. همچنین استفاده از وسایل نقلیه که آلودگی کمتری دارند و اختصاص مناطقی به حرکت پیاده از جمله اقدامات ضروری است.
ماده چهارده: حق برخورداری از مسکن
شهرها می بایست برخورداری تمام شهروندان از مسکن مناسب که هزینه آن متناسب با درآمدشان باشد را تضمین کنند و قوانین مربوط به مسکن می بایست اقشار آسیب پذیر و افراد بی خانمان را در اولویت قرار دهد.
ماده پانزده: حق برخورداری از کار
شهرها و دولت های محلی می بایست تا حد امکان برای اشتغال تمام وقت شهروندان تلاش کنند.
ماده شانزده: حق محیط زیست
شهرها باید خود را به مبارزه با اشغال مخرب اراضی حفاظت شده در مقابل آلایندهها ملزم کنند. همچنین میبایست به سوی مصرف انرژی کمتر، مدیریت و بازیافت زباله و حفاظت از مناطق سبز گام بردارند.
در بخش چهارم مواضع پایانی منشور و ابزرارهایی برای سنجش و موارد تخطی از حق شهر ذکر شده است.
ماده هفده: التزام و مسئولیت دولت در قبال ارتقاء، محافظت و پیاده سازی حق شهر
علاوه بر موارد این منشور، شهرها و دولت ها و همه نهادها، میبایست با توجه به معیارهای بینالمللی از حقوق بشر حمایت کنند. آنها باید تضمین کنند که موارد این منشور کامل و به درستی اجرا شود.
ماده هجده: سنجش اجرای حق شهر
شهرها موظند از حداکثر توان خود استفاده کنند تا قدمهای ضروری را برای اجرای حقوق شهروندی که در این منشور ذکر شده است، برای همگان بردارند. آنها باید اصول حق شهر و شهروندی را در مدارس، دانشگاهها و رسانههای ارتباط جمعی آموزش دهند.
ماده نوزده: تخطی از حق شهر
تخطی از حق شهر با تشکیل نهادهای قضایی، اداری و قانونی و یا کنش های اجتماعی دشوار و یا غیر ممکن خواهد بود. همچنین می توان توسط بخش های مدیریتی در طول اجرای پروژه ها یا برنامه ها، در عرصه قانونی با تولید قوانین و یا سرمایه و سیاست های عمومی و یا در عرصه قضایی با قضاوت براساس منافع شهری هنگام بروز تعارضات جمعی، از حق شهر حمایت کرد.
ماده بیست: تعهد نسبت به حق شهر
دراین ماده شبکه ها و سازمان های اجتماعی، حاکمیت محلی و ملی و سازمان های بین المللی نسبت به ارتقا و اجرای این مفهوم تعهد و مسئولیتی متناسب بر عهده میگیرند.
هدف نهایی منشور حق شهر، ایجاد مکانیسم های مؤثر نظارتی و قانونی و ابزاری برای تضمین به رسمیت شناختن حقوق شهروندی، اجتماعی و انسانی است. پایه این منشور این است که حقوق بینادین و ارزش های اجتماعی – سیاسی این حقوق در تمام سطوح (بین المللی تا محلی) باید قانونی هم باشد. همچنین در این منشور مفاهیم عام لوفوری ترسیم شده است: حق تمام ساکنان شهر در کسب لذت و منفعت جمعی، کثرت گرایی فرهنگی و تنوع اجتماعی، تقسیم مزایای اقتصادی و فرصت های زندگی شهری، و نیز مشارکت فعال در مدیریت شهری. ریشه این تفکر قایل شدن کارکرد اجتماعی برای شهر و دارائیهای شهری و توجه به این اصل است که تمام تجربههای شهروندی بر مشارکت مؤثر مردم در برنامهریزی، سیاستگذاری، تصمیمسازی و مدیریت دلالت می کند.
در پایان به نظر می رسد پیشگویی لوفور با «منشور حق شهر» و فراگیر شدن آن به حقیقت نزدیک میشود، پیشگویی که اظهار میداشت:
«در سطح بینالمللی، اقدامات کمپینهای فراملی و استراتژیهای جهان بزرگ، به ناچار انفجارهای جدیدی در فضا ایجاد می کنند و بر تباینات فضا دامن میزنند.» (Shields 2005, p:87)
جمع بندی و نتیجه گیری:
هدف این فصل تلاش برای تعریف چارچوبی نظری به منظور مطالعه ارتباط میان قانون و فضا بود. در قسمت اول به اجمال دشواریهای مربوط به تعریف مفهوم فضا شرح داده شد و سیر کاربرد آن از ریاضیات و فیزیک و پس از آن فلسفه، به معماری و شهرسازی و بازگشت دوباره آن به فلسفه بررسی شد. در قسمت دوم، چگونگی نفوذ این واژه در علوم اجتماعی در دهه های 60 و 70 مورد مداقه قرار گرفت و با این استدلال که بخش اعظم ادبیات این موضوع توسط متفکران مارکسیست و در رابطه با نقش روابط اجتماعی و تولیدی سرمایهداری در ایجاد مسائل جغرافیایی معاصر شکل گرفته، در این تز نیز به تفکرات نئومارکسیستی که در نهایت به عنوان «چرخش فضاییِ» نظریه مارکسیسم شناخته می شود، پرداخته شده است. از این میان «هانری لوفور» نخستین و مهمترین کسی است که به این مقوله را به نحوی منتقدانه و موشکافانه پرداخته و نظریه «تولید فضا»ی وی بر بسیاری از متفکران هم عصر و پس از او، مانند هاروی، سُجا، موقعیت گرایان و بسیاری دیگر، تاثیرگذار بوده است. «تولید فضا» چارچوب و روش شناسی نظری برای مطالعات اجتماعی حقوقی و شیوه نوینی برای اندیشیدن در باب مطالعه قوانین به دست می دهد. بنابراین، بهترین منبع برای بررسی موضوع این تز، نظریات و تفکرات هانری لوفور است. از این رو، در مرکز مبانی نظری این پژوهش، به بررسی آرای وی پرداخته شده و سایر نظریات در مقایسه و در رابطه با او مورد بحث واقع شده است.
در بخش بعد مختصری در ارتباط با مطالعات قانونی فضا ارائه گردید و شماری از نویسندگان و محققانی که به نوعی در پروژه های خود، ابعاد فضایی و حقوقی را با هم دیدهاند، بررسی شد. این پژوهشها تصاویری از ابعاد فضایی اغلب پنهان و به رسمیت شناخته نشده پدیده قانونی در اختیار ما میگذارند. آنها نمونهای از دامنه گسترده مسائل فضایی و تعاریفی از فضا هستند که در عرصه نوین مطالعات “socio-legal” به آنها پرداخته شده است.
در بخش بعد، مشخصاً مفهوم تولید فضا مورد بررسی قرار گرفت. لوفور، در کتاب مهم تولید فضا توضیح میدهد که چگونه تولید فضا، در قفای دو توهم شفافیت و ابهام پنهان شده است، و چگونه این توهمات دوگانه خود حاصل منطق مرئی سازی هستند که با تسلط امر بصری، تثلیث مدرنیستیِ خوانشپذیری، رویتپذیری و فهمپذیری را بر تجربه زیسته زندگی معاصر تحمیل کرده اند.
وی در همین کتاب، شرحی از تاریخ تحولات اجتماعی به مثابه تاریخ فضا ـ از فضای مطلق دوره پیش تاریخی، فضای مقدس در نخستین دولت شهرها، فضای تاریخی امپراطوری روم تا قرون وسطی، و سرانجام فضای انتزاعی دوران سرمایه داری ـ ارائه میکند. سپس نوید میدهد که ممکن است تناقضات درونی فضای انتزاعی، فضای افتراقی را حاصل کند که فضایی است که در آن حق شهر و حق تفاوت ادا می شود و ارزش استفاده به درستی با ارزش مبادله جایگزین می گردد.
نخستین نتیجه از مجموعه مباحث فوق، این است که فضا یک تولید اجتماعی است. نزد لوفور این فضای اجتماعی همزمان:
- یک شیوه تولید است. مثال آن نقش مناطق شهری در بازتولید نیروی کار است.
- بخشی از نیروی تولید است که جایگزین نقش طبیعت شده است.
- یک تولید مصرفپذیر است. به عنوان کالا و به عنوان منبع تولیدی
- یک ابزار سیاسی است که کنترل جامعه را تسهیل می کند.
- پایه بازتولیدِ تولید و روابط مالی از طریق قوانین زمین، نظم سلسله مراتبی و برنامهریزی شهری است.
- مجموعهای از فراساختارهای سمبولیک و ایدئولوژیک است که لافِ بیطرفی و خنثی بودن میزند.
- یک پتانسیل انسانی برای باز- تخصیص فضای مقابله و تضاد است؛ از طریق بیان هنری و پایداری اجتماعی. (Lefebvre 1991, p:349)
همچنین موارد زیر را می توان به عنوان راهنما و درونمایه ادامه پژوهش استخراج کرد:
1. فضا یک تولید اجتماعی است، علاوه بر آن تعیین کننده فرآیند تولید نیز هست.
2. تولید فضا فرایندی عمیقاً سیاسی و پر تنش است که در آن دولت نقشی حیاتی دارد.
3. قوانین شهری به عنوان ابزار کنترل فضای شهری از سوی دولت ایفای نقش میکنند.
4. منطق مرئیسازی و میل به بصری ساختن تمام پدیدهها، خوانش پذیری فضا را به عنوان یک اصل تحمیل میکند و از تحلیل انتقادی آن جلوگیری مینماید. به این ترتیب کارتوگرافی و تصور «چشم پرنده» در شهرسازی به جای برنامهریزی شهری مینشیند و به این ترتیب مانع به عمل درآمدن سوژه شهر میشود.
5. هر تحلیل فضایی میبایست بتواند میان سه جنبه فضا یعنی کنشهای فضایی، بازنماییهای فضا و فضاهای بازنمایی ارتباط و تعادل ایجاد کند. هیچ یک از ابعاد فوق به نفع دیگری نمیتواند نادیده گرفته شود.
6. فضای شهری در دوران معاصر، تحت تأثیر سرمایهداری، فضایی انتزاعی است. خصوصیات این گونه از فضا چندپارگی (گسیختگی)، همگنی و نظم سلسله مراتبی است. همگنی با اتکا بیاندازه به هندسه اقلیدوسی (در طرح و نقشههای شهری نمود مییابد) منطق مرئی سازی و خشونت، به فضا تحمیل میشود.
7. مهمترین نمود نظم سلسله مراتبی فضای انتزاعی، در رابطه متناقض میان مرکز و پیرامون است. دوگانه مرکز/پیرامون تنها بعد فیزیکی و کالبدی ندارد.
8. تباینات فضایی از پس دوگانه مذکور آشکار میگردد. علاوه بر این تناقض میان کمیت/کیفیت (کار در مقابل فراغت و لذت) جهانی/محلی و ارزش استفاده/ارزش مصرف تباینات فضا را دامن میزنند.
9. مقاومت نیروهای اجتماعی که در مقابل منطق مبادلهپذیری و در دفاع از امر کیفی (مانند جنبشهای اجتماعی شهری) تباینات فضا را به سوی فضای تفاضلی یا فضای دیفرانسیل میبرند یعنی فضایی که باید باشد.
10. لوفور به ما یادآور میشود که فضا پتانسیل بازیابی مجدد ارزش استفاده و خلاقیت را در مقابل ارزش مبادله و سلطه آن دارد. مهمتر از همه آنکه تخصیص مجدد فضا ابزار لازم برای احیای زمان زیسته خارج از قلمرو کار را فراهم می آورد؛
11. فضا یک مدل، و نمونه اولیه مقاومت ارزش استفاده در برابر عمومیت یافتن ارزش مبادله در اقتصاد سرمایه داری و تحت کنترل دولت همگون کننده باقی می ماند.
12. فضای تخصیص یافته در مقابل فضای تحت سلطه به اثر خلاقانه میماند. توقف روابط فضایی انتزاعی تنها از طریق فضایی امکان دارد که به سمت تخصیص گرایش دارد.
13. خودگردانی به معنی بازگردان کنترل فضا از دولت و سرمایه به جامعه است و میبایست از نهادهای موجود فراتر رود.
14. حق شهر و حق تفاوت دو تقاضای فضایی در خودگردانی هستند. به این معنا که خودگردانی با تحقق این دو حق کامل میشود.
15. حق شهر:
- حق زندگی شهری است،
- حق اجتماعی کردن فضای شهر در مقابل بازاری شدن آن است
- حق کنترل و تغییر شهر و فضای شهری توسط ساکنان آن
- حق کسب لذت از شهر
- حق برخورداری و تصاحب منافع و ارزش مازاد شهر
- و حق داشتن کنش و فعالیت خلاقانه است
16. حق شهر در گزارههای فوق، میتواند از طریق قوانین و مقررات به فضای شهری منتقل شود. در واقع تنها راه تضمین تحقق حق شهر این است که به صورت قانون نیز درآید و چگونگی این امر وظیفه و کار برنامه ریز شهری است.
17. دو نمونه حق شهر در برزیل و منشور جهانی حق شهر، میتواند تعریف و تدقیق شاخصههای حق شهر را در اختیار قرار دهد. البته لازم است این شاخصها با شرایط عینی فضا در کشورمان تطبیق داده شود.
o نتیجهگیری:
میتوان تحقیق و پژوهشی جامع درباب حق شهر و معیارها و شاخصای آن در فضای شهری ایران صورت داد و فهرستی از موارد نقض این حق تهیه نمود و برای هریک از آنها چارهاندیشی کرد. در تحقیق حاضر به فراخور موضوع فروش تراکم و به گونهای که در روند تحقیق امکان تحلیل و اثبات آنها وجود داشته باشد و با کمک گرفتن از دو تجربه فوقالذکر، معیارهای حق شهر در فضای شهری ایران در موارد زیر دیده شده است:
- حق دستیابی به مسکن
- حق برخورداری از برنامهریزی شهری
- حق دستیابی به ارزش اضافه، مزایای اقتصادی و فرصتهای شهر
- حق برخورداری از خدمات عمومی
- حق مشارکت در کنترل فضای شهری
- حق اجتماعی کردن شهر و روابط مالی موجود در آن
- حق حفاظت از محیط زیست
در فصول آتی ضمن بررسی فضای شهری تولید شده تحت قانون فروش مازاد تراکم، تحقق یا عدم تحقق حق شهر، مشخصاً تحت تأثیر این قانون را ارزیابی خواهیم کرد.
[1] Doctrine of categories
[2] Representation of space
[3] معمار و تئوریسین و تاریخدان ایتالیایی 1931
[4] (1892 تا 1974) انسان شناس و باستان شناس امریکایی
[5] (1907 تا 1988) رفتارشناس و پرنده شناس هلندی
[6] (1903 تا 1989) جانورشناس اتریشی و روانشناس حیوانات برنده جایزه نوبل
[7] روان شناس و نویسنده کتاب فضای شخصی
[8] (1896 تا 1980) روانشناس، زیست شناس و منطق دان سوئیسی و دانشمند علوم طبیعی که به خاطر کارهایش در روانشناسی رشد و معرفت شناسی شهرت یافته است.
[9] (1913 تا 1997) روانشناس و معروف ترین همکار پیاژه
[10] (1874 تا 1954) فیلسوف نوکانتی آلمانی و تاریخ نگار فسلفه غرب
[11] (1895 تا 1985) فیلسوف هنر آمریکایی و پیرو ارنست کاسیرر
[12] Mainstream
[13] Spatial turn
[14] دیوید هاروی نیز با بیانی مشابه و با هدفی متفاوت اذعان می کند «در صورت لحاظ پدیده های جغرافیایی و فضایی در نظری، دستگاه های مفهومیِ پایه کارآمدتر خواهند شد، بنابراین چنین پدیده هایی می باید از موقعیت بنیادی در نظریه های جامع برخودار شوند» (هاروی 1377، ص68)
[15] برای دنبال کردن این بحث کتاب شهری شدن سرمایه، ترجمه عارف اقوامی مقدم در دسترس است.
[16] Castells M (1972) The Urban Question: a Marxist Approach, Arnold, London
[17] فدریک جیمسون (1934) منتقد ادبی و تئوریسین سیاسی مارکسیستِ آمریکایی است. وی یکی از بهترین تحلیلگران فرهنگ معاصر است. او «پست مدرنیسم» را فرهنگ فضایی شده زیر فشار سرمایه داری سازمان یافته معرفی کرد. مهمترین کتابهای وی، «پسامدرنیسم یا منطق فرهنگی سرمایهداری متاخر»، «ناهوشیاری سیاسی» و «مارکسیسم و فرم» هستند.علاقه به سارتر، جیمسون را به مطالعه «ادبیات مارکسیستی» علاقه مند کرد. با اینکه کارل مارکس، از طریق روشنفکران اروپایی که در جنگ جهانی دوم به امریکا پناهنده شده بودند (همچون آدورنو)، تاثیر مهمی بر علوم اجتماعی امریکایی گذاشته بود، ادبیات انتقادی "مارکسیست های غربی" تا اواخر 1950 و اوایل 1960، هنوز ناشناخته بود. علاقه جیمسون به مارکس، او را به ارتباط فزاینده با چپ جدید و جنبش های مسالمت آمیز ترغیب کرد. تحقیقات وی بر روی متفکرانی چون کِنِت بورک، گئورگ لوکاچ، ارنست بلوخ، تئودور آدورنو، والتر بنیامین، هربرت مارکوزه، لویی آلتوسر و سارتر متمرکز بود. در همان زمان، جیمسون روی ساختارگرایی زبان و ادبیات نیز کار می کرد. بعد از جنبش دانشگاه کالیفرنیا، وی «مارکسیسم و فرم» و «زندانِ زبان» را نوشت که هر دو این کتاب ها سعی داشتند با جریان اصلی ادبیات آکادمیک که جیمسون از آن به عنوان گرایش جداساری از واقعیت یاد می کرد، در افتند. او از تقدیس کار و هنر، که از طریق پرستش اومانیستی فرمالیسم هنری و ضد تاریخی که از ساختارگرایی مشتق شده بود، به عنوان ابژه های جدا افتاده از زمینه های تولیدی خود، انتقاد می کرد. (منبع: wikipedia)
[18] . high modernism
[19] lived experience
[20] The Neo
[21] Spatial logic of fragmentation and heterogeneity
[22] Socio-legal Study
[23] International Research Group on Law and Urban Space – IRGLUS
[24] Research Committee on Sociology of Law-RCSL
[25] International Sociological Association-ISA
[26] برای آشنایی بیشتر با این گروه تحقیقاتی سایت http://irglus.wordpress.com/ در دسترس می باشد
[27] Strwart A and Burridge R (1989) Housing tales of law and space , Journal of law and society, 16(1): 65-82
[28] debet-finance
[29] Grald Frug استاد حقوق در دانشکده حقوق هاروارد
[30] community building
[31] Nicholas Blomely 1998 نویسنده کتاب قانون، فضا و جغرافیای قدرت
[32] Relative space
[33] spatial practice
[34] representation of space
[35] representional space
[36] Absolute space
[37] Abstract space
[38] Differential space
[39] The illusion of transparency
[40] The realistic illusion
[41] The logic of visualization
[42] لوفور نقدی درباره محدودیت های منطق مرئی سازی پیش می کشد که به خوانش پذیر بودن فضا اکتفا می کند و می گوید این منطق هیچ گاه روابط قدرت پنهان شده در فضا و اثر آن بر کالبد زنده را آشکار نمی کند.
[43] Society of Spectacle
[44] Guy Debord
[45] ظهور گی دوبور و بین الملل موقعیت گرایان کوششی برای روزآمد کردن نظریه ی مارکسیستی در فرانسه ی پس از جنگ دوم جهانی بود. پروژه ای که عمیقا متأثر از جنبش های مدرنیست آوانگارد فرانسوی نیز بود. دوبور و دوستانش در وهله ی نخست بخشی از هنرمندان آوانگارد فرانسوی بودند که توسط دادا، سوررئالیسم، لتریسم و سایر تلاش ها برای تلفیق هنر و سیاست شکل گرفته بودند.
[46] مجله الکترونیکی آرت کالت شماره پنجم، تاریخ نامشخص http://www.artcult.poetrymag.info/
[47] Spectacularization
[48] در کتاب "تولید فضا" تقسیم بندی که در ادامه خواهد آمد، به این شکل وجود ندارد. او مراحل تاریخی پیدایش فضا را در فصل "از فضای مطلق تا فضای انتزاعی" بدون تقسیم بندی مشخص شرح داده و در فصل بعد از آن به فضای تباینی و سپس دیفرانسیل رسیده است. تقسیم بندی جزیی تر را من در کتاب راب شیلد (استاد دانشگاه کارلتون در اتاوای کانادا) با عنوان "لوفور، عشق و مبارزه، دیالکتیک فضایی" اقتباس کرده و با برداشت شخصی و مراجعه مستقیم به "تولید فضا" تکمیل نموده ام.
[49] پیروان گاستون بشلار معمار فرانسوی
[50] Agro-pastoral
[51] Identification and imitation
[52] Perspectivism
[53] Fragmentation
[54] Homogeneity
[55] Hierarchy
[56] Fomants اصطلاحی که از مطالعه اصوات موسیقایی اخذ شده است.
[57] The Geometric formant
[58] The Optical formant
[59] The phallic formant
[60] Contradictory space
[61] Marginalization
[62] Leisure
[63] from ‘work’ to ‘non-work’
[64] Specialize
[65] Differential space
[66] Appropriate
[67] Domination
[68] L’eouvre
[69] Lived rhythm
[70] Rhythmanalysis
[71] The right to the city and the right to difference
[72] Self-management
[73] Manipulation
[74] total body
[75] oeuvre
[76] Praxis از واژگان مارکس. وی نشان داد که جنبه اصلی فعالیت یا کنش انسانی، تولید شرایط زندگی انسان هاست به دست خودشان، و تولید مناسبات اجتماعی ای که در آن مناسبات، شرایط زندگی شکل می گیرد. این کنش، کنشی توام با اندیشه و عملی استوار به نظریه است. یک وجه معنایی پراکسیس در آثار مارکس ناظر بر "عملی کردن فلسفه" است. (احمدی، 1382، ص61)
[77] در پیوست یک، می توانید ترجمه مقاله ارزشمند «حق شهر» دیوید هاروی را مطالعه نمایید.
[78] تظاهرات های ضد جهانی شدن نظیر سیاتل سال 1999، ملبورن 2000، پراگ 2000، جنوا 2001، و فروم جهانی اجتماعی پورتو الگره
[79] reclaim the streets اولین تجمع آن 1990 در لندن بود. آنها خواهان مالکیت جمعی فضاهای عمومی هستند. همچنین در مقابل جهانی شدن و سطله اتومبیل بر خیابان ها ایستادگی می کنند
[80] City Status
[81] World Charter on Right to the City_ 2004
[82] ‘European Charter for the Safeguarding of Human Rights in the City’ (presented in Saint-Denis in May 2000
[83] ‘Treaty for Democratic, Equitable and Sustainable Cities, Towns and Villages’ approved in 1992, at the World Environment Summit in Rio de Janeiro